منتظرش نباش...قبولش کن که نمیشنویش!

امروز داشتم دوباره سریال یک روز زیبا پیدات میکنم رو میدیدم(وقتی حالم بده هیچی به اندازه این سریال حالمو خوب نمیکنه)
همونطور که میدونید بخش بزرگی از این سریال مربوط به درونگراهاست وبیشتر شخصیت هاهم توش درونگرا هستن. بخاطرهمین ،برای شناختن انواع درونگرا ها ونیاز هاشون ورفتار کردن باهاشون این سریال خیلی میتونه بهتون کمک کنه.
بگذریم.امشب بابای یون سوب به مامانش یه چیزی گفت که برای من خیلی آشنا بود!

«انقدر به خودت سخت نگیر! اون هیچ وقت چیزی رو که تومیخوای نمیگه»

خدای من این چقدر شبیه یکی از شخصیت های منه...که با اینکه همش میگه نه،اما منتظره یه چیزی رو از یه نفر بشنوه...واون یه نفر،با اینکه ته دلش بهش باور داره ولی فکر نکنم هیچ وقت بگتش.
خب چون این شخصیت هام مال چند ماه اخیرن،این دیالوگ شاید قبلا برام ساده بود ولی الان یهو خیلی تازه وبا اهمیت شد چون میتونم توی یه اتفاق مشابهش کاملا ببینمش!
باید عین همین دیالوگو بهش بگم.خودتو خسته نکن.اون هیچ وقت چیزی رو که تومیخوای بشنوی نمیگه!
نمیگه!

البته این مال گذشته هاست...الان یادم اومد‌😂اون دوتا شخصیتم این جریان رو یه مدت پیش داشتن.رابطه ی یه درونگرا ویه برونگرا که همدیگه رو خیلی دوست دارن،ولی کاملا متضاد همن.حالا چطوری میتونن باهم کنار بیان؟
خب معلومه! عشق باعث میشه آدم از خیلی از خواسته های خودش بگذره ...اگر عشقش بالاتره.چالش سختیه ولی خب باید یاد بگیرنش دیگه!😅تومسیر زندگی که قرارنیست همه چی آسون بدست بیاد.
هرچند که بیشتر ازخود گذشتگی ها وکنار اومدن ها مال اون برونگرا هه بود بچمTTبخاطر اینکه عشقش هم قوی تر بود.در واقع قدرت عشق اون باعث شد اون یکی هم عاشقش بشه.


چقدر خوبه که یه برونگرا داشته باشی که فکر نکنه تومریضی و مشکل داری وبخواد درمانت کنه یا دلش بخواد توحتما شبیهش بشی بلکه بخاطر توبره درمورد درونگرایی بیشتر تحقیق کنه،سعی کنه شناختشو نسبت به تو افزایش بده،اینکه تو به زمان نیاز داری،که وقتی به چیزی فکر میکنی حتما همون لحظه بهش اعتراف نمیکنی.که باید صبر کنه تاکم کم بهش بگی،که بعضی وقتا میخوای تنها باشی،وهزاران که ی دیگه!


+به آبجیم درمورد مستر سان شاین گفته بودم که،همه شون از اسلحه استفاده میکنن،اما سلاح هی سونگ قلمه.یعنی چهارنفر با چها نوع اسلحه ی متفاوت،یک نفر با قلم.که برابر با اون چهارتا اسلحه ست.
حالا داشتیم باهم مستر سان شاین میدیدیم رسیدیم به بخشی که هی سونگ داشت بایه تیکه باچوب با افراد دونگمه می جنگید.آبجیم میگه:داره با قلم میجنگه؟
یعنی من جررررخوردممممممم-____-😂😂😂😂😂😂

پ.ن:این روزا واقعا دلم میخواد داد بزنم چرا من نه؟TTباتمام وجودم!ولی بیخیال بیخیال.سرم بایه داستان خفنِ جذابِ دارای عناصر مختلف والبته بسیاااااار جگرخون کن(یک بخشش البته)شلوغه وبخاطر همین وقت ندارم به این چیزا فکر کنم!!!

  • ۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • چوی زینب دمدمی

    فان با مستر سان شاین😂*

    وقتی به شخصیت های مستر سان شاین فحش میدی😂*

     

     

     

     

    یوجین:

    _فحش*فحش*فحش*

    +اول با همون آرامش همیشگیش برای مدتی باتعجب بهت خیره میشه.چند بار کیوت پلک میزنه:چیزی شده؟

     

     


    دونگمه:
    _فحش*فحش*فحش*

    +پوزخند فوق العاده تلخی میزنه:هی نائوری(ببین،حتی به توهم میگه نائوری!)دوست داری به هفتاد روش سامورایی قیمه قیمه ت کنم؟؟؟

    پ.ن:خدایی به هرکدومشون فحش بدین مهم نیست ...ولی چطوری می تونید به این کیوت فحش بدید؟*--*TT

     

     


    هی سونگ:
    _فحش*فحش*فحش*

    +یک ثانیه همون طور میمونه.بلافاصله لبخندی به پهنای صورتش میزنه:اشکالی نداره!این نگاهو زیاد دیدم.بابام درحقت ظلم کرده یا پدر بزرگم؟

     

     


    اشین:
    _فحش*فحش*فحش*

    +هااااااه؟[باجذبه میشه وباصدای محکمش صحبت میکنه]:فرومایه!تومیدونی من کی ام؟ 

     


    هی نا:
    _فحش*فحش*فحش*

    +سیگارشو از رولبش بر میداره.ازگوشه ی چشمش بهت نگاه میکنه وازهمون آه های مخصوصش میکشه.بعد لبخندجذابی میزنه:
    چی شده قربان؟اگه از خدمات هتل ناراضی این یا....هرمشکلی که دارین آرامش خودتونو حفظ کنیدوبا آرامش بهم بگین.
    چشمک!^__-

     

     

    پ.ن:نویسنده ها!برای از دست ندادن یکی از بی نظیر ترین داستان پردازی و شخصیت پردازی های دنیا،دیدن این سریالو از خودتون دریغ نکنید!❤

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • چوی زینب دمدمی

    چالش سوفیا=))

    این چالش خیلی خیلی خیلی...سوکیوت والبته سخت بودش*--*ولی دلم میخواست جوابای چوی زینب دمدمی روبدونم!
    خیلی نیاز داشت روشون فکر کنم.ولی دوست داشتنی بودن!❤
    بالاخره منم توش شرکت کردم^-^

    1. دوست داری چه چیز دنیای مجازی واقعی بشه؟
    اصلا نمیدونم باید چه جوابی بدم!
    (مسئله یی که درخودم میگم آزار دهنده ست دقیقا همین بودXD)

     2. کدوم شخصیت تو فیلم ها یا برنامه کودکاست که اداشو در میاری یا صداشو تقلید میکنی؟ 
    زیادن اینا.توتقلید صدا خوبم البته فقط از نظر خودمXDولی خب صدای اونایی که گنگشون بالاست رو نمیتونم تقلید کنم!
    *وی خودش را تیکه تیکه کرده است ونتوانسته ذره ای شباهت به صدای وایولت اورگاردن درخودش به وجود بیاورد وکلا شکست عشقی خورده است از این مسئله:///*
    اصلا مگه میشه صدای ویس اکترهای ژاپنی رو تقلیدکرد؟
    *اونایی که وایولت رونمیشناسن...همون صدای میکاسا رومیگمTTولی این صدافقط به وایولت من میاد وبس!

    3. چه ساعت یا ساعت هایی توی طول روز حس بهتری بهت میده؟
    لحظه ی طلوع آفتاب....اون زمان دوست دارم همه ی دنیاروبغل کنم*--*
    و در درجه ی بعدی شب.پرستاره وباشکوه.


     4. تا حالا پیش اومده توی حال خودت باشی و یه کاری کنی بعد یکی ببینه و خجالت بکشی؟ ( تعریف کن ) 
    آره آره آره.هزار وپونصد باااااار.اه خدای من.
    نخیر.میشه تعریف نکنم؟؟

    5. وقتی بچه بودی اغلبا کجاها بازی می کردی و چجوری؟بازی هایی که تو بچگی می کردی رو تعریف کن. 
    بچگیممممم...باورتون میشه یادم نمیاد؟•--•خیلی وقته بع بچگیم فکر نکردم!
    اون اوایلش که اصفهان بودیم که هیچی.همش توخونه بودم تواتاق خودم تنهایی‌.
    بعدش که برگشتیم شهرخودمون...اممم بیشتر با پسرخاله م بازی میکردم.آره اون موقع ها خیلی صمیمی بودیم.بازی های اختراعی از خودمون درمیووردیم بدجوری هم احمقانه وخنده دار بودن.چه کنیم خب بچه بودیم دیگه.
    من میخوام اون موقع ها روTTباورتون میشه حتی یک درصد هم تغییر نکردم؟

    6. آسمون توی ذهنت چه شکلیه؟ 
    انواع مختلفی داره:)
    یه آسمونی بارونی...ازهمون بارون بهاری ها هستا که از پشت شیشه ی خونه ی مامان بزرگم توی اصفهان دارم نگاهشون میکنم...آخ آخ!
    یه آسمون صاف وپهن وآبی بعد از ظهری...با چند تا ابر یکدست...باشکوه وآروم*-*
    ویه آسمون پر ستاره،وجادویی وخیال انگیز!!!نیلی رنگ!

    7. سه تا وسیله یا چیز ( شیء) که دوست داری داشته باشی؟
    خب....کتاب فروشی شب خوب وآقای کتاب فروش رو=)))دوست دارم برم باهاش حرف بزنم❤
    یه کیوت کوچولو(تورو خدا...میخوام!منظورم بچه نیست.یکی از همین کیوت کوچولو ها که چشمای درشت دارن،که جون هم داشته باشه)
    نمیدونم چرا الان چیزی یادم نمیاد.یعنی من هیچی واقعا نمیخوام؟انقدر قانع تاحالادیده بودید؟انقدر راضی؟انقدر خوشبخت؟•---•
    اومممم استعداد نویسندگی هم میشه؟یا اعتماد به نفس؟یا یدونه دوست؟
    چراخب‌.بچه.این هم حسابه؟آخه این زیاد فرقی با مورد قبلی نداره.بهرحال من همه ی اون لیست طوماری بچه هایی که میخوام به فرزندخوندگی بگیرمشون باکتاب و میخوام!


     8. خودتو با چند تا اتفاق یا چیز ساده توی زندگی توصیف کن. 
    خنده های ازته دل
    اشککککککککک
    اشعه های صبحگاهی ورگه هایی از نور که توی خونه پاشیده شده...
    شبنم روی گلبرگ...
    لحظه ی بیرون اومدن خورشید.
    گلخونه ی ساکت.

    صدای هیس هیس چای توی قوری.
    صدای چک چک آب.
    آسمون شب وستاره ها.
    سکوت.
    وبازهم گریه.
    تازه چیزای خیلی بیشتری هم هست ولی بنظرم همین قدر کافیه.


    9.اغلب اتاق یا لباست بوی چی میده؟
    اتاقم که بوی هیچی نمیده...ولباسام هم‌...نه من از اون آدمایی نیستم که بوی مخصوص خودمو داشته باشم.یا بوی عرق میدن یا بوی شوینده همین:///آره همین قدر عادی ومعمولی وخسته کننده!


     10. کدوم شخصیت تاریخیه که براش ارزش زیادی قائلی؟
    اهل بیت^___^
    غیر از اوناهم خیلی زیاد هستن ومن فعلا نمیدونم از کجاشروع کنم.چون از شرق وغربن.


     11. تا حالا شده توهم بزنی و یه چیزی رو یا اشتباه بشنوی یا حس کنی یا ببینی؟ ( یکیشو تعریف کن ) 
    انقدر زیاد پیش اومده که...همش فکر میکنم دارم دیوونه میشم!


    12.اغلب همراه با غذا چی میخوری؟
    هرچی باشه آقا.ماست وترشی خیلی میچسبه.شربتم همین طور.سالاد...کلا پاسفره ای خیلی بهتر ازخود غذاست😋


     13. اگه بتونی یه جای دیگه زندگی کنی اون کجاست؟ 
    اممممم همین جارو دوست دارم چون هیچی رو با اصفهان عوض نمیکنم ولی بجز اون...سرزمین قصه ها^-^


    14. یه جمله به یک آدم فضایی توی یه سیارۀ دیگه بنویس! 
    راستش عاشق جمله ی موچی شدم:سلام آدم فضاییD:
    ولی خب غیر از اون...چون بعضی آدم فضاییا شخصیت های خودم وبعضیاشونم شخصیت های هما[دوستم]هستن...خیلی حرفا باهاشون دارم.
    آهان یکیش اینه: باورت میشه پایان داستانتو یادم رفت؟چقدر خوب بود ولی چرا هیچیش یادم نیست؟قرار بود به عشقت برسونمت؟یا یه جدایی زیبا؟یا اصلا بمیره؟^--^


    15. آخرین آهنگی که گوش دادی؟ 
    اسمشو بلد نیستم باورتون میشه؟
    ولی مگه من چیزی به جز بیلی آیلیش گوش میکنم؟


    16. اولین پیامی که توی بیان برای کسی نوشتی ( خصوصی یا عمومی فرقی نمی کنه - اگه دوست داشتین اسم شخص رو هم بگین )
    صد درصد اولیش برای نیلوفر بوده ولی به خدا جزئیاتش یادم نمیاد:///راجبه دونگی بود.


     17.آخرین چیزی که به خاطرش ذوق کردی؟
    آهای شخصیه:/
    عام نه اون موقعی که اینو نوشتم شخصی بودالان فرق کرده‌.خب آخرین چیزی که بابتش ذوق کردم این بوده که به خانمmهدیه مو دادم بالاخره^^وازش خوشش اومد وخیلیم ازش تعریف کرد.منم رفتم توهوا‌.خیلی دلم میخواست یه بار تشکرمو بهش نشون بدم‌!مووووچ!مبارکت باشه استاد اصلا هم قابل یه تارموت رونداره.


     18. اسم چند تا از وسیله هایی که خیلی ازشون استفاده میکنی؟ 
    تبلت،عاااااام خودکار ودفترام وکتابام.آره به غیر از اینا وسیله ی دیگه ای نیست معتادش باشم!


    19. یه اعتراف به دنبال کننده های وبت کن!
    هیچ اعترافی ندارم!


     20. چقدر طول کشید تا چالش رو جواب بدی؟
    چندروز!


    حالا بریم سراغ چالش دوم[سوم]
    این یکی کیوت تره*----*


    1. خودت رو از لحاظ چهره و ظاهر توصیف کن. 
    اممم خب چطوری باید بگمممم...موهام کوتاه ومواج وتابالای شونه ست...مدل وحالتشو دوست دارم ولی جنسشو نه.چشمام قهوه ایه.خوشگلن دوسشون دارم ولی متاسفانه همیشه قرمزن:////دماغم:||مدلشو دوست ندارم ولی خب بعضی وقتا حس میکنم کیوته.
    لبهام*---*عضو موردعلاقه م توی بدنم.مامانم میگه خیلی زشتن منم اصلا برام اهمیتی نداره.
    لبهای صورتی خوشگل ودوست داشتنیم!
    صورتم هم خیلی جوش داره.اما برای من مهم نیست.
    قدم کوتاهه.البته میشه گفت متوسط.ولی بازم مامانم همش میگه کوتاه(چرا مامانم انقدر علاقه داره منو تخریب شخصیتی کنه؟من محکم تر ازاین حرفامXD)
    خب دیگه.درکل یه ظاهر کاملا معمولی ولی خودم راضیم بابتش فقط ای کاش دماغم از اون دماغ ایده آل هام میشد وجنس موهام نرم ولطیف تر ترجیحا قدمم یکی دوسانت بلندتر دیگه محشر میشد!😂😍

    2. تا حالا کسی رو توی بیان آنفالو یا پستی رو دیس لایک کردی؟
    نه!

     3. معنی اسمت چیه؟ ( کسایی که اسم اصلیشون نیست بگن چرا این اسم آلان شون رو برای خودشون انتخاب کردن )
    زینب.درلغت یعنی:درخت خوشبو^-^
    دراصطلاح: یعنی زینت پدر


     4. از بین مزه ها کدومی؟ ( تند یا شیرین یا تلخ یا ترش )
    همه ش باهمXD
    شایدم ملس به قول آرتمیس.


     5. اغلب به خاطر چی وب های دیگه رو دنبال میکنی؟ 
    خب اگه خوشم بیاداز مطالبشون یا خود نویسنده ش دیگه.
    اون وب هایی که از قبل اینکه بیانی بشم میشناختمشون ودوستشون داشتم رودنبال میکنم یا اونهایی که دوست دارم بیشتر باهاشون آشنابشم!


    6. چند تا از عادت های روزانه ات که پیش پا افتاده ان رو بگو .
    عاااامممم...نمیدونم به خدا😂


    . 7. اگه معلم یا استاد می شدی ، کدوم درس رو برای تدریس انتخاب می کردی و معلمش می شدی؟ چرا؟
    نمیدونم.جدا بهش فکر نکردم.نمیدونم خداوکیلی.


     8. چه رنگی روحت رو توصیف میکنه ؟ 
    سبزززززززززز


    9. چه چیز هایی توی بیان خوشحال و ناراحتت کرده؟ 
    خیلی چیزا.
    یکیشم آیامه چان*___*
    ناراحت؟بازم یکی دوتا چیز بودن...


    10. فرزند کدوم بخش از طبیعت هستی؟ 
    خاک!خاک!خاک!از هیچ چیزی درمورد خودم تا این حد اطمینان ندارم^_____^آه خااااک!


    11. دوست داری چه چیز ( ویژگی ظاهری یا باطنی ) از اعضای بی تی اس رو مال خودت کنی؟
    من اصلا نمیشناسمشون😂


     12. چه کتاب یا فیلمی روی زندگیت خیلی تاثیر گذاشت؟
    اینا که خیلی زیاد بودن.گزینه ی اول بدون شک انیمه ی شاهکار وایولت اورگاردنه.همه ی اونایی که منو میشناسن میدونن شدت علاقه ی من به این انیمه ودلیلش رو.
    غیر از اون...عامممم...بزنین اینجا شما.


     13.چجوری با بیان آشنا شدی؟
    قبل از همه ی همه ی شما من یه دوست بیانی داشتم به اسم نیلوفر ازهمون موقع هم همش به من میگفتن پاشو بیا بیان بیان بهتره😂


     14. دوست داری کجا قرار بزاری؟ ( قرار دوستانه یا عاشقانه هرکدومو که گفتین )
    وای چه سوال سافتی جوابشم دارم. قطعا شهربازی یا کتاب فروشی*---*
    وای وای وای وای وای.دوتا شخصیت دارم ازگوگولی هم گوگولی ترن اون وقت یکیشون که خیلی نازه همش میگه بریم شهربازی یا کتاب فروشی؟
    اون یکی هم هیچ وقت محل قرار رو خودش انتخاب نکرده همش اون:/😂


     15. یه چیزی که خیلی توی دلت مونده رو بگو . 
    چراااااااا چراااا چرااااااااااچرااا آدم هارو قضاوت میکنید؟
    آاااااه


    16. شکلک مورد علاقه ات چیه؟ ( میتونه ایموجی یا شکلکی ساختگی توسط خودتون باشه ) 
    همه شکلکا😐
    مخصوصا این کیوت*-----*یا این•---•وای این دومی خیلی خیلی موده!


    17. نرم افزار هایی که بیشتر از همه ازشون استفاده میکنین؟
    اینستا...گوگل وهمین دیگه فکر کنم!
    مگه نمیدونید من منزوی ام؟هیچ جا نیستم!


     18. کار یا کارهایی که ازشون متنفرین؟ 
    ای بابا الان من چطوری این همه چیزو یادم بیاد وبگم ؟
    توضیح دادن.
    توصیف کردن.
    به یاد اوردن.
    صحبت کردن با مردم.
    قانع کردنشون.
    مخصوصا صحبت کردن جلوی جمع.
    توضیح دادن خودم واحساساتم(سخت ترین کاردنیاااااا)
    عروسی رفتن(چیه خب متنفرم•---•)
    نشستن توجمع های زنانه ودخترای نوجوون.حرفای خاله زنکی.چرت وپرت.غیبت کردن:////
    اینکه بهم بگن چرا قاطی جمع نمی شی.
    آهااااای دفعه ی دیگه اینو بهم بگن بی رودرواسی قراره بهشون بگم چون حالم بهم میخوره از حرفاتون.به تمام معنی حالم بهم میخوره تازه از اخلاق وافکارتون نیز.
    هروقت درمورد یه مسائل درست حسابی وبه درد بخور ومفید که حال آدمو بهم نزنن نشستین صحبت کنین،ویکم فرهنگ حرف زدنم یاد گرفتین اون وقت اگه منو دیگه منزوی ودرونگرادیدین!
    شما بیاید منو توجمع هایی که دوستشون دارم ببینید باورتون نمیشه این همون من باشم.
    پس مشکل خودتونید من منزوی نیستم‌.
    اه قشنگ معلومه دلم پر بود ها.


    19. حست نسبت به عید و سال جدید چیه؟ 
    وااااااااااااااااای عید*----*حسم نسبت بهش عالیه چون همیشه،همیشه،همیشه،همیشه،نوروز ها بهترین وفوق العاده ترین خاطرات توی زندگی من بودن وحتی یک دونه نوروز بد هم ندارم من توی دفتر خاطرات زندگیم.وامکان نداره نوروز ها برام پر از شیرینی وحس خوب نباشن،حتی نوروز پارسال(امسال؟)که همراه باکرونا بود هم بی نظیر ومحشر بود.
    اصلا هر نوروز بهتر از سال قبل واقعا!
    وای الانه که اشکم در بیاد از این همه قشنگی نوروز ها😭💙
    الان فکر نکنید همش میرم عید دیدنی ودید وبازدید ها...نه ازاین کار متنفرم-__-
    منظورم خود خود خود نوروزه واون فرقی که کل دنیا میکنه.یا لا اقل دنیای من*-----*


    20. علت زندگی کردنت چیه؟
    علت زندگی...
    پیدا کردن خود واقعی م.وکمک کردن به آدم های دیگه.وصد درصد...نوشتنTT
    من بخاطرهمه ی شگفتی هاش دارم زندگی میکنم+_____+
     


    سوفیا جان❤مرسی بابت این چالش های...سوکیوت والبته سخت😂
    [جدی نگیرید کلا جواب دادن به هر چیزی برای من سخته]

  • ۴
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • چوی زینب دمدمی

    قسم به ستاره های عاشق:))

    پیرمرد خوابها وقتی رسید،باهمه سلام واحوالپرسی کرد وتازه آخر ازهمه متوجه او شد.لبخند شادی زد ویک کیسه ی مشکوک توی دستش انداخت:خب کوچیک ترینِ توی جمعمون.بیا اینو نگهش دار!

    نمیدانست از کدام یکی بیشتر باید عصبانی باشد.اینکه صدایش کرده بود کوچولو یا اینکه آن کیسه ی مسخره را انگارکه اویک حمال باشد پرت کرده بود توی دستش.باصدای تهدیدآمیزی گفت:به من نگو کوچولو.
    پیر مرد که انگارهیچ غم وغصه ای در دنیا نداشت گل لبخندش بیشتر شکفت: کوچولو تر ازهمه مونی دیگه! البته همه برای من کوچولو ان .
    کیسه مثل کیسه ی آرد بود.نرم ودستش داخلش فرو میرفت.میخواست پرتش کند روی زمین.ولی نمیتوانست.احساس ناشناسی نمیگذاشت.پیرمرد بعد ازاینکه چهارساعت مفصلابا بقیه بزرگ ترها(هه!😏)صحبت کرد وحرفها ته کشید بالاخره برگشت سراغ او وگفت:واما تو.بذاربهت نشون بدم تواین کیسه که توفکر کردی آشغاله چیه.
    سرش همزمان با ابروهایش بایک حرکت عصبی بالا پرید:من فکر نکردم توش آشغاله!
    اما درواقع همین فکر راکرده بود.نه بطور واضح.اما وقتی پیرمرد بهش اشاره کرد،احساس کرد از اولش هم فکر میکرده یک کیسه پر از آشغال هست که باید بگذارندش سرکوچه.تعجبی هم نداشت. همیشه ارزشش درحد نگه داشتن آشغال ها بود.
    پیرمرد باهمان بشاشی عجیبش گفت:چرا.همین فکرو کردی.حالابازش کن تا ببینی چقدر از تصوراتت فاصله داره ومن تو رو کسی که برام آشغالامو نگه داره نمیبینم.البته الان خوابن،وقتی خوابن به خیره کنندگی وزیبایی بیداریشون نیستن ولی ...
    حرف پیرمرد بانفس بلندی که او از سر تعجب وشگفت زدگی کشیده بود قطع شد.داخل کیسه ...مرواریدبودند؟ریز تر از مروارید.اکلیل های براق سفید ودرخشانی بودندکه تابحال نظیرشان راندیده بود.پیرمرد که بهت وحیرتش رادیده بود خنده کنان گفت:حالاخوبه خواب هستن وانقدر میخکوب شدی ها.بله میدونم.واقعا خوشگلن.
    بدون اینکه نگاهش را از آن شئ های کریستالی بردارد پرسید:اینا ...چی هستن؟
    _اینا...
    پیرمرد دستش رادر کیسه فروکرد ومقداری ازآنهارابرداشت.به آن چیزها نگاه کرد که به نرمی ازلای انگشتهای پیرمرد پایین میریختند.مثل ریزش آب بودند.ازصدای به هم خوردنشان جرینگ جرینگ دلنوازی برمی خاست.مثل ساز زدن بود.مثل صدای حرکت باد در نی زارها.مثل صدای زنگوله ی پری ها.
    پیرمرد ادامه داد:ستاره هستن!
    _ستاره؟
    _بله.ستاره های آسمون.من که بهت گفتم،من پیرمرد خوابها هستم‌.کارم علاوه بر تنظیم خوابهای شما،پخش کردن ستاره ها اول شب توی آسمون،وچیدنشون ازآسمون در کله ی سحره.
    _چطور ممکنه اینا ستاره باشن؟کسی نمیتونه ستاره هارو از تو آسمون جمع کنه.
    _خودت که میبینی الان توآسمون ستاره ای نیست.
    _یعنی تو همه شونو اول صبحا جمع میکنی ودوباره شب پخششون میکنی؟
    پیرمرد تایید کرد:می پاشمشون.بله!خیلی کار لذت بخشیه.
    باناباوری پوزخند تمسخر آمیزی زد:مسخره ست.Qبه من گفته بود توی روز چون نورخورشید کل آسمونو روشن میکنه ستاره ها پیدا نیستن.وگرنه همیشه توآسمونن.
    پیرمرد به سادگی شبنم روی گلبرگها خندید:خب Qکه مزخرف زیاد میگه.
    نگاه وحشتناک آتشینی به پیرمرد کرد.گویی میخواست بانگاهش تیربارانش کند.پیر مردگفت:اینجوری نگام نکن! جدی میگم .مزخرف میگه.چطور ممکنه ستاره ها تو روز هم توآسمون باشن.پناه برخدا.ازاین عجیب تر نشنیدم‌.از این عزیزان حاضر بپرس.ببینم،تو معلم کلاس اول Qنبودی؟ نظرت درباره ش چیه؟
    معلم حالت تدافعی یی به خودگرفت:نظر ایشون.Qهیچ وقت مزخرف نمیگه.اون یه نابغه ست.
    پیرمرد گفت:که اینطور.متوجه شده بودم شمایه کم بامن مشکل دارید وگرنه میدونم نظر اصلیتون این نیست.شما مدیر مدرسه ی Qهستید درسته؟شما بامن موافقید؟
    مدیر باوقار ومتانت گفت:بنظرمنمQیه نابغه ست.اون خیلی خوبه.ولی موافقم ‌گاهی زیادمزخرف میگه.
    پیرمرد خوشحال شده بود:دیدی؟
    معلم کلاس اول که بهش برخورده بود برای پشتبانی به سمت راست اتاق نگاه کرد:توچی؟ توبهترین دوست Qهستی.ازش دفاع کن!
    بهترین دوست کنار مدیر نشسته بود.دانش آموز نورچشمی ودست راست مدیر.گفت:Qخیلی خوبه.ولی درسته.بعضی وقتا زیاد مزخرف میگه.
    معلم برایش ابروهایش رابالاداد وخط ونشان کشید ولی او باهمان قیافه ی عبوس به پیرمرد گفت:بهرحال من حرفت رو باور نمیکنم!دوست دارم هرچی کهQبهم گفته روباور کنم.
    _من که میدونم ازشون خوشت اومده‌.میخوای شب که میخوام بپاشمشون روی سینه ی آسمون،توهم بامن بیای؟تا باورت بشه حرف من درست تره؟
    _منو می برید؟
    _اگه بخوای حتما!تو از شب خوشت میاد؟
    سرش راتکان داد.
    _شب منو یادQمیندازه.
    _چطور؟
    _چون Qازشب متنفر بود!
    _این باعث نمیشه تو هم از شب متنفر بشی؟
    _میخواستم ازش متنفر باشم.شبها منویادQمینداخت وسعی میکردم ازشب متنفر بشم.از گروه سرود جیرجیرکها بانسیم وستاره ها.اما ...نمیشد.من از شب خوشم میاد.دنیا خوابه.همه جاسرشار ازسکوته وآرامش.انگارکه مردم نیستن.
    _تو ازمردم بدت میاد؟
    _بله.
    _چرا؟
    _چون اذیتم میکنن.وقتی همشون خواب هستن احساس امنیت میکنم‌.خودم وخودم.
    مدتی گذشت وپیرمرد ومدیر ومعلم وبقیه مشغول حرف های بزرگترانه شدند.او مسخ ستاره هاشده بود‌.فرو کردن انگشتهایش در خنکایشان رادوست داشت.صدای جرینگ جرینگ موسیقی وار دلنشینی که باکوچکترین حرکتی ازشان بلند میشد،شبیه لالایی بود.
    بی مقدمه پرسید:میشه یکی از اینا رو ببرم برایQ؟اگه بهش نشونشون بدم باور میکنه ستاره ها روزها ازآسمون کنده میشن!
    پیرمرد پیروزمندانه پرسید:پس حرفمو باور کردی؟
    باتردید سرش راتکان داد. باورشان کرده بود.باور کرده بود آنها ستاره هستند‌.مگرمیشد نباشند؟ولی دراصلQبهانه اش بود.میخواست یکی از آنهارا برای خودش داشته باشد.
    پیرمرد لبخندمهربانی زد:متاسفم.نمیشه.
    با امید کورشده پرسید:چرا؟
    پیرمرد به سادگی گفت:چون میمیرن!
    _میمیرن؟
    _ستارع هابدون آسمون میمیرن.تنها چیزی که میخوان اینه که از آسمون آویزون بشن وجرینگ جرینگ کنان تاب بخورن ومثل فانوس بدرخشن.اگه کسیو از عشقش جدا کنی چی میشه؟
    جوابش رابهتر از هرکسی میدانست.بالحن خشکی گفت: میمیره!
    _احسنت.میمیره وخاموش میشه.کشتن یه ستاره دردناک ترین چیز دنیاست.اون موقع اونقدر دیدنش غم انگیز وناراحت کننده ست که فقط میخوای از جلوی چشمت دورش کنی.ولی شک دارم تصویر غمگینش هیچ وقت از جلوی چشمات کنار بره.
    _اما ...مگه مردن مثل خوابیدن نیست؟توهرحالتی قشنگ هستن.
    پیرمرد دوباره خندید.خنده اش شیرین بود.به شیرینی عسل‌.به صافی هوای صبح بعد از طوفان:
    _اصلا هم شبیه خوابیدن نیست.الان عشق درخشندگی روتوی قلب شیشه ایشون نگه داشته.اونا با عشق به آسمون به خواب رفتن‌.امید به بیدارشدن،ورها شدن،آویزون شدن وتاب خوردن،بهشون این سوسوی درخشانو بخشیده.این سوسو زدن عشق وامیده.اگه بمیرن،دبگه عشقی ندارن.امید،درخشندگی وخیره کنندگی وجذابیت وهمه چیز شون روازدست میدن.تاریک میشن.خاموش.زشت میشن.زشت ونا امیدکننده وغمگین.
    احساس میکرد قلبش دارد چروک میخورد:اما .‌‌..اما من دوستشون دارم!
    پیرمرد دست روی شانه اش گذاشت:اگه دوستشون داری نباید عشقشونو ازشون بگیری.تومیتونی از دور نگاهشون کنی.شبها،توی آسمون،شبهایی که دوستشون داری،وستاره های شیطونی که باشادمانی برات دست تکون میدن،احساس میکنی که ردشدن نسیم از لابه لاشون،به رقص درشون میاره وموسیقی ملایمشون سکوت شب رو میشکنه‌.فقط کسی که بیداره میتونه این موسیقی روح نواز روبشنوه.یک بیدار عاشق!
    عشق شیرینه به من اعتماد کن.از دور عاشق بودن اونقدراهم که فکرشو میکنی تلخ وسخت نیست.

    ***

    خبببب...این تقدیم میشه به همه ی عاشق های غمگینT_T
    پ.ن:بحثهاشون طولانی بود وشخصیت های دیگه(معلمه ومدیره)هم حضور پررنگی داشتن ولی من قیچی شون کردم تاچرت وپرت نشه!
    +این از یه جاهای عجیب غریبی اومده‌.اگه مبهمه راجبش کنجکاو نشید.ذهن من خیلیییی مبهم بوده همیشه.
    +شخصیت اصلی مون عاشقQهستش^^صرفا اگه متوجه نشدید!

    +احساستون درمورد شب چیه؟

    پ.ن:دلم میخواست اینم این جا باشه هرچند که خیلی بد شده وممکنه خیلی چرت بنظر بیاد ولی دوسش دارم.کمتر نوشته ای ازخودم هست که دوستش داشته باشم.ولی مگه میشه چیزی که به پیرمرد خواب ها وعشق،وشخصیت تنهای عزیزم،مربوط میشه رو دوست نداشته باشم؟چیزی که خودم درکش میکنم؟

    وی باید یاد بگیرد💙

  • ۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • چوی زینب دمدمی

    H.B.D

    ای جان امروز تولد بچم بودهههT^Tنه ببخشید...یعنی نیمه گمشده م!

    تولدت مبارک آکوتاگاوا کوچولوی کیوت*--*


    آتسوشی هم واسش کادوشو اورده^^


    دلم میخوادبخورمشون یعنی😂


    کیووووتتت*--*

    آره همین دیگه😂چیز خاصی ندارم برای گفتن.

    وای فردا باید برم یه هدیه بدم به خانمm.دعاکنید حرفای عاشقانمون درست پیش برهTT

    پ.ن:قالب وب کارنرگسیه*---*

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • چوی زینب دمدمی

    نقدانیمه سرودقلب+چندتا گزارش از دنیای انیمه❤

    نقد انیمه ی سرود قلب:
    این انیمه عشق قبلی من بود و با آشناشدن با وایولت اورگاردن کلا علاقمو بهش فراموش کردم!😂
    موضوع انیمه بسیار بکر وکم نظیره(کمتر بهش توجه شده)ومفهومی که میخواد برسونه تاثیر وقدرت کلمات روی انسانهاست.واینکه چقققققدر باید مواظب کلماتمون باشیم.وبخوبی هم ازپس نشون دادن این منظور براومده.یه ویژگی خیلی خوب انیمه ها پرداختن به موضوعات خاص و واقعا کاربردی وزاویه دید متفاوت بهشونه.
    داستان پردازی انیمه کامل وسر راسته ونمره ی قابل قبولی روازمن میگیره.
    شخصیت پردازی ها نسبتا خوب هستن مخصوصا ناروسه ی عزیز وتاساکی واقعا شخصیت های جالبی بودن.البته ساده ن بدون پیچیدگی های خاصی ولی دوست داشتنی ان‌.
    انیمه حس خوب محبت وهمکاری ودوستی روبهتون میده.چیزی که توی خیلی از آثار جای خالیش حس میشه وهمش دعوا ودشمنی موج میزنه وشخصیتها بدون کوچکترین تغییری..اما اینجا اینطور نیست وحتی شخصیت های قلدر مدرسه هم انسانیت دارن ویکی از زیباییهای انیمه همینه.
    موزیکال بودن انیمه ازنقاط قوتشه ودر زیباتروبه یادموندنی تر کردنش تاثیر خوبی داره.
    انیمه درمنتقل کردن یک مفهوم ویک درس کمتر توجه شده بسیار خوب عمل میکنه وبزرگترین وشگفت آور ترین نقطه ی مثبتش ازنظر من پایان بندی غیرکلیشه ای وغافلگیر کننده شه^^اگردنبال یه عشق آتشین هستین سراغ این نیاین چون خیلی روندش خاصه وطبق میل شما کار نمیکنه.اما برای من جزو عالیترین پایانبندی هاست.راجبه پایانش فکرکنید.نه بطور احساسی.پایانش به شدت زیباست!این پایان به من نشون میده که افسانه ی مسخره ورنگارنگ شاهزاده سواربر اسب سفیدچیزی به جزیک رویای پوچ نیست.ودنیا زندگی توی قصرهای بالای ابرها نیست.پس کاملا منطقی وبی نظیر بود اگر آخرش ساکاگامی به ناروسه گفت نه!
    چقدر من عاشق این قسمتی بودم که ساکاگامی گفت ممنونم ولی من یه نفرو دیگه رودوست دارم؟
    همه ی تصوراتمون فرو ریخت!نویسنده میخواست خیلی محکم بهمون بگه حقیقت دنیا با اون چیزی که همیشه تو قصه هامیخونیم فرق میکنه.زندگی فیلم موزیکال عاشقانه نیست.زندگی انیمیشن دیزنی نیست.که همیشه قرارنیست به آرزوهامون برسیم.که همیشه همه نباید بی نقص باشن.که اصلامیشه شاهزاده خوشتیپ ما عاشق شخصیت فرعی داستان ماباشه(👌👌👌👌احسنت!)که شاید اونی که به درد مامیخوره یه نفردیگه باشه.کسی که هیچ شباهتی به شاهزاده هانداره.اما آدم واقعیه.به هیچ وجه بی نقص وکامل نیست ولی سعی میکنه ومیخواد که آدم خوبی باشه.
     پایانبندی این انیمه انقدر باشکوه وسبک من بود که نمیدونم چی بگم!عالی.تاباشه ازاین پایانبندی ها.البته که زیاد دلخواه ومورد پسندهمه ی مخاطبین نیست!
    این انیمه قبلا برای من تودسته ی فوق العاده ها بود اما بعدازآشناشدن با انیمه های خوش ساخت تردیگه ... الان برام جایگاه یه انیمه ی خیلی خوب وکامل روداره که میتونه ارزش چندباردیدن روداشته باشه.
    نمره:7از10
    ***

  • ۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • چوی زینب دمدمی

    دونگی نوشت💙

    اولین باری که دونگی رودیدم،۱۰سالم بود.اون موقع ها،شاید دونگی روبخاطر اینکه یه دختر شیطون وشجاع وبانمکه دوست داشتم. شاید چون یه سریال جذاب بود.. شاید... 
    اما،چرا هرچی میگذشت ،من بزرگتر میشدم،عاقلتر،باتغییرات بیشتر،عقایدجدیدتر،تجربه های بیشتر،علاقه ی من به دونگی تغییر نمیکرد؟
    اینو با بار ها وبارها دیدنش،بالاخره متوجه شدم!
    شاید اینکه سریال روخیلی دوست داشتم،وباعث شد هربار پخش میشه ببینمش،بهم کمک کرد تا اون جادوی اسرار آمیز درونیشو،کشف کنم!
    من سریال های کره ای دیگه ای روهم وقتی بچه بودم دوست داشتم. افسانه خورشید وماه،وجواهری درقصر.اما درحین بزرگ شدنم،فقط علاقه ی من به یکیشون بود که تغییری نکرد!دونگی!
    خیلی طول کشید تا بفهمم چرا.چرا دونگی آرومم میکنه!چرا حس امنیت بهم میده! چرا برای منی که بابیشتر چیزهای این دنیا احساس بیگانگی دارم،احساس خونه داره! چرا...وقتی ازهمه چیز این دنیا بدم میاد ،دونگی وجودی هستن که بهم احساس پاکی وزلالی خالص میدن.چیزی که باهمهههه ی این رنگهای تند،ریا ونیرنگ وخیانت متفاوته.
    وحالا میفهمم.دونگی ،عقایدمنه.پایه ی ساختار روحی وشخصیتی من.اعتقاد اون چیزی نیست که برات ترسیمش کنن وتو بخوای قبولش کنی.اعتقاد چیزیه که ازاول باگوشت وخون وپوست واستخون من آمیخته شده وتغییر نمی کنه.یعنی من برپایه اون ساخته شده م.
    پس بخاطرهمینه که حرفهاش رومی فهمم.ببینید،دونگی شخصیتی نیست که شبیه من باشه.کسی نیست که ازعلاقه ی من به دونگی وجودی بی خبر باشه ولی من هیچ وقت اونا رو جزو دسته ی شخصیت هایی که باهاشون همزات پنداری عمیق دارم نمیگذارم(مثل جودی ابوت وبل)من مثل اون دوتا نیستم ازهمه نظری،اما قبولشون دارم.بیشترازهرکسی درکشون می کنم وعاشقشونم.
    من بعضی وقتا از دست دونگی به شدت حرص می خورم.جزو اون دسته کارکترای کیوتی نیست که هیچ مورد رواعصابی برای من ندارن:(((اما...بطور کلی تمام کارهاشو قبول دارم.
    خیلیاسرملکه نشدن دونگی یاوقتی ازقصررفت بیرون ازبس حرص خوردن کبودشدن😅یکیشونم خودم.من واقعادوست داشتم دونگی یه بارطعم ملکه شدنوبچشه ولباسی که کاملابرازنده ش هست روبپوشه.مقامی که  بیشترازهمه ی ملکه هایی که بخاطراصالتشون یاموقعیت مناسبی که براشون جورشده بودیاازروی خرشانسی یاباحرص وطمع اونوبه دست اورده بودن شایستگیش روداشت❤ولی خب...به خودم گفتم یکمی فکرکن،تودونگی روبخاطرهمین متفاوت بودنش دوست داری مگه نه؟این که به تمام قوانین دنیامیگه:نـــــه!اگه دونگی ملکه میشدخب آخرش که چی؟میشدیه هپی اندینگ مسخره.دونگی زحمت کشیدوبالاخره پرنسس شدوتاآخرعمرش.‌‌..
    اینجوری سریال ازهدف اصلیش هم خارج میشد.اونوقت،انقدربه تومیچسبید؟
    دونگی ملکه نشدتایه نه ی بزرگ باشه به همه ی کلیشه ها.دونگی هیچ وقت هدفش پست ومقام نبود،پس این بی معنی بودکه ملکه بشه.منم اولین باراصلادرکش نمیکردم.چون اون موقع بچه بودم ومغزم قدگل کلم بود.شایدیه پایان به این خوشی ویه زندگی راحت وشادبرای دونگی خیلی بهم می چسبیدوخوشحالم میکرد.ولی اینطوری دونگی فقط فیلم موردعلاقه بچگیهام میبود ودرحال حاضردیگه نمیتونست برای من باارزش باشه.ولی الان...به جرئت میگم دونگی بهترین کاردنیاروکردوثابت کردخودش روگم نکرده.البته که دلایل سیاستمندانه ای هم داشت وخودش هم به این موضوع اشاره کرد(برای حفظ جون ولیعهد)
    واین که ازقصرخارج شد.میگن خب چی میشددونگی حالاکه ملکه نشدلااقل توقصرمیموندوراحت زندگیشومیکرد.امادونگی حــامی رعیتهابود.بایدمیرفت توی شهر،تاکناررعیتهازندگی کنه ودرد دلشون روبشنوه.هیچ وقت پادشاهی که روتخت پادشاهیش باآسایش نشسته باشه نمیتونه دردمردم رودرک کنه.هیچ وقت.دونگی دنبال پول ومقام وخوشگذرونی نبود.دونگی حوصله سیاست هاودردسرهای هرروزه قصرروهم نداشت.دونگی یه زندگی آروم میخواست درکنارمردم.به علاوه هدف سیاسی ش هم این بودکه گئوم ملکه کیم رومادرخودش بدونـه.میخواست پسرش قوی بشه،تابرای امپراطوری،شایسته باشه.دونگی یه روح آزاده،چطوری میتونه حبس بشه توی قصر؟خودمنم خیلی از وقتایی که توقصر زندگی میکرد خوشم نمیومد(البته این دفعه که دیدمش همه جاعاشقش بودم وبیشتر ازدفعات قبل حتی کارهاشو درک می کردم،اما بازهم،کیه که اون دونگی خوش خنده ی دردسر ساز شیطون رو به این دونگی بارفتارباوقار خانمانه ترجیح نده؟)
    همین کارش ازجنس منـه.به تجملات بگو...نـــــه!به مــادیـات بگو...نـــــه!به قیدوبندهایی که توروحبس میکنه،روحتو تیره میکنه وتورو ازخود واقعیت دور میکنه نه بگو!
    دونگی به من یاد میده حتی اگه همه باهات مخالف باشن توهیچ وقت ازعقایدت دست نکش!!!تومتفاوت باش باهمه ی قانون های بشری! این چیزیه که به روح من حس خوبی میده.آرامش وامنیت!
    این عقاید منه.چیزیه که من بهش بـاور دارم! وهـرگز،ازش عقب نمی نشینم! حتی اگه،بهم ظلم بشه و بخوام بد بشم(طبق قسمت شرور وغیر قابل تحمل وجودم)اما هیچ وقت این اعتقاد رو یادم نمی ره.دونگی من!حتی اگه تمام دنیا باعقیده م مخالف باشن وبهم بگن احمق(درست عین جانگ مویول) ولی من توی قلبم نگهش میدارم.چون تنهاچیزیه که میتونه زنده نگهم داره.چون اون منی که الان هستمو تشکیل داده !
    قسمت آخر دونگی ،یکی از قشنگترین نـوع پایانبندی هاییه که تو زندگیم دیدم! میخوام قسمت آخرشو درآغوش بگیرم❤این سریال یه نکته ی فوق العاده داره که واقعا خوشحالم میکنه از اینکه یه سریال تاریخی کره ای،انقدر خوب تونسته به هدفش وفادار بمونه،وتوجاده خاکی نزنه ویه اثر محکم تحویلم بده^_^ روند کلی سریال واقعا عالیه.پایان سریال همونیه که از اول هم باید میبود.دونگی ای که،خود اصلیش رو فراموش نکرده.من رعیت بودم،چرا باید همنوعانم روفراموش کنم؟دونگی بین سریال هایی که در دفاع از رعیت هاساخته شدن،ازهمه عملکرد بهتری داره بنظر من.بدون دیدیکطرفانه،بدون قصدوغرض،باکلام صادقانه،وهدفی که تا آخرگم نمیشه.وبنظرم تک تک سکانس های سریال باهدف بودن،تامارو به این پایان زیبا راهنمایی کنن،هرچند که معمولا مردم پایانای موردعلاقه ی منو دوست ندارن😅
    چندتاسکانس خیلی دوست داشتنی پشت سرهم داره توقسمت آخردونگی،که واقعا هنرمندانه ست!
    وقتی که رعیت هابرای دونگی آلاچیق درست میکنن،ومیگن:وقتی ازشون خواستم خودشون داوطلبانه قبول کردن این کاروبکنن*__*
    بانوبونگ به دونگی میگه:بانوی من،این هدیه رودیگه نمیتونید رد کنید!
    دونگی:درسته!چطور میتونم همچین هدیه ی ارزشمندی رودرک کنم؟
    دونگی تصور دیگه ای از ارزش ها داره!درست همون تصور من!
    وهمون موقع بودکه استادوون هاک به گئوم گفت:میبینی جناب گئوم؟چیزی که میبینی روهرگزفراموش نکن.درس امروزماباارزش ترازهرکتاب یاگفتارخردمندانه ست.
    سکانس بعدی،وقتی که دونگی،پاشو دوباره میذاره روکمر امپراطور...😂
    وبعد از اون،وقتی که گئوم بالاخره پادشاه میشه.این یه احساس شکوهمند به من میده!نگاه کن،پسر همون شمشیر زنان مبارزی که یه روزی اینطوری سربه نیستشون کردن،حالاپادشاه مردم شده.چوی هیو وون،زحماتت بی نتیجه نبود...اون تفکر زیبایی که داشتی بالاخره یه روزی نتیجه داد.کل این رو متحول کرد ..
    بچه ها ،شاید دونگی،زیادی افسانه ای باشه.ولی بنظر من ،ما اگه بخوایم واقعا میتونیم.من خودم موافقم دنیابه روشنایی دنیای دونگی اینا نیست واین اتفاقها فقط توسرزمین قصه هامی تونه بیفته.ولی این دلیل نمیشه که این چیزا درست نیست ومانباید ازشون درس بگیریم.دونگی به من یاد میده اگه هدف والایی داشته باشی،وگمش نکنی،بالاخره،یه روزی،یه جایی،اون هدفت نتیجه میده.حتی اگه تونباشی که ببینیش.به عقیده ی من،آدمها میتونن تحت هرشرایطی خوب بمونن.درسته که هرکسی اشتباه میکنه،ولی همه،به سمت قسمت تاریکی کشیده نمیشن.یادتون رفته که قدرت خوبی ها بیشتره؟ همه چیز به انتخاب مابستگی داره!
    و سکانس بعدی،وقتی که اون دختره،درست عین بچگیای دونگی،با اسم دونگی سروکلش پیدامیشه.اون دختره تناسخ شده ی دونگی نیست،معنیش همون امیدواریه!هنوزم پیدامیشن آدمهای دیگه ای که راه دونگی روادامه بدن.البته این اسمش راه دونگی نیست.راه خوشحال بودنه.راه روشنایی.
    دونگی برخلاف بیشتر داستان ها،ازجنس نور،امیدواری وروشناییه.وهمینه که به من حس خوبی میده.دلم میخواد ازتمام عوامل ومخصوصا کارگردان ونویسنده ی این سریال بخاطر جسارت،هدفمندی وخلق این اثر آرمانگرا تشکر کنم❤
    ممنونم. چطوری میتونم حسی که من بهتون دارمو توصیف کنم؟نه نه!اصلا توصیف ناپذیرهههههه!امیدوارم که هیچ وقت تا آخر عمرم،ازدستتون ندم.من باهاتون زندگی کردم وبهترین چیزهارو ازتون یادگرفتم.
    این جمع از بهترینااااست^__^


    ***
    عالی جناب،ازمن می پرسید چطور می تونم همه چیزو رها کنم وبرم؟
    درواقع من هیچیو ازدست نمیدم. چون قلبی دارم که داره ازمحبت منفجر می شه!
    درواقع من بیش از ظرفیتم لبریز ازمحبتم!
    پس بذارید برم وبا این قلب سرشاراز محبتم زندگی شادیو داشته باشم.
    (من چیزی نمی گم.ولی تک تک واژه هاشوخودم باپوست واستخونم لمس وتجربه کردم!)
    من میخوام پسرم یه زندگی خوب داشته باشه. یه زندگی پرازچیزای ارزشمند،همه چیز داشته باشه بجز قدرت! میخوام پسرم،چیزهایی بسیار ارزشمند تر ازقدرت داشته باشه!»
    فرمانده سئو ودیالوگ های دیوانه کننده اش:
    «بانوی من الان وقت این نیست که بگید،آیامن میتونم؟
    بلکه باید بگیدبله!من می تونم!»
    «باید شجاعت نجنگیدنو داشته باشی وبتونی صبرکنی»
    «بهت میگم فرق پایان من باتوچیه.توسزای خیانتتو داری می بینی.منم پاداش وفاداریمو می بینم.فرق پایان من باتو اینه!»
    «خـون،چیز بی معناییه،این قلب آدمه که اهمیت داره!»چوی هیو وون💘
    آدمهای بزرگ که از اولش اینطوری به دنیا نیومدن(می بینید؟برخلاف اون چیزی که تو بیشتر داستانهاشاهدشیم،اگه میخوای قهرمان باشی باید قهرمان بدنیا بیای درغیر این صورت هیچ شانسی نداری!دونگی میگه همه ی ایناچرنده!)برای اینکه شخص بزرگی بشی باید روح بزرگی داشته باشی.یه رعیت باافکاروروح بزرگ ،میتونه برای خودش یه ارباب باشه!
    ***
    حالابریم سراغ یکم سرگرمی باکارکترا.اول بذارین احساسمو درباره ی کاراکترا(قول میدم توی چندخط کوتاه)بنویسم.همراه باتیپ شخصیتیmbtiشون^^البته برای بعضیارو بلدنیستم دیگه.
    خب:


    دونگی:
    خاص ترین من.نمیدونم چی بگم.دونگی کسیه که همیشه خودشه.وبرای توصیفش،تمام توصیفاتی که امپراطور یابقیه شخصیتا درموردش به کار می برن حرف دل منه. رومخ وحرص درآر هست ولی تک تک این خصوصیاتش اونو خواستنی ودوست داشتنی میکنه. با روحیه با انگیزه وبا اعتماد به نفس.در ضمن یه موقعهایی یه اشتباهات وخطاهایی هم داره واین جوری نیست که الگوی زندگی ،اسطوره یانمیدونم چی چی باشه ها.دونگی هم مثل ما آدمه.من فقط روششو دوست دارم.دیوانه وار!بهترینه‌.درکنارجودی.
    ودرمورد کسایی که توتایپ شخصیتی شن،میدونینenfpهاچه عشقایین؟بذارین براتون بگم چندتا:
    جودی (اینکه قشنگ معلوم بود)عشققققققققم سانیا💜(اگه نمیشناسیدش،پیج اینستاش:sania_riazi کانال یوتیوپش:sania day dreamer.کلا باهاش آشنانشید نصف عمرتون برفناست.مثل جودی و دونگی حس خوب وحس آزادی وحس رهایی وحس رنگین کمونی داره)شارلوت(شخصیت خودم!اگه یادتون باشه.خانم کیوت ومتشخص خیلی دوست داشتنی ^^)الن دی جنرس(عشق دیگرم! مجری برنامه الن شو.نمیدونم میشناسیدش یانه اگرم نمی شناسیدعشقای خودم توبرنامه شون بودن روبراتون میذارم باهاش آشناشید؛

    کایرانایتلی درشوی الن

    بیلی آیلیش دربرنامه الن

    جانی دپ دربرنامه الن
    خب بگذریم.خیلیای دیگه هم هستن که زیاد میشن دیگه!)


    شین وون تائک:
    ازاون دسته شخصیتا که وقتی میان من فقط دستمومیزنم زیرچونه م وهمه حرکاتشونو زیرنظر میگیرم!انقققققدر که خوب وبانمکن اینا. کسی که دیگه از دونگی هم بیخیال تر وحرص درآر وتر ونترس تره.دیگه قبلا درباره ش توضیح دادم.عععااااشققققشم خنگ خودمه.
    این تیپ شخصیتی خیلی پرانرژی ونترسن وهوش تحلیلی خیلی خوبی دارن درست عین خودتائک!
    چوی هیو وون:
    عالیه!عاشقشم.حرفا وعقایدش!همونطورکه بهتون گفتم،ایشون پدر مادمدمی هاهستن!
    امپراطور:
    امپراطور دوست داشتنی خودمونه.مگه میشه دوستش نداشت؟ولی بهرحال خیلی خیلی رواعصابمه.مخصوصا چند زنه بودنش یا همش مظلوم نمایی کردنش یا اینکه باحرف خام میشه روانییییی.من ازامپراطور ها انتظار دارم یه مقدار محکم تروباصلابت ترباشن.بهرحال،اینکه بانوجانگو داره ولی هی میره سراغ دونگی چیزیه که نمیتووونم تحمل کنم!ولی اونم نمیشه از نویسنده یاکارگردانش ایراد گرفت ها.چون ازدواج با بانوجانگ یه ازدواج سیاسی بود ولی دونگی عشق واقعیش بود که ...خب دیگه.
    ملکه این هیون:
    راستشوبخواید من اصلا دوستش ندارم.چون خیلی خنثی ست ویه جوریه.جذابیت یک کاراکتر رونداره واقعا.برخلاف دونگی یابانوجانگ.


    فرمانده سئو:
    عاشقشم اصلا.خیلی خیلی عاقل وبادرایته.من عاشق آدمای متشخص وسرسنگین ام.و واقعا تصمیم گیری هاش ونکته سنجی هاشو خیلی دوست دارم.دیالوگاشو هم کههههه نگممممم.خیلی خوبه اصلا.


    چانسو:
    بسیار بسیار دوست داشتنیه. خب چون چانسو پرطرفدار ترین شخصیت دونگیه طبق نظرسنجی هایی که شده ،وبرطبق قانون طبیعت نباید شخصیت موردعلاقه ی من باشه.ولی میدونید که این موضوع اصلنم قانون نیست،من میتونم پرطرفدار ترین هارو دوست داشته باشم درصورتی که دلیل خودمو داشته باشم.نه دلیل مردمو.آخه مگه میشه این بشرو دوست نداشت؟من چانسورو نه بخاطر خوش قیافه بودنش نه بخاطر مظلوم بودنش ونه بخاطرشجاع بودنشه که دوست دارم.بلکه بخاطر اینه که مرد واقعیه.
    مردبرای من چه معنایی میده؟یعنی قوی بودن!ازنظر روحی نه جسمی.مردیعنی قوی باشه وحامی وپشتیبان نه اینکه زورگو وسرور.مرد دوست داشتنی یعنی اون کسی که اهل تلاش کردن وسختی کشیدن وتسلیم نشدن باشه.یکی عین چانسو.آره آقا مردای ایده آل من این شکلی ان.اهل تلاشن وغرنمی زنن.مدافعن وبه این میگن مردواقعی.کسایی که همه ی فکروذکرشون هوس بازی ورسیدن به خواسته های خودشون نیست که اکثرا خیلیم کم پیدامیشه همچین آدمی.چانسوخیلی خوبه خیلی+_____+
    جانگ هیجائه:
    خیلی بامزه ست!😅 و باوجودهمه ی بد بودنش،اون وفاداریش به بانوجانگ ستودنیه*--*دوستش دارم.میشه دوستش نداشت؟


    بانوجانگ:
    توی دسته ی کارکترهای منفی موردعلاقه م نمیتونه قراربگیره.ولی ازاینم خوشم میاد.جذابه،وخیلی وقتا قابل درک.ومظلومم هست.البته نمیشه انکار کرد که خیلی چیزها هک تقصیرخودش بود.مثلا هم خدارومیخواست هم خرما.این یه نکته ایه که رواعصابه.ولی بهرحال کارکترجذابی داره که باکمک بازیگرش خیلی بهترهم شده!وقابل تامله.این اعتمادبه نفس وهوشش وکاریزماش روتحسین میکنم.


    یونگ دال وجوشیک:
    عشقن که اینا اصلاااااااااااااا😍😍😍عاشققققشووونم تمااااام.نمیشه باهاشون نخندم کلانمیشه.چطورمی تونن انقدر خوب باااشن؟
    باکدوم شخصیتای دونگی هم ماهین؟
    فروردین:ولیعهد
    اردیبهشت:دونگی^_^
    خرداد:گئوم
    تیر:ملکه اینهیون
    مرداد:جانگ هیجائه
    شهریور:امپراطور
    مهر:فرمانده سئو
    آبان:بانوجانگ
    آذر:ملکه کیم
    دی:اوه یون،بانوسولهی
    بهمن:چانسو
    اسفند:شین وون تائک💙
    اگه شخصیتهای دونگی توی هاگوارتز بودن😅👇
    دونگی: گریفندور
    شین وون تائک:ریونکلا(هم گروهیییییییی)
    بانوجانگ: اسلیترین💚
    چانسو:هافلپاف
    امپراطور:هافلپاف
    فرمانده سئو: گریفندور
    بانوان اداره تحقیقات:ریونکلا وهافلپاف
    ملکه اینهیون:هافلپاف
    وزیرسوم جنگ:ریونکلا😐
    اوه یون:ریونکلا😍
    جانگ هیجائه:والا نمیدونم😐کدوم؟بهتره اسلیترینی باشه دیگه. اسلیترینی خنگم داریم😂
    گئوم:ریونکلا
    چوی هیو وون:گریفندور
    ملکه کیم:آمممم ...فکر کنم...ریونکلا!
    خب.برای خوندن دونگی نوشت ها برین ادامه ی مطلب ^_^

    خبردارید دونگی داره شبکه امید پخش میشه؟(بایه حالت ملوس وکیوتی دارم میگم ولی خبر ندارید درونم چه آتشفشانیه!!)

    دونگی واقعا واقعا ،یه چیز استثنایی برای منه.یه موقه هایی این مسئله فکرمو مشغول میکنه که...اگه بهش بی حس شده باشم چی؟ وقتی که شنیدم دونگی دوباره داره پخش میشه همین مسئله به فکرم رسید. اما دیشب دوباره قلبم مطمئن شد به معجزه ی دونگی❤انقدری که سرش هیجانزده شده بودم^^
    میدونم که خیلیها نمیتونن این حسومنو به جودی ودونگی درک کنن.حسی که بهشون دارم واقعا غیرقابل توصیفه وازمنظر خیلیها دیوانه وار واحمقانه بنظر میاد.برام مهم نیست کسی چی فکر میکنه چون من عاشق این حالتمم ودقیقا جودی ودونگین که خودمو بهم یاد آوری میکنن^^حتی اگه من خیلی وقتها خودمو گم کنم.
    دونگی حسی داره که تواوج تنش واضطراب ودغدغه ونگرانی...اونچنان آرامش خاطر واحساس قدرت واعتماد به نفسی بهم میده که دیگه هیچ چیزی نمیتونه منو نگران کنه.همونطور که میدونید من عاشق سادگیهام.عاشق عاشقشونم. دونگی ساده ست.ساده وشیرین وپاک.مثل یه دمنوش قدرتبخش اول صبحیه.موقعی که از کار ومسائل روز مره ودنیایی خسته شدی وبشینی پای تلوزیون وعشق خاطره انگیز وقدیمیتو ببینی. کارکترهایی که کسی درک نمیکنه ولی دقیقا اعضای خونواده ت شدن.چطوری میشه حس من به دونگیو توی چارچوب های عقل ومنطق جاداد؟حسش خیلی خیلی آزاد ورهاست...
    انقدر این سریال واسم خاطره انگیزه که هرتیکه شو میبینم یه خاطره میاد توذهنم.عهههه...همون قسمتی که خونه خاله سوسن شام دعوت بودیممم...حتی مزه ی غذاشو هم یادم میاد.قرمه سبزی مخصوص خاله سوسن باسس غلیظ وتندوشیرین سالادش.که بس که خوشمزه بود نشد نخورمش ولی بعدا تلافیشم سرم دراوورد اما من که دیگه عادت کردم😐😂💛
    شخصیت دونگی،کسیه که باوجودهمه ی رومخ بودنش کاملا قبولش دارم وحالا شاید یه سری جاها استثنا باشه ولی همه ی کارای رواعصابشو که همه بخاطرش سرزنشش میکنن من معتقدم اگر جودی وخودم هم جاش بودیم همون کارارومیکردیم(خواهران دمدمی.سه تاییم.منو جودی ودونگی^^❤💙)فقط تنها مسئله یی که تا اینجا توی دونگی رومخمه اینه که چرا انقدر الکی الکی میخنده😐لبخنداش که خیلی شیرینن ولی بعضی جاها واقعا دلیلی نمیبینم واسش!یکم حالت جلفی پیدا میکنه آدم!منم رو بچه هام حساسم نمیخوام همچین وجهه ای پیدا کنن.البته میدونم دلیلش اینه که دونگی الان خامه هرچی تجربه ش بیشتر بشه 
    رفتارش هم سنگین تر وباوقارتر میشه(میبینید ازهمون اولش فرشته نیست؟خوبیش اینه که طی مسیر رشد میکنه!)آه خداااااا...چقدر حرف دارم در مورد دونگیییییی...خیلی زیادن!
    دلم میخواد ازالان تا آخر سریال بشینم یه مقاله ی دونگی نوشت بنویسم.وریز ریز جرئیاتو ببرم زیر ذره بین.از رفتارهای دونگی گرفته تا حس وحال وهرچیز خودسریال.وای چقدر ایده ی جذابیه.حتما انجامش میدم. راه حل خوبیم هست برای اینکه جلوی منو بگیره که هی نیام اینجا وازدونگی وراجی کنم بقیه منزجر بشن!
    بچه هایه قراری میذاریم.اونایی که دونگی رو دنبال میکنن.همین پستو میکنیم پست دونگی نوشت ودرست مثل گزارشای روزمره،بعد هرقسمت دونگی اگه حرفی چیزی داشتم راجبش میام این پایین مینویسم!^^★٭★٭★٭★ایوللللللل.مطمئن باشید اون بین از جودی هم حرف میزنم الان میخوام برم همزمان بادونگی ازجلد اول جودی روشروع کنم تا آخرررر💚
    ویژگی خاص دیگه ی سریال دونگی که باعث میشه بی نهایت باهاش انس گرفته باشم،عقایدشونه که خیلی شبیه عقاید منه.اصلا کاملا شبیهه مونمیزنه.سریالای کره ای معمولایه پیشگو دارن ویه سرنوشت مشخص. سرنوشت چیزیه که برای من واقعا غیر قابل قبوله ومن اصلا نمیتونم تحملش کنم. بخاطرهمینم هست که از قهرمانهای داستانها بدم میاد.چون متوجه نمیشم اینا چه فرقی با بقیه شخصیت هادارن وچرا اینا باید تافته جدابافته باشن و واقعا به چه دلیل منطقی...این باید دنیارو نجات بده؟ از شخصیت هایی که سرنوشتشونه یه کارمهم انجام بدن بدم میاد.هیچ تلاشی براش نکردن وازهمون روز اول متفاوت با شخصیت های منفی یا فرعی داستانن. خب این که عادلانه نیست!من میرم طرفدار شخصیت منفی میشم😐چون تقصیر اون نیست که کسی بهش توجهی نمیکنه! بنظر من آویزون شدن به ایده ی سرنوشت نا توانی نویسنده رومیرسونه. که از روش دیگه ای نمیتونسته اتفاقات داستانش روتوجیه کنه دست به دامن سرنوشت شده!😐اما من ازمبحث سرنوشت متنفرم.برای من کلیشه ای وغیرقابل قبوله وتو دنیای واقعی هم اصلا به سرنوشت اعتقادی ندارم.
    توی دونگی اما ،ما اوایل سریال همین رومیبینم.سرنوشت. پیشگوهه به بانوجانگ میگه شما سایه اون هستید وازاین حرفا.خیلیا براشون سوال پیش میاد.که دونگی درست مخالف تمام قوانین ومعیارهای منه چرا باید انقدر دوسش داشته باشم.دونگی بچه مثبته ومن ازمثبت ها متنفرم.دونگی بی هیچ دلیل ومنطق موجهی ازبانوجانگ برتره وقرار کارهای بزرگی انجام بده. و و و. واقعا شخصیتی مثل این پتانسیل کامل اینو داره که من ازش متنفــــر بشم!😐
    اماااااا نکته اینجاست که دونگی،همین قضیه سرنوشتو نقض میکنه وداستان دونگی هم مثل من کلا به این عنصر اعتقاد نداره.
    منو تو این مورد یاد انیمه سرود قلب میندازه.میدونید یکی از اهداف  این انیمه که طی روند داستان مشخص شد،این بود که مخالفتشو با داستان احمقانه ی شاهزاده سوار اسب سفیدی که میاد مارونجات بده ابراز کنه و بگه دنیا انیمیشن دیزنی نیست.دنیا فیلم عاشقانه ی فانتزی نیست وشاهزاده سوار بر اسب سفید بیشتر از یه افسانه نیست.دنیا واقعیتر،منطقی ترو بی رحم تر ازاین حرفهاست(نقد این انیمه رونوشتم بعدا منتشر میکنم بیشتر توضیح دادم توش)اما انیمه از اول شروعش عقیده وحرف خودشو توصورتمون نمیکوبه واتفاقا کاملا برعکس،ما فکر میکنیم که اههههه...این انیمه هم داره همون کلیشه مسخره شاهزاده سواربر اسب سفیدو ایندفعه به صورت مدرنش دنبال میکنه کهههه.ولی رفته رفته متوجه میشیم حرف انیمه این بوده که اینو نقد کنه.
    دونگیم همینطوره.اوایل سریال بنظر میرسه همین قوانین مسخره ی سرنوشت رودنبال میکنه.سرنوشتی که ازقبل مشخص شده ونمیشه تغییرش داد.اما طی روند سریال مامتوجه میشیم دونگی ابدا به این مبحث عقیده نداره ومیخواسته نقضش کنه. دونگی میگه سرنوشت ما روخودمون میسازیم وکسی به جزخودمون مقصر وبانی هر اتفاقی که برامون افتاده نیست.بانوجانگ اون پیشگویی روباور کرد وباور کرد سرنوشتش اینه که سایه باشه ودونگی نور. دونگی آخرش گفت که بانوی من یادتونه اولین باری که همدیگه رودیدیم بهم چی گفتید؟ گفتید مقدر شده یکی از مانور باشه ودیگری سایه.شما اشتباه میکردید بانوی من چیزی به اسم سرنوشت وجود نداره. کسی که سرنوشت شمارو میسازه خودشما هستید پس نمیتونید سیاست،قصر وسرنوشت روسرزنش کنید(دیگه آب پاکی رو ریخت😂چقدر رک حرف میزنه!)اگر شما راه دیگه ای رو انتخاب میکردید هرگزاین اتفاقات نمی افتاد..!
    تا سر حدمررررررگ این حرفشو قبول دارم. و واقعا هم همینطوره..!دونگی بخاطر سرنوشتی که براش مقدر شده بود نبود که کارهای بزرگی انجام داد. دونگی بخاطرش تلاش کرد و*خواست*وهدفش رو گم نکرد ودر آخر موفق شد. دونگی به من درس محکم بودن میده. پونگسان روهم که میشنوم اصلا نگم براتون چی میشم! توضیحات بیشتر درباره ی رفتار های دیگه ی دونگی روهم شبهای بعدی ان شالله ادامه ی مطلب همین پست اضافه میکنم^^

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • چوی زینب دمدمی

    آقای آفتاب

    بچه هاسلام!باورتون میشه من توی این۱۶روزه یه سریال کره ای۲۴قسمته(خیلی خاص و ویژه)رودیدم؟

    آخه منو که میشناسید هرسریالو حدود۳ماه طولش میدم دیدنشو!
    سریالی که داریم ازش صحبت میکنیم مستر سانشاینه!
    این سریال یکی ازبهترین هاودرواقع افتخارات کیدراماست.دلیل خاصی برای انتخابش داشتم.من کلا برای رفتن سراغ هر فیلم وسریال برای خودم یه دلیل قانع کننده دارم.ودلیلم برای شروع این هم،این بود که واقععععا دلم میخواست توی لیستم سریال های قوی وپخته ی بیشتری از کی دراما داشته باشم.چون واقعا بین تمام گزینه ها کی دراماتعداد قویهاشون توی لیستم ازهمه کمتره.واین یکم ناجوره.
    بهترین سریالهای کره ای که تابه اینجادیدم،وقتی هواخوبه،گابلین،نورچشمانت وملکه هفت روزه هستن.
    بخاطرهمین هم رفتم سراغ این سریال که تعریفهای خیلی زیادی ازش میشد.نویسنده وکارگردان این سریال هردو نویسنده وکارگردان سریال دوست داشتنی گوبلین هستن^^
    پس مشخصااین سریال هم خیلی شمارو یاد اون میندازه.البته ژانرشون متفاوته.
    و واقعا اعتراف میکنم (وازبابتش هم بسی خوشحالم)که این سریال نظرمنو درمورد کره ایها تغییر داد وتاحدی هم امیدوارم کرد..
    درمورد شاهکار توضیحات مفصل دادم قبلا.ویکی ازویژگیهاش این بودکه زمان میبره متوجهش بشم.درحال حاضر هم هنوز مطمئن نیستم که این سریال میتونه توجایگاه شاهکار های من قرار بگیره یانه.اما میدونم شاهکارهم نباشه فاصله ی زیادی باهاش نداره بهش نزدیکه.ازاین نظر که به شدتتتت جزئیاتش نمادگرا،شاعرانه وعمیقه ودربیشتر زمینه هاتقریبا قوی عملکرده.وسریالیه که باید حتمایکبار دیگه هم ببینمش تابتونم بیشتر درکش کنم.هرچندمیگم همچنان مرددم که این میتونه توی تمام۷فیگورشاهکارمن جابشه یانه چونکه هرچقدرم خوش ساخت وزیبا باشه اون ته مایه ی اصلیشه که مشخص میکنه اثر لایق عنوان شاهکار هست یاخیر.

    اسم سریال:آقای آفتاب،مستر سانشاین
    ژانر:تاریخی،عاشقانه،سیاسی
    سال تولید2018(من کلا این سال روخیلی دوست دارم چون شاهکار وایولت هم همون سال خلق شده👌😅💖بگذریم که این درام یه شباهتهای ریز وجالبی باوایولت داشت وهمینش قندتودلم آب میکرد.درادامه شاید بهشون اشاره کنم.ولی واقعا هم برام جالبه توی 2018که خودش سال فوق العاده خاصی برای من بوده این دوتا اثرشگفت انگیزهم ساخته شدن!‌)
    ماجرای سریال:پسرکوچولوی برده ای به اسم چویی یوجین که مادر وپدرش درست جلوی چشمش بطرز وحشتناکی کشته میشن موفق میشه که فرارکنه،وازچوسان به آمریکامیره وبعداز۳۰سال به عنوان کاپیتان نیروی دریایی آمریکا دوباره به وطنش چوسان اعزام میشه و...
    خب.این سریال یه درام تاریخی دردناک وتلخه.ژانر های سریال هم ممکنه گریزان کننده باشن😂اما بهتون میگم منم ازهمینش فراری بودم.فکرمیکردم چیزی که قراره تواین سریال ببینم ترکیبیه ازسیاست وجنگ باچاشنی یه عشق تلخ😐
    اما وقتی سریال روشروع کردم،دیدم چه آرامشی داره فضاش.چه پختگی وحالت عجیب ودلنشینی.چه فضای دلربایی.سریال بسیار بسیار خوش ساخت وباکیفیته.ونوع فیلمبرداری ونورپردازی وطراحی صحنه ولوکیشن هاانقققدر زیبان که هرقسمت برای خودش یک سینماییه.
    من باقسمت دوم،جذب پختگی ودلنشینی فضا،وآرامش سریال شدم.حس میکردم وارد یه رمان کلاسیک شدم.سریال داستان آروم وخیلی جذابی داشت که در تاروپود فضاش تنیده شده بود.درست عین سکانسی که یوجین واشین توی قایق بودن،منو به آرومی به سمت جلو هل میداد.به قول یک دوستی:فوق العاده، شاعرانه، تلخ، مفرح و غم انگیز...
    ودومین جذابیت پررنگ سریال که توروداخل خودش میکشه،بازیگراش هستن.ازهمون اول،دوتا بازیگر نقش اصلی عجیب چشممو گرفتن😳لی بیونگ هان وکیم ته ری.هنوز چیزی راجبه شخصیت هاشون نمیدونستم.اماچیزی که چشممو گرفت پختگی وسطح بالا بودنشون بود.عمق بازیشون ازهمون دقیقه اول قابل لمس بود.لی بیونگهان،ایشون نقش موردعلاقه ترین کارکترم توی این سریال روبازی میکرد ولی خب یادمه که همون اول که چیزی از شخصیتش نمیدونستم.پس جذب چی شده بودم؟ابهتش،عظمتش و اون وقار وسرسنگینی ای که روی شخصیت آرومش نشسته بود.به علاوه ی بازی به شدت روون وقویش.کم پیش میادبازیگری تو همون دقایق اول توجهمو جلب کنه.هرچند من اونموقع نمیدونستم این آقای سرتاپا عظمت چقدر هم دراون ته ته های وجودش خنگوله😂
    واما کیم ته ری.اصلا درنگاه اول توی چهره ی شیرینش پختگی وجذابیت میدیدم.وتوی حرکاتش وقار وشکوه وغرور.واولین چیزی که حس خوبی نسبت به سریال درمن به وجود اورد،حتی قبل ازلی بیونگ هان همین کیم ته ری بود.
    سریال درکنار اینها،یه طنز خاص وملیحی داشت.نه چیزی که بشه اسمشو گذاشت کمدی وباصدای بلند باهاش خندید.فقط یه سری شخصیت های بامزه بودن که دورتا دور سریال ریخته بودن.وطعم سریال روگس وملس میکردن.طنز جالبی که منوخیلی یاد گوبلین انداخت.چون توبستر یه محیط غم انگیز وتلخ،ب خوبی جاگرفته بود.ومن همیشه عاشق همین نوع طنزم نه هیچ جوردیگه ش.
    بیاین بریم ادامه مطلب چون معلومه قراره طولانی بشه!

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • چوی زینب دمدمی

    حس خوب بعدازدیدن یک شاهکار

    های❤
    اهم اهم خب باید بگم ک من چندروز پیش سینمایی وایولت اورگاردن رودیدم بالاخره و وای که چقدمن تباه بودم زودتر نرفته بودم دنبالش:(((آخهههه چقدکیوت بوووود*_*اولش خیلی استرس داشتم ونگران بودم که نکنه باسریالش زمین تا آسمون تفاوت داشته باشه وبخواد گندبزنه به اعصابم اما وقتی صدای همیشگی وآشنای«وایولت»روشنیدم خاطراتم زنده شدن و امیدوارشدم!***وخیلی خیلی زود،فهمیدم که این ازجنس همون سریاله بدون تفاوت.
    دوباره حس میکردم دارم به پوچ گرایی نزدیک میشم با نبود کتاب و وجود فیلمهای بی ارزش.اما وایولت دوباره کمکم کرد بایه داستان عاااالی،روحم برای یه مدت تغذیه بشه.
    قبل از رفتن سراغ صحبت کردن ازش،بذارید یه نکته روبگم.شاید برداشت هرکس از*شاهکار*با بقیه فرق داشته باشه.ومعنی شاهکاربرای من خیلی خیلی با ارزشه واینطورنیست که تا تحت تاثیر هرچیزی قرار میگیرم وجوگیرش میشم بهش بگم شاهکار(وبعد یه مدت هم بیفته از سرم نخیر.شاهکارچیزیه که تکرارشدنی نیست.که خیره کننده ومسحورکننده ست،و نمیشه توصیفش کرد).نمادشاهکارهم همیشه برای من فیلم سوئینی تادبوده.شاهکار برای من چیزیه که ازهمه نظر،حتی ازدرجه ی فوق العاده هم بالاترباشه.وچیزی که هیچ وقت نتونم درست توصیفش کنم.آره،توصیف یه شاهکار به هیچ وجه کارمن نیست.ومن به جرئت میتونم این انیمه(چه سریال چه سینماییش)روشاهکار 
    خطاب کنم.
    شاهکاریعنی چی؟اگه منوخوب بشناسیدمیدونیدک من خیلی سختگیرو سخت پسندم،وخیلی خیلی کمالگرام.داستان پردازی این انیمه،اینقدر کامل وبی نقص وزیباست،که هرچقدربه خودم فشار میارم نمیتونم ضعفی توش پیداکنم.سراسراحساس توش موج میزنه ولی این فقط احساسی نیست که آدمو تحت تاثیرقرار بده وتهش کاملا پوچ وبی معنی باشه.داستان پردازی زیبا وهنرمندانه ای نیست که بدون مغز باشه و فقط بدردتحت تاثیرقراردادن آدمهای احساسی که راحت اشکشون درمیاد بخوره.من هیچ وقت آدم احساسی ای نیستم گفته بودم قبلا.چیزی که باهاش تحت تاثیرقرارمیگیرم خلق کردن فضای شاعرانه ورمانتیک به تنهایی نیست.معنای عمیقه که با آمیخته شدن با زیبایی هاوداستان گویی ماهرانه،منو تحت تاثیرخودش قرارمیده.
    درسته که نمیتونم اشکای قلمبه قلمبه ای مثل شخصیتای انیمه بریزم موقع دیدن..اماهمین که چشمام خیس ومرطوب میشه،یعنی منِ بی احساس تحت تاثیرقرارگرفتم واین خودش خیلی حرفه.انیمه نرم وملایم شروع میشه وبه همون خاصیت قبلش یعنی تکامل وفادارمونده.هرچی جلوترمیره زیباتروجذابتر میشه.من واقعا شیفته ی این نویسنده شدم.مهارت این نویسنده توخلق داستان های فوق جذاب،گیرا وعمیق ستودنیه‌.اون میتونه خیلی راحت ماروجذاب داستان هاش بکنه باشخصیتهای کیوت وجذابش وغمی کنجکاو کننده ودرگیرکننده که پشت ماجراست(ای کاش منم بتونم یه روزی مثلش بشم)همه ی شخصیتهاش تقریبا،شاید اولش بداخلاق ونچسب بنظر برسن اما به زودی میفهمیم اوناچقدرخوبن و چه غم بزرگی روقلبشون سنگینی میکنه که نمیذاره خوشحال باشن وسرزنده.واین ایمی/ایزابلا هم همینطوربود.آخ که چقدر دوست داشتنی بودTTچقدر نامردیه که یه دختر شجاع،محکم،جسور،پردل وجرئت وعالی رو که حتی به سختی میشه باور کرد بااین تیپ وقیافه ش دخترباشه روتبدیل به یه خانم باوقار ومتشخص وبانوی یه خونه بکنن.همینقدر ظالمانه وپست ونفرت انگیز..


    این وایولت هم چقدخوشگل وکاواییه عشقممممممم😍دلم میخواداستخدامش کنم.خودش همیشه میگه هرجاکه مشتری احظارمون کنه سفرمیکنیم😭خب پس باید بتونه به بیرون ازدنیای قصه هاوبه دنیای زشت وخسته کننده ی ماهم سفرکنه...
    میدونیدچیه شاهکاربه این انیمه میگن.من حسم به شخصیت وایولت مثل یه رباته.ازآدمهای بی نقص وهمه چیزتموم هم متنفرم.با اینکه گاهی وقتااصلا درکش نمیکنم،ولی عاشق شخصیتشم😍😭این شخصیت پردازیه یه شاهکاره که وادارم میکنه عاشقش باشم.حس میکردم شخصیتش پخته ترشده بود.عاشق این حس کامل شدن توی انیمه م.همه سیر سعودی دارن.وایولت یکی ازخاصترین شخصیت های عمرمه:)))چقدر شخصیت متواضع وقشنگی داره*_*
    همه شون اول ازوایولت بدشون میاد امابعدکم کم جوری بهش وابسته میشن که نمیتونن جدابشن.راستی آیریسم چقد تغییر کرده بود.هیچ وقتم ازاون یکی دختره همراه آیریس خوشم نیومده.هرچی آیریس پر شروشور وشیطون اون یکی نمیدونم شبیه چیه اصلا خیلی ساکت وبی روحه.از اون زن قرمزه هم اصلا خوشم نمیاد.غیرازاینا بابقیه شخصیتا مشکلی ندارم.
    انیمه ش یکم منویاد داستانای خودم میندازه.شاید بخاطرهمینه که انقدر دوستش دارم وباهاش ارتباط برقرارکردم ... اینونمیگم ک مثلا بگم من خیلی داستانام حرفه ایه نه.منظورم موضوعات وغم عالیشه.احساسات ومهرومحبتیه که توانیمه ست.اینا توسبک منه.یکمی منویاد داستان غمگین اون برادرها،کسایی که بچشونو ازدست دادن،و و و میندازه.خیلیم بانمکه.مثلا اون بچه کوچولو(تـیـلـور) منویاد بچه های بامزه وشیطون توی داستانای خودم مینداخت.میدونید چیه،من عاشق بچه های کوچولو وکیوت وبانمکی هستم که میان توزندگی یه آدم بدبخت وافسرده،وباعث میشن دیدش به زندگی بهتربشه.اونا روح میبخشن به زندگی آدم.وازاین بچه ها توداستانای من زیادهست‌.این قشنگ ترین ترکیب دنیاست.مثل کارآگاهaوجولیا،برادر بزرگتر کارگاهaوبچه هاش،جسیکا ودخترش،اون دوست باحال ودیوونه بابچه ی فوق کیوتش(که ایده ش ازرو بچه خانمgگرفته شده)یه مدیر بسیار جدی وسختگیر که عاشق بچه ست وهیچ وقت بچه دارنشده وبا بچه ی کارمندش دوست میشه و...چقدر زیباست...بندیکت فکرمیکردشغلش(پستچی بودن)خیلی خسته کننده ست واون دختر کیوت ویکم رواعصاب(که خیلی منو یاداون دختره که مامانش قراربود بمیره مینداختT_Tوای بهش فکرمیکنم قلبم دردمیگیره!)اومد وباسادگی کودکانه ش بهش نشون دادشغلش چقدر ارزشمنده.پستچی هاهمراه خودشون شادی میارن... شخصیت بندیکت هم که توی سریال اصلا درست وحسابی بهش پرداخته نشده بود ومن کاملانسبت بهش بی تفاوت بودم اینجا نقش تقریبا مهمی روداشت وهمین باعث شد با شخصیت اونهم بتونیم ارتباط برقرارکنیم ومن ازش خوشم اومد:))


    من همیشه ی خدا ازوقتی یادم میاد،هدفم ازنوشتن این بوده که باعث بشم مردم مشکلاتشون وزشتی های دنیارو برای دقایقی فراموش کنن ولبخند بزنن.بزرگترین هدفم‌.داستانای من به هیچ وجه همیشه خوش خوشون وپرنسس طوری نیستن.اتفاقا همونطورکه خودم عاشق درام وچیزهای غم انگیزم اونهاهم غمگینن.اما بایه سبک طنزومحیط دوست داشتنی وپرازحس خوب که خودم یکیوهمیشه خوشحال میکنن.شادی های کوچیک ومحبت وصمیمت وطنزهای دلنشین.غم های داستان هامم ازاون عجیب غریب هاش که فقط توقصه هاپیدا میشه نیست.همه ی بدبختی هابریزه روسر یه نفر و...نخیر.واقعین وتوازن دارن.واینکه وقتی مشکلی پیش میاد،همیشه دوستای خوبی هستن که به آدم کمک کنن وکنارش باشن،حتی اگرپدرومادرهم نداشته باشی(آخ این یکی ازغم انگیزترین داستانهامه داستان اون برادرا)اما پدرومادر های دوستانت تورو مثل بچه ی خودشون میدونن.که حتی اگرهمه ی دنیاهم متحدبشن برعلیه تو هیچی توانایی ایستادن جلوی قدرت دوستی رونداره.و‌...ایناهمش حس خوب وآرامش میده به آدم❤
    من طنزخالص دوست ندارم(همه میدونن که از ژانرکمدی بیزارم).چون اولا اگرطنز های مزخرف،سبک،احمقانه وبدترازاون مبتذل وچندش آورنباشن حتی،بازهم تهش میگم که چی خب؟باید یه معنی داشته باشه؟حتی اگه لذت ببرم ازش هم هیچ وقت برای من خاص نمیشه.چون تاثیرعمیقی روم نذاشته.
    وغم خالص روهم دوست ندارم.چون بیش ازاندازه تلخ وافسرده کننده وسرده.
    پس چی دوست دارم؟درونمایه ی غمگین وپرمفهوم وعمیق با روکش ملیح وطنز(ازنوع سالم وزیباش)باچاشنی مهربونی وانسانیت واحساس.این سبک موردعلاقه ی منه.
    این دیالوگ روخیلی دوست داشتم:
    «من اهمیتی به اسم های خونوادگی نمیدم.فقط میخوام باخود واقعیت صحبت کنم»
    ***
    اما راستش یه انتقادی نسبت به پایان انیمه دارم.واقعا یعنی چی؟منودق دادن آخرش‌.چرا این دوتاخواهر همدیگه روندیدن؟چرا؟😭چرا میخوان بیننده روبکشن؟دلم میخواست تیلورو بگیرم کتک بزنم!چرانخواست باخواهرش حرف بزنه اصلا درکش نکردم.فرق من با نویسنده ی این انیمه اینه که فکرکنم ایشون دیگه زیادی به غم وناامیدی اعتقاد دارن.ولی من همیشه توی تمام داستان هام حتی غمگین ترین هاش یه روزنه ی امیدی بازمیذارم...همیشه امید وخوشحالی هست.خلاصه که با این پایان ماروحسرت به دل گذاشتن وصادقانه بگم من زیاد دوستش نداشتم.
    ای کاش تموم نمی شد...حقیقتش،من وقتی یه چیز بی نظیرمیبینم،هم به شدت مشتاقم زودتر تا آخرش ببینمش،وهم دلم نمیخواد اصلا تموم شه.چون میدونم بعدازاون دوباره من میمونمو یه دنیا فیلم وسریال وانیمه ی پوچ وتباه وباید چققققدر صبر کنم تاشاید بازهم یه چیز فوق العاده به تورم بخوره.ای کاش وایولت هیچ وقت تموم نمیشد..حالاچقدباید صبرکنم تاسینمایی دومش بیاد؟اما خداییش خیلی خیلی خوب بودTT💜اگه بخوام نمره ای بهش بدم،به غیراز«9»نمیتونم بهش بدم.وبه همه پیشنهادش میکنم.نبینید واقعا چیزفوق العاده ایو ازدست دادید:)))باید دیگه دست به کارنوشتن نقدش بشم.
    پ‌ن:بازخوانی دشمن عزیز تموم شد^__-دوباره هم لذت بردم ازخوندش وعالی بود.فرازوفرودهای زندگی سالی خیلی شبیه من بود.باید بعدا درباره ش بنویسم.باعث شدیکم به فکرفرو برم شاید تابستون پارسال که برای اولین بارمیخوندمش زیاد تواین وادی هانبودم که بخوام بهش فکرکنم ولی الان...هرچندهمیشه گفتم بازم میگم من باسالی مخالفم وشبیه جودیم بیشتر پس چه خوب که زندگی منم شبیه جودی وآقاجرویس دوست داشتنی بشه نه سالی ودشمن عزیز!😐
    پ.ن۲:بچه ها این اپلیکیشن طاقچه چققققدرخوبهههه...برید حتماتوطاقچه بینهایتش عضو شید...حالاشاید تنوع کتابهای زیادی نداشته باشه یا اونایی که من میخوامونداشته باشه اما اولاهمین که باکتابای جدیدتری آشنامیشین خیلی خیلی خوبه ودوما اینکه میتونی باکاربرای کتابخون زیادی آشنابشی ونظرات اونارو راجبه هرکتابی بخونی وازتجربیات اونا استفاده کنی وتقریبا ازهمه سنی هم اونجاهست من بیشتر علاقه دارم ازنظرات افرادبزرگسال ترو باتجربه تراستفاده کنم.یه بخش کتابگردی هم داره و...تا حالا به این چیزاش دقت نکرده بودم‌.خیلی خوبه خلاصه.من عضویت یه ماهه گرفتم یه ماه فقط فرصت دارم خودمو باکتاب خفه کنم:|😐دارم کتاب پنجره مخفیو میخونم ببینم واقعاتهش چی شد.چون فیلم بدردنمیخوره.تا الان که اولاشم کلییییی چیزابرام بازشدکه اصلانفهمیده بودمشون‌خیلی لذت بخشه باید بزنم توکار آثار استیون کینگ.
    پ.ن۳:چقدخوبه که یه نفر روداشته باشی که انقدر دوستش داشته باشی...که وقتی کتابی که اون بهت معرفی کرده رومیخونی لبریز ازدلخوشی باشی*_*دارم تورومیگم سانیای عزیـز ودوستداشتنی من💛توپرررر ازحسای خوب وشیرینی...چقدمهربونی آخه تو!❤بچه هاکتاب«آنهایی که عاشقشان بودیم»روبخونید حتما!
    پ.ن۴:ومن وعشق همیشگیم ودیگرهیچ!...💜💛💚💙💗

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • چوی زینب دمدمی

    پساکتاب😐💙

    سلام سلام وسلام💞
    اول ازهمه بگم جریان اون گزارش های روزمره هنوز سرجاشه وهنوزم به اون پست اضافه میشه اگه دوست دارید وازخوندنشون خسته نمیشید بهشون سربزنید اما دوست هم نداریدشون اصلامهم نیست ولی من برای خودم مینویسمشون تاموقعی که خسته بشم.
    خب الان بایه لیست پروپیمون اومدم یه چنتاکتاب که اخیراخوندمشون بهتون معرفی کنم وتمام احساساتمو به قول غزل جان اینجا خالی کنم که تحملش دیگه سخت شده😂.همه ی این کتاباتوطاقچه موجودن.بازم کتاب هست که باید بخونم وازاونا هم بعداپست میذارم.
    خب:

    💙ساراکورو(شاهزاده خانم کوچک):خییییییلیییی قشنگ بود*__*اولش فکرمیکردم ازاون کتابای کلاسیک خسته کننده ست وبابی میلی شروعش کردم.امابعدکم کم جذب جریانش شدم ودیدم پرازچیزای محبوب وموردپسند منه.شاهزاده خانم کوچک قصه ی شاه پریان وزندگی کردن توی قصرهای طلایی نیست که منتظر شاهزاده ش باشه.قصه ی سختی وفقره وایستادگی.قصه ی آدم های بی رحم ومادی پرست ودرمقابلش آدمهایی باقلب بزرگ ومهرومحبتی وصف نشدنی.شخصیت ساراخیلی برام دلنشین بود.باید سعی کنم ازش یادبگیرم.کتاب داستان زندگی روی کاخ های بالای ابرهاوبی خبربودن ازبدبختی ها نبود امادرکنار تلخی هاونشون دادن حقایق دنیا،لحظات شیرین،آروم ودوست داشتنی ای داشت.قدرت خیالپردازی.نشون میدادکه میشه توسختترین شرایط هم عشق ورزید.هیچ وقت مثل بقیه ی آدمها سرد وبی رحم نشدوهمیشه میشه گرمای وجود روحفظ کرد(قابل توجه خودبنده)وچقدر زیبا نشون داد رویا پردازی و وزندگی توی دنیای شیرین خیال میتونه سختی های دنیارو قابل تحمل ترکنه وکمک کنه که همیشه قوی ومحکم باقی بمونیم.پایان شیرینی داشت امامثل پایان های قصه های پریان نبود.اصلا مثل سایر کتابای کلاسیک اغراق های مسخره نداشت قلم روون وساده باداستان زیبایی که درس های زیادی درخودش داشت وبه همه خوندنش روپیشنهاد میکنم.جملاتی داشت ک خیلی به دلم مینشست.
    چنتاشومینویسم:
    *آدمهای مهربان دوست دارندبدانند چقدرمردم راخوشحال کردند،این ازتشکر مردم برایشان مهمتر است...
    دقیقا❤😭
    یه جایه نفر به ساراگفت:ساراتوخیلی عجیبی.خیلی عجیب وخیلی خوب.
    ساراهم گفت:متشکرم.میدونم که عجیبم وامیدوارم ک خوب باشم.
    دیگه نیاز به توضیح بیشترنیست که من چقدر با این جمله هاهمزات پنداری میکنم؟
    کتابش مزه ی کیک داغ توی زمستون سردوبرفیومیدادپشت پنجره.بابوی قهوه یی که بخارموجی شکل ازش بلنده...حتما پیشنهادمیشه.
    ***
    پنجره مخفی:خب میدونید که اخیرا فیلمشو بخاطر عشقم جانی دپ دیده بودم وبعدش تصمیم گرفتم برم کتابشو بخونم.چون خیلی گیج کننده بود ومیخواستم دقیق متوجه بشم اصل جریان چیه.فقط میتونم بگم وااااو.دهنم بازمونده. شوکه کننده وعجیب غریب وکمی هم ترسناک کلمات خوبی برای توصیفش بنظرمیان.اما ازنظر من تایه حدی هم احمقانه ست.
    اول ازهمه بگم که؛این فیلم تایه جاهایی به داستان کتاب وفادار مونده ولی بعدازیه جایی به بعد ورداشته کل داستانوتغییرداده😐خدایی نفهمیدم فازشون چی بود ولی خب داستان کتاب یه چیزدیگه ست کلا.دلم میخوادباکارگردانش بشینم صحبت کنم ببینم هدفش از تحریف این اثرادبی چی بوده(سبک حرف زدن شخصیتای کتاب رومنم اثرگذاشته😁) باخوندن کتاب یه سری چیزا برام بازشدکه فکرکنم اینکه توفیلم نتونسته بودم بفهممشون برمیگرده به سانسورهای دوبله ی فیلم واینکه کلافیلمها نمیتونن به اندازه ی کتاب به جزئیات بپردازن مخصوصا این فیلم که اصلا به کتابش وفادار هم نبوده.لا اقل فهمیدم انگیزه مورت برای این کار های احمقانه ای که ازش سرمیزدچی بودوحالا به بدبخت حق میدم ومیتونم مثل بقیه ی کارکترهای قاتل جانی(قاتلِ جانی خیلی ترکیب خنده داریه😂)با اینم بی رحم بشم وبگم ای جان محکم تررررررر...😁خخخخخ.


    اماخب،شخصیتش هم توکتاب بافیلم خیلی فرق داشت.ترسو بودخیلی.زیادی بدبخت وبی عرضه ودرمونده(دلم براش می سوخت یه جورایی منویاد یکی ازشخصیتای قبلیم مینداخت که قبل ازاینکه کارآگاهaبیاد روکار اون شخصیت اصلی من بود.هنوزم خیلی دوستش دارم.البته اون ترسو نبود وبهترین ویژگیش هم باعرضه بودن وقوی بودنش بوداماخب اونم خیانت ازطرف عشقش وخیلیم تنهابود..😢).حالانمیخوام داستانو موشکافی کنم فقط اینکه هیچی دیگه.من اگه قبلش فیلمشو ندیده بودم ممکن بود اینقدرنسبت به مورت رینی احساس علاقه نمیکردم.با اینکه قلبا زیاد ازشخصیتش خوشم نمیومدولی چون جانی نقششو بازی کرده بودمنم حس میکردم جانیه و بخاطرهمین خیلی شخصیتش برام اهمیت پیداکرده بود ودلم نمیخواست بلایی سرش بیاد(همون غیرت داشتن همیشگی روی جانی)وخلاصه دوستش داشتم...مطمئنم اگه بدون دیدن فیلم کتابو میخوندم اصلا ازطرف خوشم نمیومد ولی الان خب...بخاطرهمین حس دوست داشتن ناخواسته که به این شخصیت داشتم وهمشم تقصیرجانیه،پایان کتاب برام خیلی ضدحال بود وچون پایان فیلم باوجود عجیب بودنش برای مورت رینی خوب بود،من پایان فیلمو ترجیح میدم اما اگه بخوام منطقی باشم این پایان اصلی که مال کتابه خیلی خیلی،پشم ریزون تر وشوکه کننده تربود با این وجود این الان دلیل نمیشه که عالی وخفن بود.
    من نمیدونم خوندنشوپیشنهادکنم یانه آدم روانی میشه باهاش وآخرشم همه چیز یه جور معماباقی میمونه با این وجوداگرژانرموردعلاقه تون معماییه(مثل من)وازشکنجه کردن خودتون هم لذت میبریدبخونیدش اما خیلی درگیر کننده ست وچون شخصیت اصلیش یه روانی واقعیه شماهم واقعا حس میکنید دارید باهاش روانی میشید.
    نقدی که بهش دارم اینه که پایان داستان یه جوریه که انگارنویسنده میخواسته از زیر بارتوضیح دادن و اووردن یه دلیل منطقی برای رفتارهای شخصیتش فرارکنه.وبرعکس داستان های جنایی خیلی خفنی که دیدم وخوندم،این یکی اونقدری ریزبینانه وهوشمندانه نیست فقط خیلی عجیبه.
    تصمیم دارم برم حداقل یکی دیگه ازآثار استیون کینگ روبخونم تاببینم بقیه آثارش هم اینطور عجیب هستن یانه.بهر حال کارش تحسین برانگیزه قلمش درعین سادگی خیلی قویه که میتونه این جوری مخاطب رودرگیرکنه وروش تاثیر بذاره.ولی بازم میگم این دلیل برعالی بودن نیست.درکل این داستان ایده ی آنچنان خاصی نداره ولی روند پرداختن بهش جالبه.واینکه اگه دقت کنیم یه شاخ وبرگ هایی ازمبحث روانشناختی هم تو کتاب وجود داره.ولی اگه بخواید بین فیلم وکتابش یکیو انتخاب کنید،نظرشخصی من اینه که فیلمو انتخاب کنید.فیلم متوسطیه و اثر فوق العاده ای نیست اما بهرحال برای لذت بردن بسیار مناسبه ودیوونتون نمیکنه وخط داستانیش هم نسبت به کتاب خیلی واقعگرایانه ترو معقول تره.اگرم میخواید هردوشونوامتحان کنیداول کتابو بخونید بعد برید سراغ فیلم.
    باخوندن کتاب به چندتا نکته درمورد فیلم هم پی بردم:
    1_بازی استادانه،هنرمندانه،وتحسین برانگیزجانی دپ.بعدازخوندن کتابش متوجه شدم که جانی چقققققدررر(باوجودهمه ی تفاوت ها)مورت رینی بود.من با اینکه همه جوره به شگفت انگیزبودن واستعداد های این بشر ایمان دارم ولی بازم هردفعه شگفت زده وغافلگیرم میکنه.ازچی ساخته شده این موجود؟
    2_انتخاب بازیگر نقش شوتـر،فوق العاده بود.به شدت به کاراکترش شباهت داشت.واونهم مثل جانی به خوبی ازپس نقشش براومده بود.ازشخصیتش خوشم میاد آدم خاص وخیلی رواعصاب وجردادنی ایه😂بدجنس بودن دیگه چقدر؟
    (اینجارونخونیداسپویله البته همچین اسپویل خاصیم نیست)
    ولی این مورت هم عجب آدم احمقیه!وقتی اون زنیکه ی بی لیاقت بهش خیانت کرده نباید دیگه حتی اندازه ی نخودبهش توجه کنهههه.من که اگه بودم همین کارومیکردم.یعنی این درست ترین کاره.یارو رفته بهش خیانت کرده بعدم طوری رفتارمیکنه که انگار همه چی مثل قبله!اونم همینطور!آخ،چقدر خیانت زشت وکثیفه😑بمیرم برات بچم.شریک زندگیت هرچقدرم که بد باشه،میتونی انقدر وجدان وشخصیت داشته باشی که اول با اون کات کنی کلا،بعد بری بایکی دیگه رابطه تشکیل بدی:///
    یارو واقعا دیوونه ست. مدام داره باخودش فکرمیکنه به حدی که فکرمیکنم داره حرف میزنه امابعدکه حرف میزنه میبینیم یه چیزدیگه گفت کلا.
    بعد تواوج مشکلات وبدبختی وبیچارگی هی به یه چیزخنده دارتوجهش جلب میشه ودلش میخواد باصدای بلندبخنده😐روانی نیست؟
    هی بیخیال بابا.من هیچ سازگاری با این جوردیوونه هاندارم.فقط دیوونه های تیم برتون😍😂کی تاحالا دیوونه ای به کیوتی ومهربونی ودوست داشتنی ای کلاهدوز دیوونه دیده مثلا؟
    ***
    ۱۳دلیل برای...؟:
    فکرنکنم نیاز باشه داستانشو توضیح بدم همه دیگه شنیدن احتمالا.خب من پارسال میخواستم کتاب شو بخونم ولی چون گیرنیوردم سریالشودیدم.البته به دلیل اینکه با فیلم های تینجری ومدرسه ایوکلا هرچیزی که به نوجوون هاربطی داشته باشه نمیسازم(نمیدونم چرا واقعا.ازهمسن وسال خودم و مشکلات شون وخامی نوجوونی خوشم نمیاد.رواعصابمن چون مشکلات  من یه درصدم شبیه اونانیست.ومخصوصا با بازیگرای نوجوون مشکل دارم)،سریالو هم کامل ندیدم اما انصافا خیلی خوب ساخته بودنش.ازکتابش واقعا بهتربود.
    مدرسه ای خوبه اگرطبق معمول فضاش خوب باشه.نه این شکلی.بعد که دیدم توطاقچه هستش گفتم بذار اینوهم یه امتحانی بکنیم.ضرری نداره که.متن اونقدراجذابیت خاصی نداشت اما به قدری روون بودکه تورو باخودش بکشه جلو.وخب رفتم جلوی همین طور. خوشحالم که اول سریالو دیدم چون اگه سریالو ندیده کتابو میخوندم خیلی گیج میشدم با این وضع.نه شخصیتا رومیشناختم نه هیچیو اما الان یه شناختی روشخصیتا وکل ماجراداشتم لا اقل.آخه متن کتاب که هی ازهانا میپرید به کلی وازکلی به هانا واقعااااا بدون دیدن سریال خیلی سخت واذیت کننده میشدونمیتونستم بفهمم چی به چیه.به شماهم توصیه میکنم قبل ازخوندن کتاب لا اقل سه چهارقسمت ازسریالش روببینید.
    درکل منظورکتاب این بود که یه حرف کوچیک ویه کارخیلی خیلی کوچیک وبی اهمیت مامیتونه چققققدر رویه یه نفر تاثیر بذاره ومنجر به چه فاجعه هایی باشه که ماتوشون به شدت مسئول هستیم.خیلی موافقم باحرفش.واقعا میتونستم حس هانا روخیلی خوب درک کنم واصلا برام چیزعجیب ودوری نبود‌.اتفاقا ی مشابهش برای من خیلی پیش اومده.
    من زیاد ازاین رفتارهای مردم تاحالا آسیب دیدم بارها وبارهااااا اماهیچ وقت به فکرخودکشی نیفتادم😐😐😐هروقت اینجوری میشه سعی میکنم بهش توجه نکنم وساکت موندنو به هرچیزدیگه ای ترجیح میدم و بعد هم که تنهامیشم به خودم میگم اوناروهیچی حساب نکن وهمین باعث میشه خیلی خیلی آرامش داشته باشم بعدش.یکی ازمزیت های درونگرا بودن!اهمیتی نمیدی توی اجتماع بپذیرنت یانه چون به هرحال ازتوچشم بودن ودیده شدن متنفری.من درسته که خیلی دلم میخواد یه نفر بهم اهمیت بده وبفهمه منو اما هیچ وقت به اندازه ی هانا نیاز به دیده شدن وپذیرفته شدن احساس نکردم توخودم.همین خوبه.
    واینکه من خیلی دلم میخواد برم باخانم مدیرمون مفصل صحبت کنم راجبه چندتا موضوع.که یکیش به آینده م خیلی مربوط میشه.چون اون روانشناسیه که حرفاشو به شدت قبول دارم وبنظرم کاملا منطقی.امانمیتونم.نمیتونم.نمیتونم.میگم شاید اگه یکم بزرگتر بشم(حس میکنم الان کسی تحویلم نمیگیره هرچندمیدونم دیدگاهم اشتباهه وخانم مدیرمون این طوری نیست ولی چه کنم درحقیقتش خودمم که برای خودم ارزش قایل نیستم وفکرمیکنم بزرگترشم بهترمیشه.بهر حال بیخیال این بحث ها اصلا)
    تهشم که به شدت افسرده کننده واعصاب خردکن بود:||خلاصه،من این کتابوزیاد پیشنهادنمیکنم ولی خودمم ازخوندنش پشیمون نیستم.
    هیچ طعم وعطر ورنگ خاصی نداشت کتابش:|
    ***
    مادربزرگ سلام می رساند ومیگویدمتاسف است:شاید باورتون نشه ولی...اولین کتابی بودکه ازفردریک بکمن میخوندم.وباید بگم نظرموزیاد جلب نکرد.موضوعش چرا،ولی بیانش نه.بایدبرم مردی به نام اوه روبخونم.
    اماچققققدر من این ایده رودوست دارم.برای فرار ازمشکلات زندگی،به دنیای خیال پناه ببر.
    من ازموضوع«مرگ»متنفرم!!!نکنید بامن اینکارو.نکنیددددد😭😢
    یکم عجیب بودورواعصابم میرفت.گذاشتمش برای موقعی که دیگه هیچ کتابی ندارم بشینم سرش.
    ***
    یکی برای خانواده ی مورفی:واقعا ازخوندنش لذت بردم.قبل ازاین هم یه کتاب ازاین نویسنده خونده بودم به اسم«ماهی بالای درخت»واونم دوست داشتم.کلاموضوع کاراش مشکلات بچه هاست.بچه های مشکل دار.ودوست داشتنی،خلاقانه وبامزه بهشون میپردازه.فضای صمیمی وروایت دلچسب.اینجاهم مثل تواون یکی کتاب یه معلم خیلی باحال وجود داشت(من عاشق کاراکترهای معلم،وخاص وبامزه هستم.معلمهای متفاوت.یه جورایی شبیه معلمای خودم)وتوصیف های زیبایی ازاحساسات زیبا،مثل عشق وامیدوزندگی.خیلی سرشار بود.با اینکه تهش تلخ وشیرین بود.ولی حتماپیشنهادمیکنم.
    رنگش بنفش بودوبوی تمشک وکاغذهای کاهی نو ومزه ی عاااام،یه شربت خنک میداد زیرکولر💜
    ***
    کلاف پرگره:عالـی بود!💚چون قبلایه کتاب خیلی معمولی ازنویسنده ش خونده بودم نمیخواستم سراغ این برم ولی واقعا تصمیم خوبی گرفتم که یه فرصت بهش بدم وگرنه یه چیزخیلی جذاب وشیرینو ازدست میدادم^^طعم کیکهای مختلف وخوشمزه رومیداد.پرازشخصیتای متفاوت وجالب که همشون بطرزعجیب وشگفت انگیزی بهم متصل بودن😳شخصیت موردعلاقه من هم کدی بود.چون خیلی حس خوبی بهم میدادبا اون کیکای خوشمزه ش(منویادژولیت بینوش توفیلم شکلات مینداخت ک میتونست شکلات های موردعلاقه مردموحدس بزنه)خیلی دلم میخواست بدونم چه کیکی مخصوص من درست میکنه.
    خلاصه یه داستان به شدت جالب وقشنگ باشخصیتای رنگی رنگی ومختلف.حالانه داستانش اونطورعالی بودنه شخصیت پردازی هاش به اون شدت قوی بودن درکل اثرمتوسطی بود ولی کلیییییییی حس خوب وقشنگ داشت پس حتماحتماپیشنهادمیشه.ماجرای یه آدم غمگین ویه دخترکوچولوهم توش وجود داشت(همون جریانی که من خیلی خیلی ازش خوشم میاد^^)
    طعم کیک،رنگ زردوبوی گل یاس^^منویاد مخاطب خاصم مینداخت.خیلی.
    ***
    درون ذهن من:خیلی قشنگ وخیلی خیلی دردناک وتلخ!
    راجبه یه دختریه که یه بیماری نمیدونم اسمشوداره(مثل استفن هاوکینگ) یعنی هییییییچ کاری نمیتونه بکنه نه تکون بخوره ونه حرف بزنه.واین فوق العاده وحشتناکه.فکرکن،دوتا ازبزرگترین موهبتهام.حرف زدن(نوشتن)وتکون خوردن(راه رفتن ودویدن و...)اگه نداشتمشون چی میشد؟به ملودی حق میدادم که گاهی دیوونه میشد.من که انقدر سالمم هم هرازچندگاهیی همینطور میشم.چه برسه ...نویسنده خیلی عالی کارکرده بود.کاملاخودشوجای اینجورآدماگذاشته بودوهمه ی احساساتشونودرک کرده بود.اعتراف میکنم به جرئت من نمیتونستم سرخوندنش جلوی اشکاموبگیرم-___-شخصیتهای دوست داشتنی زیادی داشت.نمونه ش بابای ملودی(عالی بود+___+)خانمV،کاترین واون معلم خوباشون.اولش از رز خوشم میومد ولی بعدنه:/دختره ی مسخره ی بادی به هرجهت:||||
    این کتاب باپردازش خوب وداستان روون،بهمون کمک میکنه قدرنعمت های بزرگی که خدابهمون داده ‌وکاملا ازشون غافلیم روبیشتربدونیم.ویه تجربه ی جالب وآموزنده ست که خوندنش به هیچ وجه خالی ازلطف نیست‌.
    نقطه ضعف داستان روند یکم تکراری ش بود.تواین سبک کتاب شگفتی شدیدا پیشنهادمیشهه😍
    طعم...تلخ،رنگ آبی.بوی خاصیم نداشت.
    ***
    آبنبات پسته ای:این نسبت به کتاب اولی جالبترهم بود.محض سرگرمی وهواخوری میچسبه^_^اماهمچنان بایه سری چیزاش مشکل دارم وحل نشده توداستان:|||همین.
    شخصیت دوست داشتنی ای که بخوادموردعلاقم بشه ندارم همه شون یه جورایی دلزده کننده ن(همون چیزی که باعث میشه از ژانر طنزمتنفرباشم)ولی ازدایی اکبرخوشم میاد چون باعث میشه بخندم😂
    ***
    بام نشینان:خیلی ماجراجویانه،دلپذیروجسورانـه باقلمی زیباوشخصیت پردازی ماهرانه.به شدت دلنشین بودکلا.حس رهایی میدادبه آدم‌.رهایی ازهرقیدوبندی.شخصیت پردازی هاخیلی قوی وزیبابودن.سوفی،یه دخترجسور وماجراجـو.ومادرش،فکرکن شخصیتی که اصلا توی داستان نبود.ولی تومیتونستی کاملاحسش کنی ودرکش کنی.فقط تنهانقطه ضعفش پایانش بود.خیلی چیزا پرونده شون بسته نشد.البته من مشکل عمیقی با این قضیه ندارم.روحیه نویسنده همین بوده دیگه.خیلی قشنگ وجذاب‌ بود وبرای هرکس که مثل من یه روحیه ی ماجراجو وبی قید وبند داره،قلقلک دهنده ست واین روحیه رونوازش میکنه.پیشنهادمیشودفقط به مخاطبان خاصش^__^
    دیالوگ:
    زندگی سختترین چیزدنیاست!اینو باید همیشه یادمون باشه!
    آدما وقتی بزرگ میشن بیشترشون سرسخت وخشک میشن.اونامعمولاهیچیو باورنمیکنن مگراینکه زشت یاخسته کننده باشه:|
    ***
    پیش ازآنکه بمیرم:
    اگه فیلم روز مرگت مبارکو دیده باشین،داستان این کتاب عین همونه.دختری که روزی که توش میمیره مدام براش تکرارمیشه وهربار بایه روش مختلف سعی میکنه راز مرگش روکشف کنه.توی کتاب ایده ی جالبی بنظرم نمیومدولی نویسنده خیلی خوب تونسته بودازپس نوشتنش بربیاد.اولش اصلاااااا دل ودماغ شروع کردنشو نداشتم.فکرمیکردم یه کتاب تینجری آمریکایی عاشقانه وچرت واعصاب خردکن وجلف واحساسی والکی وآبکیه:||| اما از زوربیکاری وکنجکاوی گفتم حالا یه نگاهیی بهش بندازم.اوایلش همون چیزی که فکرمیکردم بود.چندش آوربود طبق چیزی که انتظارشوهم داشتم.بی بندوباری وپوچی شخصیتاو...
    امابعد کم کم ایناکمترشد.جذب قلـم جذاب ومهارت داستانگویی نویسنده شدم والان هم تحسینش میکنم چون واقعا داستان سیرسعودی داشت وهرچی جلـوترمیرفت پرکشش تروجذابتر میشد.یکی ازچیزایی که واقععععا دوست داشتم توصیف های بی نظیر وباتماااام احساس نویسنده بود.خودتون باید بخونید تامتوجه بشید.داستانش کلیت شبیه به روزمرگت مبارکه ولی ازاون خیلی معنادار تروکاملـتره روز مرگت مبارک صرفا یه سرگرمی جذاب بود برای من اما این یکی فراترازاینحرفها بود وکلی معنی داشت.نمیتونم بگم همه شونو.میدونیدکتابش واقعا یه حسی رودرمن زنده میکرد که اصلا اصلا اصلا نمیدونم اسمش چیه وچجورحسیه.الان که دارم اینومینویسم تازه خوندنشو تموم کردم وبشدت تحت تاثیرشم.عاشق شخصیت جولیت بودم.توصیف ش کارمن نیست.شخصیت بشدت عجیبیه و هیچ کلمه ای که بتونه توصیفش کنه به ذهنم نمیرسه.فقط احساس خیلی عجیبی نسبت بهش داشتم.وقتی قسمتای مربوط به اون رومیخوندم دلم میخواست بزنم زیرگریه.دلم میخواست سامانتا درآغوشش بگیره.دلم میخواست بجای سامانتا بغلش کنم.دلم میخواست یه جوری بهش کمک کنم.دلم میخواست محکم بغلش کنم وباصدای بلندبزنم زیرگریه وبه اونم بگم یکم گریه کن لعنتی..
    کنت هم واقعا شخصیت عجیبی بود ویجورایی حس خوبی به آدم میداد.اما به هیچ وجه به اندازه جولیت عاشقش نبودم.کنت پسره ومن به پسرا یه حس یه جوری دارم:/نمیدونم چرا.آه جولـیت...قلبم دردمیکنه...
    روی جلدکتاب یه جمله از جی اشـر(نویسنده ۱۳دلیل برای اینکه...)چاپ شده به این مضمون که:هیچ چاره ی دیگری ندارید بجزاینکه درجای جای این کتاب گریه کنید.
    ولی من فقط باپایانش گریه کردم واحساسات عجیبی داشتم.
    وقتی هنوز کتابو شروع نکرده بودم واکنشم به این جمله کاملا بی تفاوت بود.بنده نظرجی اشر روقبول ندارم.
    اوایل کتاب وحتی وسطاشم که بودم اینو باورنداشتم وهربارکه میدیدمش یه پوزخندمسخره میزدم وردمیشدم.
    امادقیقا فصل آخربودکه به معنای این جمله پی بردم وفهمیدم دست کمش گرفتم.داستانی بودکه بشدت تحت تاثیرم قرارداد.بشدت حس های مختلفی رودرمن زنده کردکه اسمی نمیتونم براشون بذارم.خیلی خاص بودبرام و واقعا فکرنمیکردم اینجوری بشه.خودتون میدونیدکه من بی خودی ازچیزی تعریف نمیکنم.مخصوصا با اون پایان باشکوه وغافلگیرکننده ش،من همیشه بی احساسم ونمیتونم اشک بریزم ولی مطمئن باشید توی دلم دارم هق هق میکنم براش.حتما بخونیدش.بخونیدش.من که واقعا خوشحالم ازخوندش و خب خیلی وقت بودکتابی انقدر منوغرق حس های مختلف نکرده بود.شاید ازهمه ی کتابهای بالابهترنباشه،ولی خاصتربود.اینایی که میگم دلیل براین نیست که خودتونو برای خوندن یه شاهکـارآمـاده کنید.نه قطعا شاهکارنیست.حتی کلمه فوق العاده هم براش بکارنمیبرم.من باچیزی که تحت تاثیرم قراربده اغراق آمیزبرخورد نمیکنم که بگم بی نظیره وعالیه و...
    فقط خاص بودواین خاص بودنشوخیلی دوست داشتم.ترجیح میدم بذارمش تودسته ی خیلی خوب تافوق العاده ها.
    نقطه ضعفی که میتونم بهش بگیرم،شخصیت پردازی خیلی ضعیف الی والودی بودکه من اصلا هیچ نظری راجبه این دوتا ندارم واگه بهم بگن فرقشون باهم چیه هم نمیدونم چی بگم.اصلا شخصیت هاشون بازنشده بودوخیلی ضعیف بودشخصیت پردازیشون برعکس شخصیت عالـی جولیت،وبعدازاون سامانتا،کنت ولیندزی(که باوجودی که اوایل ازش متنفررر بودم ولی بعدکم کم حسم بهش خنثی شدودیگه متنفرنبودم).حتی شخصیت آناکارتولو هم باوجودفرعی بودنش شخصیت پردازی خیلی خوبی داشت اما به این دوتاشخصیت اصلا نپرداخته بود وکلابعضی شخصیتا روانگارالکی وارد داستان کرده بود.
    ومشکل بعدی هم اینه که،تو روند این داستان کلی میشه سوتی پیداکرد(که البته طبیعیه)ولی من نادیده ش میگیرم ولذت خوندن یه کتاب خوب وعمیق و ...و ...و...متفاوت رو با این چیزاازخودم نمیگیرم.
    عجیبه ولی این اولین کتابیه که به شدت مشتاق دیدن فیلم ش هستم وامیدوارم فیلمش خوب باشه وگندنزنه به احساسات وتصوراتم.وگرنه خیلی عصبانی میشم.اگه بخشای خوب داستانوحذف کرده باشن،اگه بازیگرایی که برای نقشهاشون انتخاب میکنن باتصورات من تفاوت داشته باشن(علی الخصوص بازیگرنقش جولیت)واگه فیلم ضعیفی باشه واقعا اعصابم خوردمیشه.حالابهتره قبل ازدیدنش برم  یه سر نظرمنتقدا روبخونم بعدتصمیم بگیرم
    ***
    حس خوبی دارم‌.تصورمی کنم نشستم توی کتابفروشی ساکت وآروم خودم ودارم کتاب می خونم‌.صاحب کتابفروشی هم همینطور(کارآگاه نیست چون اون فقط شبهاکتاب می خونه)هیچ صدایی نمیاد‌.به جز صدای دوست داشتنی کولـر(عاشقشم😿)وگهگاهی صدای ورق خوردن کتابها.مشتری هم زیاد نمیادتو،که مزاحممون بشه.چون،میدونید دیگه،کتابفروشی هامشتری زیادی ندارن!
    وقتی کتاب روتموم کنم می تونم بعداراجبش باکتابفروش صحبت کنم.همه شونوخونده.
    راجبه این شخصیت کتابخونم یکم صحبت کنم(همـون کاراگاهaهستش).وای این خیلی به من حس خوب می ده*___*کلا آدم جالبیه.خب چندشب پیش قراربود بره بیمارستان پیش یه نفربخوابه،باخودش کلی چیزبرده بودازجمله آدامس(اکشن که بیدارش نگه داره:||) وقهوه ساز ویدونه کتاب!(مگه میشه شبش بدون کتابخوندن بگذره؟)هیچی دیگه کلاخوش میگذره وقتی قرار باشه *اون* ازتومراقبت کنه.بـراش کتاب خوند وازاین حرفا.وقتی منم کتاب میخونم اگه حس کنم این کتابیه که اون خونده،وبراش رویا پردازی کنم که کی وتوچه موقعیتی خوندتش و...کتاب خوندن هم برام شیرین ترمیشه.کلا این دوتاشخصیت کتابخونمو خیلی خیلی دوستدارم.کلا کتاب خوندن تاثیرمیذاره رو رفتار آدم ومن عااااااشق طرز رفتارشم کلا شخصیت خیلی خاصیه.میدونیدشخصیتای من همه شون متفاوتن ومن دوست دارم باهاشون کلـیشه های احمقانه روبشکنم.مثل دخترای قوی،وآدمای کتابخون اجتماعی.برعکس کلیشه ای که همه فکرمیکنن(کتابخوناآدمای درونگرایی هستن که تودنیای واقعی زندگی نمیکنن وبه جزکتاب خوندن کاردیگه ای ندارن:|)به شدت اجتماعیه وهمین کتاب خوندن کمک زیادی توی ارتباط برقرارکردن با دیگران بهش میکنه.تواون تست هم که شد89%برونگرا.
    با اینکه آدم زیاد سطح بالایی نیست اما...همین که خونش باکتاب هاوقصه هاپیوند خورده،دلیل کافیه برای دوست داشتنی کردنش برای من.دومین دلیل،اینکه،اخلاقیات خاصی داره.سوم،این نمادیه ازگذشته برای من.تازه کشف کردم که ایشونو من توی تابستون دوسال پیش خلقش کردم وهمون موقع هابودکه بایداون یکی شخصیت قبلیمو که یه مدت بدجوری باهاش خوگرفته بودمو ول میکردم وایشونو میاووردم روی کار(همه ی اینا ناخود آگاه اتفاق میفته)و شخصیت ایشون بتدریج شکل گرفت در زمان های خاصی.توی اون روزای خاص وهمون موقع گلش سفت شدپس دیگه از ریشه برمیگرده به اون دوران وهرچقدرم همراه من تغییر کنه ذاتش عوض نمیشه.ذات سرخوشی که من قبلاداشتم.اون دوران که باکلمات قابل توصیف نیست ومن اون زمان تحت تاثیر هرچیزی بودم وفکرم مشغول هرچیزی که بود ناخود آگاه روی این شخصیتمم تاثیرمیذاشت وهمین باعث شکل گرفتن شخصیت ش شدوحالا دوستش دارم چون اون برای من نماد پاکی گذشته هاست و ویژگی های همون شخصیت هایی روداره که من اون زمان جذبشون میشدم والانم خیلی دوستشون دارم وبهم حس خوبی میدن.پرانرژی وشاداب وشیرین وماجراجو.کسایی مثل ای سوک که همیشه میگفتم شبیهشه یا مثلاپاک هاو...
    دیوونه ترازمن ندیدید نه؟
    من این دیوونگیو دوست دارم.زندگی باشخصیتهامو دوست دارم.
    قبلا یکی میگفت پایان برای من اهمیت اونچنانی نداره چون من توسیر داستان زندگی کردم
     وازش لذت بردم پس نمیشه گفت یه پایان آب بندی اهمیت چندانی داشته باشه.
    نمیدونم.خب هرکس یه نظری داره امامن مخالفم ودلیلم؟خب من اینهمه راه داستانو دنبال میکنم که چی؟که آخرش برسم به جمعبندی.بفهمم اینکه اینهمه وقت باارزشمو گذاشتم،تهش چی شد؟واگه اب بندی والکی باشه حس میکنم به شعورم برخورده.
    من داستانـو با پایانش بطورکلی قضاوت میکنم.درسته که هیچ وقت زیبایی های حین داستانو نادیده نمیگیرم ونقاط قوتشو هم میگم حتما،اما بهرحال فکرکنید مثلا یه داستان فوق جذاب وپرکشش بایه قلم روون وزیبا،شماروبدجوری شیفته ی خودش کنه ودرآخربرسید به یه پایان چرت وبی معنی...توذوقتون نمیخوره؟حس میکنید بهتون توهین شده اصلا.یا لا اقل من که اینطور فکرمیکنم.
    شروع هم مهمه.اماخب اگرضعفی هم داشته باشه شاید ادامه ی داستان بتونه ضعفهای آغازش روبپوشونه اما اوج،و پایان،ازهمه چیزمهمترن.
    امیدوارم بهتون کمک کرده باشم وموفق باشید^^

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • چوی زینب دمدمی
    بعضیا توکل زندگی شون نگرانیاشونو درمیون نمی ذارن.
    مثلابگن خیلی سخته...
    یازیادی دردناکه..
    هیچ وقت همچین چیزایی نمی گن وتوخودشون می ریزن.
    شاید...تاروز مرگشون..
    کلبه شون روداخل قلبشون می سازن...وتوکل زندگی شون ازکلبه شون بیرون نمی یان.
    حتی وقتی احساس تنهایی می کنن،هیچ وقت بهش اعتراف نمی کنن.درواقع،ترجیح میدن توتنهاییشون زندگی کنن.
    بیشترازخونواده شون دوستش دارن...
    ...
    آدم ها این حقیقت رافراموش کرده اند اما تونباید فراموشش کنی ...توتاوقتی زنده هستی نسبت به آنکه اهلی کرده ای مسئولی ...

    ..
    درد های بشری من رو میخکوب میکنن ولی زیبایی،اشک به چشمانم میاره..💚~