characters

هااای!

خب،عارضم به خدمتتون که،یه سری از فکت های مهم واساسی از کارکترها که جا مونده بودن،بالاخره اضافه شدن. اگر علاقه مند به دونستنشون هستید،با رنگ گوجه فرنگی میتونید پیداشون کنید😅

خب جریان اینه که من تو نوت گوشیم یه قسمت دارم مربوط به فکت های رندوم از شخصیتامه،چیزایی که یهویی به ذهنم می اومدن،ایده های کوچولویی که اون چنان شاید توی داستان جایی نیست برای نوشتنشون،یا حتی نکاتی که دوست داشتم درموردشون حتما یه جا ثبت کنم،همشونم بعدا به درد می خورن یه روزی‌.اینارواون جا می نوشتم.
بعد گفتم خوبه این جا هم باشه(این تا همیشه می تونه ویرایش بشه)چون حالا که تقریبا پر شده،شبیه یه معرفی ازشون شده.
کسایی که علاقه مندن بچه هامو بیشتر بشناسنم می تونن باهاشون این جا آشنا تر شن^^
می دونین شخصیت های من بهم کمک کردن دیدگاه های مختلفو بتونم ببینم. یعنی وقتی میخوای یه شخصیتو بنویسی باید بری بشینی کنارشون و دنیا رو از لنز اونا،از زاویه دید اونا ببینی،واین باعث شده من کلیییی دیدگاه مختلف رو بتونم درک کنم. قرارهم نیست همشون با هم مخالف ومتضاد باشن . فقط هر کدوم یه قسمت خاص رو می بینن‌.واین خیلی خیلی جالبه.
منو یه خانم گزارشگر تصور کنید که بعد از کلیییییی وقت گذروندن تو دنیای قصه ها اطلاعات زیادی درمورد کارکترا براتون جمع آوری کرده اورده^^

 

_چرا مردم می نویسن؟؟

_چون توی داستانشون،می تونن کسایی که همیشه میخواستن ملاقات کننو ببینن:))-

poe-bungo stry dogs

 

 

  • ۹
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • چوی زینب دمدمی

    اردیبهشت۰۲ *باتاخیر* +کتاب وmbti

    اردیبهشت امسال برخلاف همیشه،یکنواخت و ساده بود. خاطره انگیز و درخشان نشد،از سرزمین قصه ها در نیومده بود،اما،باز هم فکر کنم بعدا از دور،منظره‌ش دوست داشتنی بشه.
    +
    کتاب خاطرات مونتگمری رو بالاخره خریدم و واقعا ذوق مرگم بابتشششش.

    توی کتابفروشی مانگای جوجوتسو و اسپای فمیلی هم بود ومن به این نتیجه رسیدم مانگاها اگه قابلیت لمس شدن داشته باشن و به صورت فیزیکی در اختیارم باشن،خیلیم دلبر وجذابن وفقط من با الکترونیکی‌شون حال نمی‌کنم. .-. کشف عجیبی بود.

    کاش مانگای بانگو هم بود اون‌وقت من قسمتای کازینو و سیگما رو میخریدمشوننن. میخوام. T~~~T گاد کبیر پول بفرست من میخوام.
    ++


    اگه دنبال کتابی می‌گردی که شخصیت اصلی‌ش enfp باشه:
    پیشنهاد من به شما "جودی دمدمی،بابا لنگ دراز و مجموعه ی آنی شرلی‌"ـه.
    اگه کتابی با شخصیت اصلی intj میخوای پیشنهاد من به شما:
    سه گانه ی امیلی+جنایت ومکافات :"))
    اگه یه کتاب ایرانی باحال میخوای که شخصیت اصلی ش entp باشه:
    چهار جلد آب نباتها(واینکه این enxp ها چقققدر تو مخ زدن افتضاح وداغونن همشون!😂)
    اگه یه کتاب میخوای،با شخصیت اصلی infj که اصلا ماااچچچ به سلیقه ی خفنت داداشم:
    پیش از آنکه بمیرم✨
    اگه کتابی میخوای با شخصیت اصلی enfj،بهت پیشنهاد میکنم بری سراغ:
    شکلات،جادو ممنوع.
    اگه میخوای کتابی بخونی که داستانو یه infp بیییییی نظییییر،غیر کلیشه ای وخاص رو انگشت کوچیکه‌ش بچرخونه،👇
    پیشنهاد من به شما نسیمی که بر ستاره ای وزید هست=))))
    -وهمچنین یه رابطه آغشته به سس شکلات وکارامل از infp و istj-

    کتاب با شخصیت اصلی isfj می‌خوای؟ بینوایان رو بخون.


    پ.ن:کتابها بیشتر بر اساس شخصیت پردازی انتخاب شدن تا محتوا وداستان پردازی. البته این به معنی بد بودن داستانهاشون نیست.
    پ‌پ‌.ن:این تا زمانی که همه ی تایپها پر شن آپدیت خواهد شد. از من به همه ی نویسنده های محترم:لطفا به تایپهایی غیر از اینا هم بها بدید سپاس🙏
    پ‌پ‌پ.ن:از همه ی چالش‌های کتابی که تا الان شرکت کردم این یکی جذابتر بود. *__*
    شما هم اگه دوست داشتید میتونید انجامش بدید. 

  • ۷
  • نظرات [ ۶۳ ]
    • چوی زینب دمدمی

    گریزی به سوی کتابِ پسا عیدانه و جشنواره هایی برای پسرانِ عزیز دلِ مادرانشان و غیره..

    _اون فقط یه مرد معمولیه که نا امید شده..ترسناک ترین چیز جهان هم همینه..!

    _گوش کن! آروم باش وگوش بده! ملودی غم واندهه که توی رگ‌هاش نواخته می‌شه. می‌شنوی؟؟ موسیقی‌ش به درد این میخوره که حینِ مراقبه بهش گوش داد..
    _ولی با این‌حال همیشه لبخند میزنه. یه لبخند نرم،ابریشمی و آغشته به غم..!
    _اون عاشق کوکی شکلاتیه *--*
    _برای تولدش،دوست داره چی هدیه بگیره؟ -خونه،خونواده..💔
    _مثل رمانیه که از وسط شروع شده. خدایا.
    _مدیر یه کازینو وسط آسمونه. یه جای خاص واسرار آمیز.
    _سافت وآروم ونجیب وبا ادبه. البته تا وقتی نخواهید خونه وخونواده‌ش رو ازش بگیرید..
    _راستی! شاید یه مرد جوان بنظر بیاد ولی فقط سه سالشه.
    _مطمئنی اون فقط یه پاستیلی،مارشملویی،راحت‌حلقومی چیزی نیست که خودشو به شکل انسان در آورده باشه؟
    _*خنده ی ظریف ریز ریز* : خیلیم مطمئن نیستم. باور نکن همچین چیزیو. 

    اهم اهم. *صاف کردن صدا* خب. *دست گرفتن بلندگو و کلنجار رفتن باهاش* من برنامه داشتم بعد از حضور سیگما توی انیمه،یه جشن مفصل به افتخار چنین اتفاق بزرگی بگیرم و این حرفا. اما با این گندی که دستندرکاران ورفقای نابابمون توی بونز زدن به روح وروانم وچیزی که براش حتی روزشمار درست کرده بودم،منو انگیزه هامم مثل قصربادی ای که با اونهمه عظمت یکی سوزن فرو کرده باشه توش وبادش خالی شده باشه،با غمی گین شده،اعصابی خط خطی شده و کودک درونی قهر کرده فرو ریختیم و کز کردیم ته غارم وپیش‌نویس پست سیگما هم مجبور شد همینجور خاک نوش جان کنه اینجا.
    اما حالا اومدم بالاخره راهش بندازم البته واقعا نمیدونم چی بگم چون برنامه این بود ذوق هامو جای برف شادی رو سرتون خالی کنم که دوستان چه ذوقی دیگه؟ 
    ولی خب چه باک؟ سیگما هنوزم یه اثر هنری و خاص وغیر قابل وصفه. چون غیر قابل وصفه،من فقط میتونم با چیز هایی که وایبشو میدن توصیفش کنم. که کلمات، بار همچین مسئولیتیو نمیتونن تحمل کنن.
    چیز های پر رمز وراز،عمیق وسحر آمیز منو یاد سیگما میندازن. همچنین هرچی که ترکیبِ جادویی سه عنصرِ زیبایی،غم وتنهایی رو داشته باشه.
    کتاب پیش از آنکه بمیرم،احساساتی که توی واژه نامه ی حزن های ناشناخته شرح وتوصیف شده والبته،سریال گابلین! 

    خب دوستان بریم سر بخش دوم. چون مث اینکه ذوقا تموم شدن. بیشتر انگیزه ای که هلم داد این پستو بنویسم کامل کردن ریویوی کتابایی بود که دارم میخونم. قرار بود پست سیگما رو با ریویوی کتابام مزین کنم. نمیدونم چرا همش عقبش میندازم😐😂به هلن چان گفته بودم من امسالم حتما گریزی به سوی کتاب رو مینویسم اما خب باز عید گذشت وافتاد توی اردیبهشت ..!
    چیز آخه میدونید،هی دنبال یه اثر فاخر میگردم که بهم بچسبه ولی همش سراغ هر کتابی میرم اون چیزی نیست که میخوام آخرش. که هیجان زده م کنه وبه وجدم بیاره. کتاب زیاد خوندم از عید تاحالا-وقطعا اگه گشاد نمیبودم بیشترم میشد- اما برای اونایی که دوست نداشتم ترجیح میدم ریویو ننویسم. چندتا هم هنوز نصفه نیمه دارم،که ریویوی اونا بعد کامل شدنشون اضافه میشه طبق برنامه. آخه تا صبر کنیم اونا تموم شن میدونید این پست دیگه خیلی عقب میافتاد.
    باید اعلام بدارم که اواخر سال بعد تموم شدن امتحاناتمون، خیمه زدم توی کتابفروشی شب خوب و تصمیم گرفتم کتابای شخصیتای بانگو رو بخونم. -اونایی که قبلا نخوندم-
    چند تا داستان کوتاه از آکوتاگاوا[حقیقتا دلپذیری داستانای ایشون]>>>>>>>>>
    دیگر انسان نیستی وشایوی دازای.(این بشر واقعا قلم جذابی داره وبهش ایمان اوردم هرچند که .. عام. فلسفه و طرز فکرش رو دوست ندارم اما اون بخشهایی که میتونستم درک وهمزات پنداری کنم خیلی بهم چسبید)
    یه داستان معمایی خفن از رانپو،
    یه مجموعه ی داستان کوتاه که تو مدرسه مون بود، دوتا داستان متوسط ویه رمان بلند از نیکولای گوگول :||✋ (من پدر آثار نیکولایو در اوردم😂)
    وخب در آخر داستایوفسکیِ جاااان:)))
    جان اشتاین بک هم توی لیستمه.
    بریم ادامه بیشتر صحبت کنیم.

    ​​​​​​

  • ۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • چوی زینب دمدمی

    فروردین۰۲

    +بعدا میام درمورد همه ی ماجراها مفصل می‌گم^^ ♡

    فروردین سبز وپرماجرایی بود.

    مراقب خودتون باشید التماس دعا.

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    به مهمونی شبانه ی ستاره ها خوش اومدید^-^


    مثل همون نورگرمی که از پنجره های یه کلبه، فقط یه کلبه ی کوچیک توی یه نیمه شب برفی،تو دل جنگل کاج‌ها بیرون میزنه. وروی برف ها میفته.
    جنگل شبیه یه کیک خامه ای بی نقص پودر قند پاشی شده ست. برف همیشه همینقدر همه چی رو ترد وخوشمزه وشبیه تابلوی نقاشی می‌کنه.
    آه بکش! حق هم داری. بیش از حد زیباست. بیشتر از گنجایش اون صندوقچه یی که بهش میگیم قلب!
    ستاره ها،چراغهایی که حریف تاریکی نمی‌شن اما با همون نور کوچولو وقوی‌شون،چشمک می‌زنن وسط سیاهی شب.
    راستی این خاصیت ستاره های اصیله که توی تاریکی،بیشتر درخشندگی وشکوهشونو به رخ بکشن.
    آسمون با این آذین بندی دل‌رباش،شبیه چارقد سورمه ای خال‌خالی مامان بزرگ شده. یا شبیه طرح همون پتو ها که شبای یخ‌بندان زمستونی زیرشون غرق می‌شدی ومیبردنت به شهر رویا وقصه ها..
    ماه،سرده. دوست دارم یه بار بهش دست بزنم.فکر می‌کنی جنسش از چیه؟یعنی ممکنه که از نون زنجبیلی ساخته شده باشه؟
    ابر ها مثل توهم وخیال،شاید هم رویاها از اینجا می‌گذرن.
    شیرینی تازه از فر در اومده با نسکافه میل داری عزیزم؟
    ماه اون بالای بالا با طرح لبخند. معلق وشناور
    خامه وپودر قند وبرق اکلیل. یعنی منظره ی جنگل از زاویه دید ماه یا اون بچه ستاره ی کوچیک چه شکلیه؟
    راستی بنظرت ستاره ها هم صبح میرن مدرسه..؟
    یعنی توی جنگل کاج های خفته،چیه که داره پچ پچ می‌کنه؟
    باد..؟ بادِ شب‌گرد؟ 
    یعنی ستاره ها چه رازی تو سینه شون دارن که انقدر قشنگ وغمگینن؟
    گوش کن! می‌شنوی؟ صدای موسیقی ملایم وجادویی ستاره هاست که روی سکوت شب جاری شده. جرینگ جرینگ. لالایی. ظریف وزیبا. انگار از سرزمین پریان میاد. انگار ناقوس های سرزمین پریانه که به صدا در اومده واز دور دست ها به گوش ما هم میرسه.
    میشه این خالق رو دوست نداشت؟ خالقی که انقدر خوش‌ذوق واحساساتیه؟ حالا باز بگو زندگی بی معنیه. 
    هرچی زشتی هست دست پرورده ی ما آدمهاست. خدا فقط زیبایی آفریده.
    حتی شیطان هم اگه ما آدم‌ها نادیده ش بگیریم وبهش نیرو ندیم،هیچ قدرتی نداره.
    ماییم که به اهریمن ها قدرت دادیم.
    این رد پاهای محو رو می‌بینی روی برف ها..؟ نترس. غریبه نیست. این پیرمرد خواب‌هاست.
    شاید تونستی ببینی‌ش. ولی دنبالش نگرد.
    خواب‌های خوش ببینی عزیزم.گودنایت.شبت شیک ونایس.

    پ.ن:سیگما جان پسرم،من بی‌صبرانه منتظر دیدارت هستم^-^ 💘همچنااااان.

    پ.ن:این روزا،احساس آزادی بیشتری دارم. استرس ونگرانی وخوره های روح گویا دست از سرم برداشتن. دیگه اهمیت نمیدم. البته،اگر چشم نزنم خودمو^-^

    این خودمو دوست دارم.

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    قدم زدن لابلای قفسه های کتاب‌فروشی..

    آقای کتاب فروش گفت:بعضی وقتا کارکتر های کتاب های مختلف توی این کتاب فروشی میان ومیرن.
    _راست می‌گید جناب؟ یعنی جدی جدی؟ باور کنم؟
    _معلومه! گاهی همین‌طوری که نشستم این جا وغرق مطالعه ام،یکی‌شون رو می‌بینم که داره بهم نگاه می‌کنه. یا یکی دیگه از پشت اون قفسه سرک میکشه و وقتی نگاهم بهش می‌افته آروم چشمک می‌زنه.آنی‌شرلی چندبار اومده بود وسوالای عجیب می‌پرسید.
    _شما چی گفتید؟
    _منم جواب های عجیب بهش دادم وباهم بحث مفصلی راه انداختیم. موقع رفتن گفت که خیلی بهش خوش گذشته. پشت قفسه ی ۸۶ هم هنوز خرده کلوچه هایی که آلیس از سرزمین قصه ها آورده بود ریخته.
    _منم میتونم ببینمشون آقای کتاب فروش؟ معمولا چه ساعت هایی میان؟
    _هیچ چیز مشخصی نیست که بتونم بهتون بگم خانم چوی. اگه زیاد اینجا بمونید ممکنه یکی‌شونو ببینید. حتی یه بار که داشتم بین قفسه ها گشت می‌زدم یکی از همون قاتل‌های سریالی مقابلم ظاهر شد.
    _وای وای!! اون وقت شما چی‌کار کردید؟
    _خونسردی خودمو حفظ کردم وبهش گفتم آروم باشه.
    _همین؟
    _اجازه بدید. گفتم اول یه قهوه باهم بخوریم وبعد من درخدمتشم تا هرکاری دلش خواست باهام بکنه.
    _قبول کرد؟
    _خودتون چی فکر می‌کنید؟
    _خب وقتی شما بگید حتما قبول کرده دیگه. شما که یه آدم عادی نیستید.
    _اولش یکم مشکوک بود. اما یکم که باهاش صحبت کردم راضی شد.
    _اون وقت بعدشو چی کار کردید؟
    _وقتی داشت قهوه ش رو می‌خورد-که فکر کنم اولین بارش بود-آروم از پشت سر هلش دادم توی کتاب. البته مطمئن نیستم همون کتابی بود که ازش بیرون اومده بود یا نه. ولی فکر نمی‌کنم فرقی بکنه.به هرحال از پسش بر میان. امیدوارم اونجا دوستای خوبی پیدا کنه.
    _این به مصطفی می‌چسبه. امیدوارم یه وقتی که اون اینجاست یه قاتل سریالی دیگه ظاهر شه.
    _عالیه. اون وقت با وجود آقا مصطفی دیگه بابت هیچ چیز نگرانی نداریم.
    _خودتون که یه پا استادید^^ از همزاد موریارتی ساما کمتر از اینم انتظار نمیره😅
    ***
    +کیا فصل چهار بانگو رو می‌بینن؟
    به جرئت میتونم بگم قوی ترین فصله. الان تازه می‌فهمم فصلای قبلی چقدر ضعیف بودن(هرچند بازم دوستشون دارم همونارم.😅)
    وعام.دارم داستان سیگما وگیوره وخونه ی مامان سادات و مینویسم:)))❤(احتمالا ندونید گیوره کیه😂)

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • چوی زینب دمدمی

    تو به جادو باور داری؟؟

    سلام به اهالی این سرزمین.
    خیلی وقت بود ننوشته بودم نه؟؟
    خسته ام. حوصله ی توضیح ندارم. ولی واقعا نیاز داشتم از اینجا فاصله بگیرم.
    اما به هرحال برای نوشتن طومار های طویلم بالآخره باید یه وقتی به اینجا پناه بیارم.
    خونه ی سبز من💚 الانم باز،اومدم برای نوشتن از دنیای قصه ها. یه سبد ستاره براتون چیدم از اونجا^^
    صدای جادو یه سریال شیش قسمتی پر از جادو وزیبایی بود و از اون دست سریالایی که واقعععااا برای خودم ساخته شدن. چرا؟ هم تمام عناصر محبوب ومورد علاقه ی منو داشت،هم داستان وکارکترایی که میتونستم باعمق وجود،درکشون کنم. خلاصه که خیلی من بود.

    ومن الان،اصلا انرژی وحالِ تحلیل وبررسی ندارم. فقط میخوام شیشه ی احساساتمو خالی کنم اینجا همین.
    از همین اول بگم،داستان فوق العاده،خاص،ترکوندنی و وای این رو دست نداره واینا نداره. فقط زیباست. زیبا وشیرین،خوشمزه وسحر آمیز. یعنی فقط باید دوستش داشته باشید تا بتونید دوستش داشته باشید-__- وگرنه که میگم،اصلا بترکون نیست وچیز خاصی نداره.
    ولی همیشه سریالا وفیلما وکتابا خودشون به موقع منو پیدا می‌کنن. داشتم به این فکر می‌کردم چند وقتی میشه که در دروازه ی دنیای قصه ها انگاری به روم بسته شده.که اینو پیدا کردم. یه پل انداخت روی اون دره ی ترسناک،دستمو گرفت ودوباره گذاشتم تا دم در دنیای نور.
    اگه یه مختصر وخلاصه ای بخوام از داستان بگم،این داستان سروکله زدن بچه ها،با آدم بزرگای بی منطق وغیر قابل درک وزورگوعه. داستانِ لبخند زدن،متفاوت بودن،تخیل رو انتخاب کردن ودر کل از همون داستانای تیم برتونی ولی ورژن کره ایش. باید یه اعترافی کنم که ریول خیلی منو یاد ویلی ونکا می‌انداخت. ولی خب هرکدومشون دوست داشتنی بودن منحصر به فرد خودشونو دارن. ویلی ونکا اصلا فرست کراش وکسی به پای جذابیتش نمیرسه ولی من فعلا ریول رو بیشتر دوست دارم.هاها😌


    در مورد کارکترا،ری یول که اصلا خوشگل مامانT---------T نمیدونم بیشتر از این درباره ش چی بگم. خیلی خوشگله. این خوشگلی که میگم صرفا به ظاهر محدود نمیشه. البته که ظاهرش هم عاااه.. اما منظورم شخصیت،روح وکلا وجودشه.
    کلا جی چانگ ووک همیشه قیافه ش استایلم بوده. از اون قیافه هایی که من می‌پسندم یعنی خب اولین دفعه ای که تو ملکه کی دیدمش اینجوری بودم که دختر اینو ببین چقدر خوشگله😍😛
    ولی اینجا با این تیپ وقیافه دیگه آخر آخر آخرکراش بودن بوووووود!
    موهای بلند،قیافه ی عجیب غریب ونامتعارف واز دنیای قصه ها بیرون اومده.خیلی دوست داشتنی بود.

    آدم دیگه چی میخواد بیشتر از یه کارکتر جادویی،خوشگل،اسرار آمیز،غیرمتعارف ودیوونه؟😂

    ریول بیمار روانی بود؟ اگه بیمارای روانی انقدر نازن وقشنگ وخوب پس کاش آدمای نرمال جامعه کمتر وکمتر شن وبیمارای روانی روز به روز بیشتر..

    یه شعبده باز این مدلی به لیست آرزو هام اضافه شد.TT
    درمورد تایپش جای هیچ شکی نیست. ENFP. 
    واما یون آیی. بیایین که با یه قهرمان واقعی آشناتون کنم. یه دختر معصوم،شیرینی زنجبیلی وبی‌نهایت قوی وقشنگ. چقدر در عین سادگی دل‌نشین بود. چقدر صبور وپخته وبالغ وناز بود. چقدر بی شیله پیله وبی غل وغش بود. چقدر باهوش بود. چقدر عاقل بود. چقدر نرم وخالص بود آخه!! 
    یه دختر کوچولو که تنهایی با کوه های غم مبارزه می‌کرد وتسلیم نمی‌شد،اگه اسمش قهرمان نیست پس معنی قهرمان چی میتونه باشه؟
    تایپش رو زدن infp ولی من بیشتر نظرم روی isfj عه. هرچند نمیتونم دلایل محکمی بیارم چون سریال اونقدر مفصل نبود که بشه کامل کارکترا رو شناخت،ولی خب،شواهد بیشتر سمت isfj هستن😅اول اینکه زیاد راحت با حرف ها وتخیلات وجادوهای ریول همراهی نمی‌کرد و خیلی سخت ودیر باورشون می‌کرد و همش با واقع بینی توجیهشون می‌کرد،بیشتر شبیه فانکشن si اوله نه کسی که ne دوم داشته باشه.
    بعدم دقتش،سختکوشی‌اش،صبوری‌ ومسئولیت پذیری‌ش،نمیگم توی یه infp نیستن،ولی توی یه isfj بیشترن.
    منم که عاااااااشق شیپ enfp/isfj😍😭
    سریال پیشنهاد می‌شه؟ البته. یه جعبه ی کوچولو وروبان بندی شده،پر از شیرینی وشکلات. چرا نباید پیشنهاد بشه؟؟


    ‌🏵🏵🏵
    یه کتاب دیگه رو هم تموم کردم.از این بابت سپاس‌گذارم.
    نسیمی که بر ستاره ای وزید. یه داستان کره‌ای/ژاپنی باحال وهوای جنگ.
    کتاب خیلی غمناکی بود راستش. چهره به چهره شدن با فرو پاشی. نابودی. تباهی. اما میوونش جوونه های امید هم روییده بود. 
    یه کارکتر داشت به اسم دونگ جو.این کارکتر منو به شدت یاد هی سونگ می‌انداخت. شاعر بودنش،مثبت اندیش بودنش،لبخند زدنش حتی وسط جهنم،علاقه ش به شعر وستاره وماه وزیبایی،اصلا فکر می‌کنم شاید خانم کیم اون سوک شخصیت هی سونگ رو از ایشون الهام گرفته باشه چون ایشون،یه شخصیت واقعی هستن.
    چه سرگذشت غم انگیزی هم‌ داشت اما،چقدر شخصیتِ پرخروش وپویایی بود. همه رو متحول می‌کرد. روی همه تاثیر میذاشت ولی نه به شکل اغراق آمیز.آخرش این کارکتر پاک وناب ما به قدرت وشرارت جنگ وزشتی‌دنیا باخت! پیروز نشد. قهرمان هم نبود.
    ولی با همه ی اینا،وجودش اثر گذار بود. مثل یه نسیمِ گذرا ولی شیرین ونوازش‌گر توی زندگی یه مشتی بدبخت. از اون آدم‌هایی بود که تازمانی که زنده‌ن،دست از باقی گذاشتن اثرانگشت‌شون روی دنیا بر نمیدارن. یه آدم مفید وپرفایده. رفیقِ فابِ کتابها.
    چندسال پیش،این جمله رو نوشته بودم؛باورم نمیشه بعضیا،توی این جهنم هنوز رویای نویسنده شدن دارن.
    و شخصیت دونگ جو،یه نمونه ی شفاف از این جمله بود:))) وسط جهنم،شعر می‌گفت،رویا میبافت،قوی میموند وامیدوار. هرچند آخرش شکست ونابودش کردن. اما باز هم،بالاخره باقی موند.
    من که عمرا نمی‌تونم شبیهش باشم. من اگه اونجا می‌بودم،یک افسرده ی بدبخت میشدم وخودمو میکشتم:||||~
    شخصیتش واقعی بود. یکی از معر‌‌وف ترین شاعر های کره ایه وشعراش هنوز توی مدارس کره آموزش داده میشه^-^
    این کتاب،سرد بود. بی رحم بود. وتراژدی بود. به سردی ویخ‌زدگی میله های زندان توی دل یه شب زمستونی. با هوایی سرد وپر از دلتنگی. همزمان،زیبایی داشت. درخشش داشت. شعر وموسیقی داشت. مثل اینکه از پشت همون میله ها به سوسوی ستاره ها نگاه کنی. این ها باهم بافته شده بودن. زیبایی به درون یخزدگی ها وزشتی ها خزیده بود،وسرما ونا امیدی وغم،درون زیبایی وامید رسوخ کرده بود. اما در آخر،به من که نا امیدی تزریق شد. بعد خوندنش برام لرز باقی مونده بود. این زشتی وزیبایی اینجا یکسان نبودن. زشتی غالب بود وفقط زیبایی گاهی لجوجانه،از لای سنگلاخ میرویید وجوونه میزد. یه زیبایی کوچولو وسبز🌱
    گاهی وقتا آدما برای خوب بودن وخوب موندن،چاره ای بجز متوسل شدن به بی رحمی ندارن. این کتاب اینو میگفت.
    کی باور میکرد سوگی‌یامایی که همه به عنوان یه هیولای وحشتناک می‌شناختنش،کسی بود که بخاطر خوب بودنش کشته شد!!؟؟
    پیشنهاد؟ آره. میکنم. البته با در نظر گرفتن این نکته که کتاب حاوی مقدار زیادی جنگ وخشونت وافسردگیه. به‌هرحال اگه دنبال بارقه های نور،حتی تو دل یه زندانِ تاریک می‌رید،کتابو بهتون پیشنهاد میکنم.
    ***
    خواهش می‌کنم دوباره منو به اون روزا برگردون..
    صبح کریسمس پا می‌شم وفنجون چای‌ام رو بارضایت برمیدارم. 
    پشتِ پنجره همه چی یخ‌زده اما روی میز من یه کتاب پر زرق وبرقه وتوی قلبم،پر مواد مذاب ومنفجره‌ست^-^
    چه روزهای بی نظیری. سفید وبی نقص وخاک قندی.
    این قلب باعث پدید اومدن شگفتی ها وزیبایی های بی‌شماری تو زندگیم شد. روی همه چیز اکلیل پاشید وکاری کرد برق بزنن.هایلایت هفت رنگ کشید روی دنیای من.
    اما خب باعث شد درد هایی وحشتناک رو هم تامغز استخونم حس کنم. دقیقا خودش.
    درد هایی که جیغ می‌طلبید. جیغ هایی از درون که هیچ وقت به بیرون منعکس نشد.
    هق هق های هیستریک..

    به هرحال. نمیدونم ازش باید تشکر کنم یا نه.
    پ.ن:می‌شه لطفا برای بابای خانم.R دعا کنید؟💔🙏

  • ۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • چوی زینب دمدمی

    .

    خوشحال می‌شم اگه دوست داشتین،عضو چنل تلگرامم بشین:))

    اینجا^^
    البته معنی‌ش این نیست که قراره این‌ جارو ول کنم چون خب،نمیتونم. ولی حرفایی که نمیتونم اینجا بزنمو اونجا می‌زنم. راستش با اینجا خیلی حس غریبگی دارم. حالا ببینیم اون ور چجوریه.
    ولی به امید خدا اینجا هم همچنان زنده وپابرجاست😅فقط اگه خدا یه لطفی کنه وحس غریبگی‌م رو محو کنه✨
    بهرحال اگه خواستین اون ور بخونینم در خدمتم.
    ***
    +‌لوسی مونتگمری میگه من درباره ی روز هام نمینویسم مگر دست کم آب وهوای اون روز ارزش توصیف کردن رو داشته باشه.
    وچه بسا من روز هایی داشتم که فقط آب وهواش؛لیاقت صفحه ها توصیف شدن رو داشتن وتنها شاهدشون نویسنده ی مسخره ای بود که حتی بلد نیست چطور قلم رو دستش بگیره..!
    واگر برحسب اتفاق کسی نوشته هایی از منو که ازقضا کمی خوب از آب در اومدن بخونه وخیال کنه مثل اون نویسنده هاییم که خود کم بینی دارن وفقط نمیتونن خوبی کارشونو بدونن،قسم میخورم که از شدت عصبانیت ودرماندگی گریه سر خواهم داد..!
    +ولی وقتی اینطوری مینویسم حس نمی کنم خودمم😔😂حس میکنم یه پیرمرد با ریش وموهای بلند وبرفی رنگ وعینک ته استکانی،فرزانه وخردمند،با صورتی پر چین وچروکم که به قول کاپیتان جیم،انقدر شعر خونده حرف زدن عادی یادش رفته..

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • چوی زینب دمدمی

    روزنه..

    همیشه یکی از سرگرمی‌های مورد علاقه‌م فهرست نویسی بود. الآن هم می‌شینم وشروع می‌کنم. وقتی همه ی آدمهای رنگی رنگی مهربون زندگیم رو،دونه دونه کنارهم می‌چینم، قلبم کم کم مثل قوری روی سماور شروع می‌کنه به گرم شدن وقل قل زدن ومثل همون گل رزی که با نوازش دستهای گرم ومادرانه ی آفتاب از خواب بیدار شده،احساس سبکی می‌کنم. می‌بینی؟دوباره داره می‌تپه.

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • چوی زینب دمدمی

    وزش باد میان درخت بید مجنون~🍃

    بدون حرف اضافه ای،ادامه ی کتاب نوشته ها اضافه شدن.❤

    "کلمات، همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را راضی کنند زیرا انتهای خوشحالیِ زیاد یا غصّه ی زیاد، سکوت است! "
    -آنتوان چخوف-

    +عنوان پست برگرفته از قسمت اول سریال "وقتی هواخوبه پیدات میکنم"

    ​​​​​​

  • ۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • چوی زینب دمدمی

    ...

    این‌روزا اصلا دست ودلم به نوشتن نمی‌ره. (البته اگه اون دفترچه ی روزانه نویسی رو حساب نکنیم) یعنی راستش به هیچ‌کاری. ولی خب. بالاخره.

    اومدم نشستم تو سالن اجتماعات مدرسه. دلم چققققققدر براش تنگ شده بود مادر چققققدررر! دارم همه‌جاشو مثل یه غریبِ به وطن برگشته دیدمی‌زنم. این طرف،کلاس خانمR برگزار می‌شد،اون طرف،سن،بالای سرم کتابخونه در تاریکی خفته وقسمت شمالیش از نور پشت پرده ها سایه روشنِ پرتقالی داره که بسی دلبره. فقط دونفر از سال پایینیا اینجان ونشستن دارن باهم راجبه لباس وعطر ومارک فلان بیسال حرف می‌زنن.(اسکلن خیلی‌خیلی ولی حتی اینا رو هم دوسشون دارم)
    دعای عهد که تموم شد با خودم گفتم پس این فاطمه کجاست؟ برگشتم دیدم پشت سرمه:))))))^^ 
    رفتیم کلاس یکی یکی با همه تجدید دیدار کردیم حتی لیلی هم اومد که انتظارشو نداشتیم بیاد. حانیه گفت:اینو چرا اخراجش نمی‌کنن؟
    من:خدا نکنه بعد کیه دیگه بخندونتمون؟
    حانیه:آخه دیگه کلاس خانمm. که نیست که بشه خندید.
    من:خانم m. وغیر خانمm.نداره که. اون هرجا باشه میخندونتمون.
    راستش یادم رفت بگم مدرسه تنها جاییه که از خندیدن توش عذاب وجدان نمی‌گیرم. شاید بخاطر این‌که اونجا بخشی از این دنیا نیست ودیگه خندیدن کار شرم آوری نیست.
    بعد شاه کراشان اومد. خانمR. بعد از پنج ماه دوباره دیدنش چه حالی داشت..دیگه این آخرا به زور جزئیات چهره شو تو ذهنم نگه داشته بودم ک یادم نره..😂 مثل قرص خورشید،با یه آلبالویی چشم نواززز وخیره کننده وارد شد. بیشتر از همه از اون شال آلبالویی که انداخته بود روی مقنعه‌ش خوشم اومد. قرمز بیشتر از هرکسی به خودش میاد. اونم نه هر قرمزی. از اون قرمزای طعم دار وملس..! مگه این‌که بخاطر این روزا راضی‌شه یکم قرمز بپوشه. خودش که نمیدونه رنگ قرمز وخانم R کنار هم چه محشری می‌کنن.
    انتظار داشتم بخاطر اتفاقات اخیر درحال جلز و ولز کردن باشه،ولی نه مثل اینکه هم همه ی اینارو پیش بینی‌کرده بود وهم دیگه از شدت حرص خوردن رسیده به درجه آروم‌گرفتن. بیچاره انقدر حرص خورده که دیگه فکر کنم همه ی انرژی‌ش کشیده شده. هیچی نگفت ولی مدام توی درس اشاره می‌کرد. هی تیکه می‌زد. کنایه می‌زد. به هیچوجه هم اشاره ی مستقیم نمی‌کرد انگار همه چی صلح وصفاست وما داریم درباره ی یه جهان دیگه حرف می‌زنیم.
    من که صداشو ضبط کردم. با این‌که خودش می‌گه ضبط نکنید،می‌گه من بخاطر خودتون می‌گم وگرنه خودم که آب از سرم گذشته.. ولی من چیکاربه این حرفا دارم. فقط می‌خوام صداشو داشته باشم. هرچند ویسای چند سال پیششو هم هنوز دارم اما خب..دلم میخواد هرجای دنیا که می‌رم یادم باشه یه استادی هست که درس زندگی وراه وزندگی رو بهم یاد داده وتو دنیای پرشعارمون حرف واقعی می‌زنه واین بشر قوت قلب منه!!
    (بعدا نوشت:فکر کن..چه خوشبختی از این بالاتر که بعد ۵ ماه کراشتو ببینی وبعد تازه بتونی بوس‌شم بکنی😂😿ولی من که خوشحال نیستم! چرا؟ چون اون لحظه اصلا نمی‌فهمم چه اتفاقی داره می‌افته وخلاصه هیچی از فوق العادگی‌ش نمی‌فهمم:/// یعنی اون من بودم که خانم R رو..؟)
    کلاسای ساعت بعدمونم برگزار نشد. من نمی‌فهمم مگه ما مسخره ایم هی مثل توپ فوتبال شوتمون می‌کنن این ور اون ور. نشسته بودیم تو حیاط یکی می‌گفت بچه ها،چیکار کنیم نه این وریا قبولمون دارن نه اون وریا.
    حانیه هم گفت جهنم حالا مگه ما قبولشون داریم؟؟😑😂
    والحق که راست گفت. مگه ما نیاز به تایید کسی داریم. انگار بی کس وکاریم. 
    ولی دیدن یه بار دیگه ی خانم.s کنار حانیه وفاطمه خیلی لذت بخشه . انقدر که این خانم .s نشاط برانگیز وجذابه وحانیه وفاطمه ام که ماهن! خانم.s از اون آدماست که با سرتقی تمام میاد بساط می‌کنه توی قلبت اونم یه بساطِ خییییلی بزرگ. آفتابِ دلچسب وخوشرنگِ حیاط مدرسه،گل‌های صورتی درختمون،سایه روشن حیاطمون،اه لعنتی. کلاس تو حیاط رو کولرشو روشن کرده بودن،یه بوی خاک طربناکی می‌داد که نگو. صداشونم میومد که قشنگ معلوم بود بساط خوشگذرونی به راهه. یعنی بحث داغ داغ دارن اونم با خانم.t. دلم می‌خواد برم بشینم تو این کلاس قدیمی وچشمامو ببندم وگذر زمانو حس نکنم.
    این طرف خانم.s داشت می‌گفت بهش می‌گم چند وقته نیستی مدرسه صفا نداره می‌گه آره می‌دونم.
    حانیه:فاطمه؟ آره بابا این همیشه همین‌طوره. از دماغ فیل افتاده:///
    حانیه می‌گفت چرا هیچی من وصل نمی‌شه منم گفتم همه نتا قطعه خب مگه خبر نداری؟
    که یهو فاطمه برگشت با یه قیافه جدی گفت:کی گفته خانم من که همه چیم وصل میشه.
    من:همه چی؟ برا ما حتی فیلتر شکناهم فیلتره!
    فاطمه: نه برای من همه چی کار می‌کنه.
    حانیه:بترک خب!
    من:اینم یکی دیگه از معجزات حاج خانوم ما. فیلترا روشون هیچ تاثیری ندارن. خودش یه فیلتر شکن انسانیه نشسته روبروی ما.
    وقتیم داشتیم برمی‌گشتیم خونه حانیه گفت فاطمه اون‌جا خیلی به یادت بودم(کربلا) گفتم یاد من نبودی بی معرفت؟ گفت نه آخه قبلش پیش فاطمه بودم فاطمه داشت می‌ترکید من داشتم دلداریش می‌دادم :||😂 مشکلم اینه که این بیچاره هارو غیر اربعین نمی‌ذارن برن اصلا. فاطمه هم گفت همون موقعم که میذارن انقدر اذیت می‌کنن،برو این ور،برو اون ور،پاسپورتت فلانه،نمی‌دونم چیچیت بهمانه..که اصلا پوستمون کنده می‌شه. گفتم عشقم تنها نیستی مارو هم خیلی اذیت می‌کنن. حانیه گفت نه به اندازه ی ما. واقعا به اندازه ی ما اذیتتون نمی‌کنن=)))
    ولی اینو راست می‌گه. این بنده های خدا شهر به شهرم که بخوان برن انقدر پدرشونو در میارن که من حتی نمی‌تونم تصورشو کنم. بهشون گفتم زیارتتون قبول‌تره عوضش. پیش امام حسینم عزیز ترید. همه ی اینا رو می‌بینه. جوابشونم می‌ده قطعا. 
    ...
    +مطمئنا خودتون می‌دونید که این نوشته مال امروز نیست دیگه..
    پ‌.ن:در مورد وضعیت این روزا،صدبار یه چیزی نوشتم وپاکش کردم. آخرش گفتم گفتنی ها رو کسایی هستن که بگن. ماشاالله زیادم هست. پس بهتره من حرفامو برای خودم نگه دارم. چون با حرف زدن قرار نیست هیچ وقت چیزی حل‌ بشه. ولی واقعا دارم می‌ترکم! نمی‌دونم باید چیکار کنم. احساس گناه می‌کنم. بابت حرف زدن. نفس کشیدن. زنده بودن. 
    ولی..
    ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
    وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
    دور گردون گر دو روزی برمراد ما نگشت..
    دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور..
    یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور
    کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور‌..

    +
    تنها خبر خوشی که میتونم بدم اینه که..قلمم عاشق شده. بدجوری هم عاشق شده.(من قبلا عاشق بودم،ولی قلمم تازگی‌عاشق شده) وتنها دل‌خوشی من وآرام جان منه.مثل بچم می‌مونه. نمی‌شه تصورشو کرد همین فسقل بچه چقدر می‌تونه مامانشو خوشحال کنه.❤
    (کاش‌می‌تونستم واضح تر حرف بزنم ولی نمی‌شه!)

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • چوی زینب دمدمی
    بعضیا توکل زندگی شون نگرانیاشونو درمیون نمی ذارن.
    مثلابگن خیلی سخته...
    یازیادی دردناکه..
    هیچ وقت همچین چیزایی نمی گن وتوخودشون می ریزن.
    شاید...تاروز مرگشون..
    کلبه شون روداخل قلبشون می سازن...وتوکل زندگی شون ازکلبه شون بیرون نمی یان.
    حتی وقتی احساس تنهایی می کنن،هیچ وقت بهش اعتراف نمی کنن.درواقع،ترجیح میدن توتنهاییشون زندگی کنن.
    بیشترازخونواده شون دوستش دارن...
    ...
    آدم ها این حقیقت رافراموش کرده اند اما تونباید فراموشش کنی ...توتاوقتی زنده هستی نسبت به آنکه اهلی کرده ای مسئولی ...

    ..
    درد های بشری من رو میخکوب میکنن ولی زیبایی،اشک به چشمانم میاره..💚~