_توگفتی از کتابای جنایی خوشت میاد؟
_بله.
_پس این کتابو بخون.هم یه داستان جنایی جذاب داره وهم درمورد نویسنده هاست..فقط؛لطفا نترس! اگه ترسیدی هم بیا بشین پیش خودم.اگه دوست داشتی یکم باهم حرف میزنیم.
_فکر نکنم توی یه همچین جای گرم دوست داشتنی ای که سکوتش پر از رمز ورازه، صدای نفس کشیدن گیاه ها به وضوح شنیده میشه ودور تادورمو کتاب های رنگارنگی پر کردن که ازشون موج انرژی مثبتِ میلیون ها داستان وافسانه ی ارزشمند ساطع میشه،بتونم بترسم.ولی باشه.
_منطقی بنظر میاد.شاید اینجا نشه ترسید.ولی از معرفی کردن همچین کتاب وحشیانه ای به یه روحیه ی معصوم ولطیف تاحدودی احساسِ بدی دارم.از طرف دیگه فکر میکنم اگه بهت معرفیش نمیکردم درحقت بی انصافی کرده بودم.خانم چوی...گفتید شما کجاخوندینش؟
_نصفه شب،توی یه اتاق مثل قیر سیاه...مرگ بود مرگ!! مخصوصا وقتی که داری مخفیانه یه کارِ غیر قانونی انجام میدی...خودتون تصور کنید! ( زیر پا گذاشتنِ "قانونِ بعد از ساعت۱۲همه باید خواب باشن وگرنه جرم بزرگی مرتکب شدن واعدامشون جایزهستِ" خونه ی ما)
***
معمولا وقتی یه کتاب رو همین طوری شانسکی از بین یکی از قفسه های کتابفروشی شب خوب بر میدارم؛با بی اعتمادی کامل بهش نگاه میکنم.
نمیدونم چرا معمولا؛نمیتونم مثبت نگاهشون کنم وبا ذوق.بجاش میگم:خب. امیدوارم که بتونی رضایتمو جلب کنی.ولی... شک دارم بتونی..هه!
البته اکثر وقتا هم قضاوتم درست از آب در میاد...حس شیشم من مثل یه رفیقِ شفیق،همیشه بهم راست میگه.ولی یه موردای خاصی هم هست...که خب؛همه چی کاملا بر خلاف تصورم پیش میره.
اون روز هم با یه کتاب دقیقا همین اتفاق برام افتاد.به خودم میگفتم اینو برو بذار کنار.اصلا به دردت نمیخوره.نگاهش کن،خیلی خشکه.مثل یه پیرمرد90ساله ی سنتی باعینک ته استکانی :| ولی اون یکی خودمِ همیشه عاقل گفت،بذار حالا یکم امتحانش کنیم.یه صفحه نخونده چرا چرت میگی خب؟
به هرحال فکر نمیکردم دو دقیقه بعدش یه جوری چهارچشمی بخونمش که هرکی ببینتم فکر کنه میخوام بخورمش. البته بذارین بگم

_هری.لعنت به تو کتابی که بهم دادی چنان منو جذب کرده بود که نمیتونستم زودتر از این بیام دیدنت.
_آه عزیزم میدونستم خوشت میاد.
_گفتم جذبش شدم.نگفتم خوشم اومد.این دوتا خیلی باهم فرق میکنن.
_پس تو هم فرق بین اینا رو فهمیدی؟

تصویر دوریان گری

بله. منظورم از جذب شدن این نیست که عاشقش شدم واز این جور حرفا...نه.فقط یه معما داره که مثل دیوونه ها میخواستم کشفش کنم.

من غلط کردم اگه گفتم از معما واینجور چیزا بدم میاد :|
ولی یه داستان معمایی خفن کم ندیدم تو زندگیم.چیزی که این کتابو خاص میکرد این بود.محوریتِ نویسندگی با چاشنیِ جنایی.یه نویسنده ی خیلی باحال توش داشت.یه نویسنده ی بداخلاق ودیوونه که حرفای خیلی مودی میزنه.وای! من عاشق نویسنده های بداخلاق ودیوونه ام.کسانی مثل بانو شیم میونگ یو یا اسکار وبستر واون یارو که توی فیلم آبوت تایم بود.
منم از همون ثانیه ی اول که در باره ی این آقا خوندم فهمیدم هم رگ وریشه ایمه ورابطه ی خیلی خوبی رو میتونیم باهم برقرار کنیم.
یک جمله ی این نویسنده میتونه شرح کامل زندگی من باشه.واون اینه:

(بجز بخش شخصیت های خیالی البته..که اون یکی از نقطه عطف های این زندگیه)
همیشه همین بوده.میخواستم بگم.ولی گفتم بیخیال چون درک نمیکنن...
چون درک نمیکنن..
چون درک نمیکنن..
چون درک نمیکنن..
.
من از این که درک نشم نفرت داشتم...بقیه همیشه همه چیزو میگفتن...ولی من..من ورفیق همیشگیم،سکوت! ذهن من ساکت نبود.طومار ها داشت از حرف...ولی در نهایت همیشه به یه انتخاب میرسیدم.سکوت! سکوت وسکوت.
چون درک نمیکنن.چون هیچی تغییر نمیکنه. چون تو اگه خودتو له کنی تا توضیحش بدی،برای اونا هیچی عوض نمیشه. وحتی نمیفهمن یعنی چی. این همه ی زندگی من بوده‌.همش. از این متنفرم که هیچ وقت نتونسته ام اون چیزی که واقعا میخوامو به زبون بیارم.بنویسمش.هیچ وقت. اون چیزی که باید.اون چیز بزرگ وآزار دهنده ای که پشت همه چیزه.اما از طرف دیگه بابتش خوشحالم. همیشه شخصی بوده. ودوست ندارم باکسی شریکش شم. من باید وباید تنها باشم. هرچند احساس درک نشدگی افتضاحه..ولی اینکه آدم هایی که هرگز نمی تونن درکت کنن از راز هات باخبر باشن از اونم مزخرفتره. حالا دقیقا میتونم درکت کنم وقتی میگی تنهایی تلخ وشیرینه..در نهایت تنهایی رفیق ابدی ماست افراکوچولوی من!
نمیدونم شما هم بچه ای دارید که در تک تک چیز ها خودِ شما باشه یانه.ولی افـرای من دقیقا همینه.به قول خودش:
این همون دلیلیه که من همیشه ساکتم. کلی حرف توی سرم رژه میرن اما آخرش بازم من سکوت رو ترجیح میدم .چون کلمات،هیچ وقت نمیتونن به اندازه ی سکوت قدرتمند باشن.
بنظر من کلمه ها توی بعضی موقعیت ها هیچ فایده ای ندارن.
من کسیم که سکوت رو به صحبت کردن،پنهان موندن رو به توضیح دادن خودم،وتنهایی رو به بودن با آدمها ترجیح میدم.
دلیلش این نیست که دوستشون دارم.فقط،تحملشون برام راحت تر از اون یکیه.
راستی،اگه هر وقت دیدین من حرف نمیزنم؛ بدونید انقدر حرف دارم که کلمات از پسشون بر نمیان... وبه این نتیجه میرسم مگه گفتنشون فایده هم داره؟ مگه کسی قراره درک کنه؟
بیخیال.من یه هی سونگم.بذار اون بعدمون همیشه مخفی بمونه.ما یه آدم بدون دغدغه جلوه کنیم..خیال خودمونم راحت تره.چون لبخندای ما..هیچ وقت فیک نیستن:))❤
***
اسم کتاب: "زندگی پنهان نویسنده ها" از "گیوم موسو" هست.
کتابِ خیلی جذابی بود.معمای داستان واقعا هوشمندانه بود.کلی داستان مختلف که هرجور فکرشو میکردم نمیتونستم به هم ربطشون بدم ولی نویسنده همه رو به هم وصل کرده بود.خلاصه ذهنمو خیلی به چالش کشیده بودD: وحشتناک،تکون دهنده،کمی منزجر کننده...ولی دوستش داشتم. دوستش داشتم چون یکی از شخصیت هاشو خیلی دوست داشتم. جنابِ نویسنده ی محترم رو. اگه از داستانای جنایی ومعمایی با چاشنی نویسندگی خوشتون میاد بهتون پیشنهادمیکنم حتما یه سر برید سراغش.
نمیدونم چرا معما وقتی حل میشه انقدر بی اهمیت به نظر میاد=/ولی موقعی که داشتم میخوندمش یه جوری هولناک وتاریک جلوه میکرد(مخصوصا منی که نصفه شب داشتم میخوندمش)که حس می کردم بعد این دیگه دنیا نمیتونه ادامه پیدا کنه😂

شخصیت اصلیش چقدر...عجیب بود:|| کاملا نمونه ی یه شخصیت ابزاری برای پیشبرد داستان که وقتی وظیفه ش تموم شد خیلی راحت...مرد!!
فکرشو نمیکردم بمیره معمولا این شخصیت اصلی های هیچکاره که فقط شاهد داستانن یه جوری جون سالم به در میبرن ولی این بدبخت...اصلا حقش بود‌.این شجاعت های احمقانه چیه؟ وقتی میدونی اینجا دلِ خطره ویه مشت روانی هستن وتو هم هیچ قدرتی دربرابرشون نداری بمونی که چی بشه؟ با این حرفای وای من وسط یه داستانم اگه نمونم چطور میخوام نویسنده بشم و و و شانس برنده شدنتون بیشتر نمیشه. من بودم فرار میکردم وبرامم مهم نیست اگه اسمشو کسی ترسو بودن بذاره. ترجیح میدم ترسو باشم تا یه احمق!!
واز اینم خوشحالم که شخصیت موردعلاقه م مثل احمق ها دستش به خون کسی آلوده نشده بود با اینکه انگیزه شو هم داشت... اینکه نویسنده بخاطر جنایی تر شدن کارش شخصیت رو خراب نکرده بود...واقعا از اینجور شخصیت های عاقل خوشم میاد.
ولی نمیدونم اگه این عشق نبود داستانای جنایی چطوری پیش میرفتن وچه برگ برنده ای داشتن😂

+بذار یه توصیه ای بهت بکنم.توی زندگیت سعی کن هر شغلی پیدا کنی به جز نویسندگی!
_پدر ومادرمم همیشه همینو بهم میگن.
+این یعنی از تو عاقل ترن.

بعد از خوندن این کتاب،یه کتاب دیگه هم از نویسنده ش خوندم...باخوندن توضیحاتش فکرکردم یه کتاب عاشقانه ست وگفتم جالبه..کسی که داستان جنایی مینویسه داستان عاشقانه هم مینویسه...فقط چون قلمِ نویسنده بهم ثابت شده بود حاضر شدم یه داستان عاشقانه رو بخونم ولی بازم غافلگیر شدم...چون این یکی هم جنایی بود...هرچند بادوز خشونت و وحشی بازی کمتر...ولی اینم یه معمای مرموز داشت...از کتابِ قبلی پر زرق وبرق تر بود،حتی داستان قوی تری هم داشت،ولی همچنان من اونو بیشتر دوست دارم.
نقاط قوت کار استفاده ی ماهرانه از ایده های تازه ست،وغیر قابل پیش بینی جلو بردن داستان. دوتا نکته که بنظر من خیلی مهم واز پسشون بر اومدن خیلی خیلی سخته..
میخوام درمورد چندتا از شخصیت هاش حرف بزنم.پس قاعدتا خط های بعدی اسپویل دارن.
البته که شخصیت هایی نداره که حس چندان قوی ای نسبت بهشون بخوای داشته باشی ...اما بازم من روشون یه سری نظرا دارم.
اول اینکه از متیو متنفرم! مردها چطوری میتونن انقدر راحت خام بشن؟ واقعا موجودات حقیری ان(نه همشون:٬) اگه انقدر راحت درمقابل یه زن جذاب خودشو نمی باخت همچین اتفاقاتی هم براش نمی افتاد پس حقش بود ! اینجور مرد ها واقعا حالمو بهم میزنن:// ولی عجیبه که توی رمان های خارجی پر از اینجور مرد هاست.یعنی یه مرد درست حسابی اونجا پیدا نمیشه؟ بعد چطوری میتونید همچین شخصیت هایی رو دوست داشته باشید؟
کیت...کیت از اون شخصیت های خوشگلِ اعصاب خرد کنیه که دلم میخواد،مثل عروسک های چینی بگیرم لهشون کنم واز شکنجه شدنش لذت ببرم:/ چون خوشگلن،وچون عوضین ولی حس دلسوزیموبه شدت بر می انگیزن ...واقعا احساساتم نسبت بهشون دوگانه ست..به قولی...جذبشون شدم ولی دلم میخواد زجر کش بشن.‌.هم دوستشون دارم وهم از درد کشیدنشون خوشحال میشم...انگار یه جذابیت مسموم ودر عین حال معصوم دارن~  میدونم سخته توصیفش.
ولی عشقی که بینشون بود رو دوست داشتم‌.این عشق جنون وار ودیوانه وار...پایانشون غم انگیز بود..هم خودش وهم کنت ش...بهش حق میدادم برای هر کاری که کرد چون اون یه دخترِ بدبخت بود که یه قهرمان به تورش خورده بود..(چه توصیف مضحکی واقعا) وحق داشت که نخواد از دستش بده..درکل با وجود همه ی اینا؛شخصیت کیت رو تحسین میکنم.

+این معرفی دوسه روز قبل از به دنیا اومدن پارساکوچولو نوشته شده ویک ماه بعد به دنیا آمدن پارسا کوچولو منتشر می شود"-" 
یادم اومد اصلا پارسا کوچولو رو معرفی نکردم. هووی سما خانم وآخـرین نوه ی مامان سادات در حال حاضر(همچنین کیوت ترین ورویایی ترینشووون^_^سما هم واقعا مثل مارشمالو میمونه ولی پارسا یه چیز دیگه ست واقعا)دومین پسر کارکتر پر طرفدارمون عمو روح الله..برای داداشش چه کارایی کردم اما برا این بچه هیچی😂از سه سال پیش انقدر تغییر کردم؟ به هرحال.کالیستا فقط تورو میشناسم اینجا مثل خودم عاشق نی نی ای پس بیا این خوردنی منو ببینT__T


افرا اگه اینو ببینه فکر نکنم دیگه دختر بخواد!

اگه عاشق نی نی دیگه ای هم داریم اینجا میتونه اعلام حضور کنه.اما اگه نی نی دوست ندارید سر جای خود بشینید ولازم نیست بی سلیقگیتونو جار بزنید😒

(در حال حاضر هم پیششم^_^داره مثل ماه میخنده😅😻نمیدونم بعضی وقتا چی میبینه اینطوری ذوق میکنه به ما که اصن محل نمیده:/)
+کتاب فروشی خونم افتاده. بسیااااار شدید. از لحاظ روانی شدیدا نیاز به سکوت معطر وپرمغز اونجا با کلی ویتامین از جنس کلمه وافسانه وتخیل دارم!! (از پشت صحنه اشاره میکنن:کارکتر!!! ومن بهشون میگم که خفه شن!😓😂) دلمم بسیار شدید برای جلسات نقد وبررسی فیلم وکتاب توی کتابفروشی تنگ شده. دلم برای دنیای کتابم تنگ شدههه بیاید منو ببرید..
+فصل دوم شیطان کش هم اومد😍تحمل جای خالی رنگوکو سان بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم درد آوره..ولی داداشش..چرا انقدر کیوت وکراشه؟آه قلبم. سرگرمی جدید وی شده پر کردن گالریش بافن آرت هاوعکس های رنگوکو سان. یکیشونم از رو بک گراند هر روز صبح بهم لبخند میزنه.اصلا انرژی روزم تامین میشه:)))ولی واقعا شیطان کش خیلی آرامش بخشه.نمیدونم چرا یه شیرینی وحس خوب خاصی داره✨
+ولی سناریو هایی که از روی عکس یا یه تیکه آهنگ نوشته میشنو هیچ وقت دست کم نگیرید.شاهکار ها از همین جا خلق میشن.. وکیوت ترین بچه ی من همT_T