پیرمرد خوابها وقتی رسید،باهمه سلام واحوالپرسی کرد وتازه آخر ازهمه متوجه او شد.لبخند شادی زد ویک کیسه ی مشکوک توی دستش انداخت:خب کوچیک ترینِ توی جمعمون.بیا اینو نگهش دار!

نمیدانست از کدام یکی بیشتر باید عصبانی باشد.اینکه صدایش کرده بود کوچولو یا اینکه آن کیسه ی مسخره را انگارکه اویک حمال باشد پرت کرده بود توی دستش.باصدای تهدیدآمیزی گفت:به من نگو کوچولو.
پیر مرد که انگارهیچ غم وغصه ای در دنیا نداشت گل لبخندش بیشتر شکفت: کوچولو تر ازهمه مونی دیگه! البته همه برای من کوچولو ان .
کیسه مثل کیسه ی آرد بود.نرم ودستش داخلش فرو میرفت.میخواست پرتش کند روی زمین.ولی نمیتوانست.احساس ناشناسی نمیگذاشت.پیرمرد بعد ازاینکه چهارساعت مفصلابا بقیه بزرگ ترها(هه!😏)صحبت کرد وحرفها ته کشید بالاخره برگشت سراغ او وگفت:واما تو.بذاربهت نشون بدم تواین کیسه که توفکر کردی آشغاله چیه.
سرش همزمان با ابروهایش بایک حرکت عصبی بالا پرید:من فکر نکردم توش آشغاله!
اما درواقع همین فکر راکرده بود.نه بطور واضح.اما وقتی پیرمرد بهش اشاره کرد،احساس کرد از اولش هم فکر میکرده یک کیسه پر از آشغال هست که باید بگذارندش سرکوچه.تعجبی هم نداشت. همیشه ارزشش درحد نگه داشتن آشغال ها بود.
پیرمرد باهمان بشاشی عجیبش گفت:چرا.همین فکرو کردی.حالابازش کن تا ببینی چقدر از تصوراتت فاصله داره ومن تو رو کسی که برام آشغالامو نگه داره نمیبینم.البته الان خوابن،وقتی خوابن به خیره کنندگی وزیبایی بیداریشون نیستن ولی ...
حرف پیرمرد بانفس بلندی که او از سر تعجب وشگفت زدگی کشیده بود قطع شد.داخل کیسه ...مرواریدبودند؟ریز تر از مروارید.اکلیل های براق سفید ودرخشانی بودندکه تابحال نظیرشان راندیده بود.پیرمرد که بهت وحیرتش رادیده بود خنده کنان گفت:حالاخوبه خواب هستن وانقدر میخکوب شدی ها.بله میدونم.واقعا خوشگلن.
بدون اینکه نگاهش را از آن شئ های کریستالی بردارد پرسید:اینا ...چی هستن؟
_اینا...
پیرمرد دستش رادر کیسه فروکرد ومقداری ازآنهارابرداشت.به آن چیزها نگاه کرد که به نرمی ازلای انگشتهای پیرمرد پایین میریختند.مثل ریزش آب بودند.ازصدای به هم خوردنشان جرینگ جرینگ دلنوازی برمی خاست.مثل ساز زدن بود.مثل صدای حرکت باد در نی زارها.مثل صدای زنگوله ی پری ها.
پیرمرد ادامه داد:ستاره هستن!
_ستاره؟
_بله.ستاره های آسمون.من که بهت گفتم،من پیرمرد خوابها هستم‌.کارم علاوه بر تنظیم خوابهای شما،پخش کردن ستاره ها اول شب توی آسمون،وچیدنشون ازآسمون در کله ی سحره.
_چطور ممکنه اینا ستاره باشن؟کسی نمیتونه ستاره هارو از تو آسمون جمع کنه.
_خودت که میبینی الان توآسمون ستاره ای نیست.
_یعنی تو همه شونو اول صبحا جمع میکنی ودوباره شب پخششون میکنی؟
پیرمرد تایید کرد:می پاشمشون.بله!خیلی کار لذت بخشیه.
باناباوری پوزخند تمسخر آمیزی زد:مسخره ست.Qبه من گفته بود توی روز چون نورخورشید کل آسمونو روشن میکنه ستاره ها پیدا نیستن.وگرنه همیشه توآسمونن.
پیرمرد به سادگی شبنم روی گلبرگها خندید:خب Qکه مزخرف زیاد میگه.
نگاه وحشتناک آتشینی به پیرمرد کرد.گویی میخواست بانگاهش تیربارانش کند.پیر مردگفت:اینجوری نگام نکن! جدی میگم .مزخرف میگه.چطور ممکنه ستاره ها تو روز هم توآسمون باشن.پناه برخدا.ازاین عجیب تر نشنیدم‌.از این عزیزان حاضر بپرس.ببینم،تو معلم کلاس اول Qنبودی؟ نظرت درباره ش چیه؟
معلم حالت تدافعی یی به خودگرفت:نظر ایشون.Qهیچ وقت مزخرف نمیگه.اون یه نابغه ست.
پیرمرد گفت:که اینطور.متوجه شده بودم شمایه کم بامن مشکل دارید وگرنه میدونم نظر اصلیتون این نیست.شما مدیر مدرسه ی Qهستید درسته؟شما بامن موافقید؟
مدیر باوقار ومتانت گفت:بنظرمنمQیه نابغه ست.اون خیلی خوبه.ولی موافقم ‌گاهی زیادمزخرف میگه.
پیرمرد خوشحال شده بود:دیدی؟
معلم کلاس اول که بهش برخورده بود برای پشتبانی به سمت راست اتاق نگاه کرد:توچی؟ توبهترین دوست Qهستی.ازش دفاع کن!
بهترین دوست کنار مدیر نشسته بود.دانش آموز نورچشمی ودست راست مدیر.گفت:Qخیلی خوبه.ولی درسته.بعضی وقتا زیاد مزخرف میگه.
معلم برایش ابروهایش رابالاداد وخط ونشان کشید ولی او باهمان قیافه ی عبوس به پیرمرد گفت:بهرحال من حرفت رو باور نمیکنم!دوست دارم هرچی کهQبهم گفته روباور کنم.
_من که میدونم ازشون خوشت اومده‌.میخوای شب که میخوام بپاشمشون روی سینه ی آسمون،توهم بامن بیای؟تا باورت بشه حرف من درست تره؟
_منو می برید؟
_اگه بخوای حتما!تو از شب خوشت میاد؟
سرش راتکان داد.
_شب منو یادQمیندازه.
_چطور؟
_چون Qازشب متنفر بود!
_این باعث نمیشه تو هم از شب متنفر بشی؟
_میخواستم ازش متنفر باشم.شبها منویادQمینداخت وسعی میکردم ازشب متنفر بشم.از گروه سرود جیرجیرکها بانسیم وستاره ها.اما ...نمیشد.من از شب خوشم میاد.دنیا خوابه.همه جاسرشار ازسکوته وآرامش.انگارکه مردم نیستن.
_تو ازمردم بدت میاد؟
_بله.
_چرا؟
_چون اذیتم میکنن.وقتی همشون خواب هستن احساس امنیت میکنم‌.خودم وخودم.
مدتی گذشت وپیرمرد ومدیر ومعلم وبقیه مشغول حرف های بزرگترانه شدند.او مسخ ستاره هاشده بود‌.فرو کردن انگشتهایش در خنکایشان رادوست داشت.صدای جرینگ جرینگ موسیقی وار دلنشینی که باکوچکترین حرکتی ازشان بلند میشد،شبیه لالایی بود.
بی مقدمه پرسید:میشه یکی از اینا رو ببرم برایQ؟اگه بهش نشونشون بدم باور میکنه ستاره ها روزها ازآسمون کنده میشن!
پیرمرد پیروزمندانه پرسید:پس حرفمو باور کردی؟
باتردید سرش راتکان داد. باورشان کرده بود.باور کرده بود آنها ستاره هستند‌.مگرمیشد نباشند؟ولی دراصلQبهانه اش بود.میخواست یکی از آنهارا برای خودش داشته باشد.
پیرمرد لبخندمهربانی زد:متاسفم.نمیشه.
با امید کورشده پرسید:چرا؟
پیرمرد به سادگی گفت:چون میمیرن!
_میمیرن؟
_ستارع هابدون آسمون میمیرن.تنها چیزی که میخوان اینه که از آسمون آویزون بشن وجرینگ جرینگ کنان تاب بخورن ومثل فانوس بدرخشن.اگه کسیو از عشقش جدا کنی چی میشه؟
جوابش رابهتر از هرکسی میدانست.بالحن خشکی گفت: میمیره!
_احسنت.میمیره وخاموش میشه.کشتن یه ستاره دردناک ترین چیز دنیاست.اون موقع اونقدر دیدنش غم انگیز وناراحت کننده ست که فقط میخوای از جلوی چشمت دورش کنی.ولی شک دارم تصویر غمگینش هیچ وقت از جلوی چشمات کنار بره.
_اما ...مگه مردن مثل خوابیدن نیست؟توهرحالتی قشنگ هستن.
پیرمرد دوباره خندید.خنده اش شیرین بود.به شیرینی عسل‌.به صافی هوای صبح بعد از طوفان:
_اصلا هم شبیه خوابیدن نیست.الان عشق درخشندگی روتوی قلب شیشه ایشون نگه داشته.اونا با عشق به آسمون به خواب رفتن‌.امید به بیدارشدن،ورها شدن،آویزون شدن وتاب خوردن،بهشون این سوسوی درخشانو بخشیده.این سوسو زدن عشق وامیده.اگه بمیرن،دبگه عشقی ندارن.امید،درخشندگی وخیره کنندگی وجذابیت وهمه چیز شون روازدست میدن.تاریک میشن.خاموش.زشت میشن.زشت ونا امیدکننده وغمگین.
احساس میکرد قلبش دارد چروک میخورد:اما .‌‌..اما من دوستشون دارم!
پیرمرد دست روی شانه اش گذاشت:اگه دوستشون داری نباید عشقشونو ازشون بگیری.تومیتونی از دور نگاهشون کنی.شبها،توی آسمون،شبهایی که دوستشون داری،وستاره های شیطونی که باشادمانی برات دست تکون میدن،احساس میکنی که ردشدن نسیم از لابه لاشون،به رقص درشون میاره وموسیقی ملایمشون سکوت شب رو میشکنه‌.فقط کسی که بیداره میتونه این موسیقی روح نواز روبشنوه.یک بیدار عاشق!
عشق شیرینه به من اعتماد کن.از دور عاشق بودن اونقدراهم که فکرشو میکنی تلخ وسخت نیست.

***

خبببب...این تقدیم میشه به همه ی عاشق های غمگینT_T
پ.ن:بحثهاشون طولانی بود وشخصیت های دیگه(معلمه ومدیره)هم حضور پررنگی داشتن ولی من قیچی شون کردم تاچرت وپرت نشه!
+این از یه جاهای عجیب غریبی اومده‌.اگه مبهمه راجبش کنجکاو نشید.ذهن من خیلیییی مبهم بوده همیشه.
+شخصیت اصلی مون عاشقQهستش^^صرفا اگه متوجه نشدید!

+احساستون درمورد شب چیه؟

پ.ن:دلم میخواست اینم این جا باشه هرچند که خیلی بد شده وممکنه خیلی چرت بنظر بیاد ولی دوسش دارم.کمتر نوشته ای ازخودم هست که دوستش داشته باشم.ولی مگه میشه چیزی که به پیرمرد خواب ها وعشق،وشخصیت تنهای عزیزم،مربوط میشه رو دوست نداشته باشم؟چیزی که خودم درکش میکنم؟

وی باید یاد بگیرد💙