۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

به مهمونی شبانه ی ستاره ها خوش اومدید^-^


مثل همون نورگرمی که از پنجره های یه کلبه، فقط یه کلبه ی کوچیک توی یه نیمه شب برفی،تو دل جنگل کاج‌ها بیرون میزنه. وروی برف ها میفته.
جنگل شبیه یه کیک خامه ای بی نقص پودر قند پاشی شده ست. برف همیشه همینقدر همه چی رو ترد وخوشمزه وشبیه تابلوی نقاشی می‌کنه.
آه بکش! حق هم داری. بیش از حد زیباست. بیشتر از گنجایش اون صندوقچه یی که بهش میگیم قلب!
ستاره ها،چراغهایی که حریف تاریکی نمی‌شن اما با همون نور کوچولو وقوی‌شون،چشمک می‌زنن وسط سیاهی شب.
راستی این خاصیت ستاره های اصیله که توی تاریکی،بیشتر درخشندگی وشکوهشونو به رخ بکشن.
آسمون با این آذین بندی دل‌رباش،شبیه چارقد سورمه ای خال‌خالی مامان بزرگ شده. یا شبیه طرح همون پتو ها که شبای یخ‌بندان زمستونی زیرشون غرق می‌شدی ومیبردنت به شهر رویا وقصه ها..
ماه،سرده. دوست دارم یه بار بهش دست بزنم.فکر می‌کنی جنسش از چیه؟یعنی ممکنه که از نون زنجبیلی ساخته شده باشه؟
ابر ها مثل توهم وخیال،شاید هم رویاها از اینجا می‌گذرن.
شیرینی تازه از فر در اومده با نسکافه میل داری عزیزم؟
ماه اون بالای بالا با طرح لبخند. معلق وشناور
خامه وپودر قند وبرق اکلیل. یعنی منظره ی جنگل از زاویه دید ماه یا اون بچه ستاره ی کوچیک چه شکلیه؟
راستی بنظرت ستاره ها هم صبح میرن مدرسه..؟
یعنی توی جنگل کاج های خفته،چیه که داره پچ پچ می‌کنه؟
باد..؟ بادِ شب‌گرد؟ 
یعنی ستاره ها چه رازی تو سینه شون دارن که انقدر قشنگ وغمگینن؟
گوش کن! می‌شنوی؟ صدای موسیقی ملایم وجادویی ستاره هاست که روی سکوت شب جاری شده. جرینگ جرینگ. لالایی. ظریف وزیبا. انگار از سرزمین پریان میاد. انگار ناقوس های سرزمین پریانه که به صدا در اومده واز دور دست ها به گوش ما هم میرسه.
میشه این خالق رو دوست نداشت؟ خالقی که انقدر خوش‌ذوق واحساساتیه؟ حالا باز بگو زندگی بی معنیه. 
هرچی زشتی هست دست پرورده ی ما آدمهاست. خدا فقط زیبایی آفریده.
حتی شیطان هم اگه ما آدم‌ها نادیده ش بگیریم وبهش نیرو ندیم،هیچ قدرتی نداره.
ماییم که به اهریمن ها قدرت دادیم.
این رد پاهای محو رو می‌بینی روی برف ها..؟ نترس. غریبه نیست. این پیرمرد خواب‌هاست.
شاید تونستی ببینی‌ش. ولی دنبالش نگرد.
خواب‌های خوش ببینی عزیزم.گودنایت.شبت شیک ونایس.

پ.ن:سیگما جان پسرم،من بی‌صبرانه منتظر دیدارت هستم^-^ 💘همچنااااان.

پ.ن:این روزا،احساس آزادی بیشتری دارم. استرس ونگرانی وخوره های روح گویا دست از سرم برداشتن. دیگه اهمیت نمیدم. البته،اگر چشم نزنم خودمو^-^

این خودمو دوست دارم.

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    قدم زدن لابلای قفسه های کتاب‌فروشی..

    آقای کتاب فروش گفت:بعضی وقتا کارکتر های کتاب های مختلف توی این کتاب فروشی میان ومیرن.
    _راست می‌گید جناب؟ یعنی جدی جدی؟ باور کنم؟
    _معلومه! گاهی همین‌طوری که نشستم این جا وغرق مطالعه ام،یکی‌شون رو می‌بینم که داره بهم نگاه می‌کنه. یا یکی دیگه از پشت اون قفسه سرک میکشه و وقتی نگاهم بهش می‌افته آروم چشمک می‌زنه.آنی‌شرلی چندبار اومده بود وسوالای عجیب می‌پرسید.
    _شما چی گفتید؟
    _منم جواب های عجیب بهش دادم وباهم بحث مفصلی راه انداختیم. موقع رفتن گفت که خیلی بهش خوش گذشته. پشت قفسه ی ۸۶ هم هنوز خرده کلوچه هایی که آلیس از سرزمین قصه ها آورده بود ریخته.
    _منم میتونم ببینمشون آقای کتاب فروش؟ معمولا چه ساعت هایی میان؟
    _هیچ چیز مشخصی نیست که بتونم بهتون بگم خانم چوی. اگه زیاد اینجا بمونید ممکنه یکی‌شونو ببینید. حتی یه بار که داشتم بین قفسه ها گشت می‌زدم یکی از همون قاتل‌های سریالی مقابلم ظاهر شد.
    _وای وای!! اون وقت شما چی‌کار کردید؟
    _خونسردی خودمو حفظ کردم وبهش گفتم آروم باشه.
    _همین؟
    _اجازه بدید. گفتم اول یه قهوه باهم بخوریم وبعد من درخدمتشم تا هرکاری دلش خواست باهام بکنه.
    _قبول کرد؟
    _خودتون چی فکر می‌کنید؟
    _خب وقتی شما بگید حتما قبول کرده دیگه. شما که یه آدم عادی نیستید.
    _اولش یکم مشکوک بود. اما یکم که باهاش صحبت کردم راضی شد.
    _اون وقت بعدشو چی کار کردید؟
    _وقتی داشت قهوه ش رو می‌خورد-که فکر کنم اولین بارش بود-آروم از پشت سر هلش دادم توی کتاب. البته مطمئن نیستم همون کتابی بود که ازش بیرون اومده بود یا نه. ولی فکر نمی‌کنم فرقی بکنه.به هرحال از پسش بر میان. امیدوارم اونجا دوستای خوبی پیدا کنه.
    _این به مصطفی می‌چسبه. امیدوارم یه وقتی که اون اینجاست یه قاتل سریالی دیگه ظاهر شه.
    _عالیه. اون وقت با وجود آقا مصطفی دیگه بابت هیچ چیز نگرانی نداریم.
    _خودتون که یه پا استادید^^ از همزاد موریارتی ساما کمتر از اینم انتظار نمیره😅
    ***
    +کیا فصل چهار بانگو رو می‌بینن؟
    به جرئت میتونم بگم قوی ترین فصله. الان تازه می‌فهمم فصلای قبلی چقدر ضعیف بودن(هرچند بازم دوستشون دارم همونارم.😅)
    وعام.دارم داستان سیگما وگیوره وخونه ی مامان سادات و مینویسم:)))❤(احتمالا ندونید گیوره کیه😂)

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • چوی زینب دمدمی
    بعضیا توکل زندگی شون نگرانیاشونو درمیون نمی ذارن.
    مثلابگن خیلی سخته...
    یازیادی دردناکه..
    هیچ وقت همچین چیزایی نمی گن وتوخودشون می ریزن.
    شاید...تاروز مرگشون..
    کلبه شون روداخل قلبشون می سازن...وتوکل زندگی شون ازکلبه شون بیرون نمی یان.
    حتی وقتی احساس تنهایی می کنن،هیچ وقت بهش اعتراف نمی کنن.درواقع،ترجیح میدن توتنهاییشون زندگی کنن.
    بیشترازخونواده شون دوستش دارن...
    ...
    آدم ها این حقیقت رافراموش کرده اند اما تونباید فراموشش کنی ...توتاوقتی زنده هستی نسبت به آنکه اهلی کرده ای مسئولی ...

    ..
    درد های بشری من رو میخکوب میکنن ولی زیبایی،اشک به چشمانم میاره..💚~