۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

چالش سوفیا=))

این چالش خیلی خیلی خیلی...سوکیوت والبته سخت بودش*--*ولی دلم میخواست جوابای چوی زینب دمدمی روبدونم!
خیلی نیاز داشت روشون فکر کنم.ولی دوست داشتنی بودن!❤
بالاخره منم توش شرکت کردم^-^

1. دوست داری چه چیز دنیای مجازی واقعی بشه؟
اصلا نمیدونم باید چه جوابی بدم!
(مسئله یی که درخودم میگم آزار دهنده ست دقیقا همین بودXD)

 2. کدوم شخصیت تو فیلم ها یا برنامه کودکاست که اداشو در میاری یا صداشو تقلید میکنی؟ 
زیادن اینا.توتقلید صدا خوبم البته فقط از نظر خودمXDولی خب صدای اونایی که گنگشون بالاست رو نمیتونم تقلید کنم!
*وی خودش را تیکه تیکه کرده است ونتوانسته ذره ای شباهت به صدای وایولت اورگاردن درخودش به وجود بیاورد وکلا شکست عشقی خورده است از این مسئله:///*
اصلا مگه میشه صدای ویس اکترهای ژاپنی رو تقلیدکرد؟
*اونایی که وایولت رونمیشناسن...همون صدای میکاسا رومیگمTTولی این صدافقط به وایولت من میاد وبس!

3. چه ساعت یا ساعت هایی توی طول روز حس بهتری بهت میده؟
لحظه ی طلوع آفتاب....اون زمان دوست دارم همه ی دنیاروبغل کنم*--*
و در درجه ی بعدی شب.پرستاره وباشکوه.


 4. تا حالا پیش اومده توی حال خودت باشی و یه کاری کنی بعد یکی ببینه و خجالت بکشی؟ ( تعریف کن ) 
آره آره آره.هزار وپونصد باااااار.اه خدای من.
نخیر.میشه تعریف نکنم؟؟

5. وقتی بچه بودی اغلبا کجاها بازی می کردی و چجوری؟بازی هایی که تو بچگی می کردی رو تعریف کن. 
بچگیممممم...باورتون میشه یادم نمیاد؟•--•خیلی وقته بع بچگیم فکر نکردم!
اون اوایلش که اصفهان بودیم که هیچی.همش توخونه بودم تواتاق خودم تنهایی‌.
بعدش که برگشتیم شهرخودمون...اممم بیشتر با پسرخاله م بازی میکردم.آره اون موقع ها خیلی صمیمی بودیم.بازی های اختراعی از خودمون درمیووردیم بدجوری هم احمقانه وخنده دار بودن.چه کنیم خب بچه بودیم دیگه.
من میخوام اون موقع ها روTTباورتون میشه حتی یک درصد هم تغییر نکردم؟

6. آسمون توی ذهنت چه شکلیه؟ 
انواع مختلفی داره:)
یه آسمونی بارونی...ازهمون بارون بهاری ها هستا که از پشت شیشه ی خونه ی مامان بزرگم توی اصفهان دارم نگاهشون میکنم...آخ آخ!
یه آسمون صاف وپهن وآبی بعد از ظهری...با چند تا ابر یکدست...باشکوه وآروم*-*
ویه آسمون پر ستاره،وجادویی وخیال انگیز!!!نیلی رنگ!

7. سه تا وسیله یا چیز ( شیء) که دوست داری داشته باشی؟
خب....کتاب فروشی شب خوب وآقای کتاب فروش رو=)))دوست دارم برم باهاش حرف بزنم❤
یه کیوت کوچولو(تورو خدا...میخوام!منظورم بچه نیست.یکی از همین کیوت کوچولو ها که چشمای درشت دارن،که جون هم داشته باشه)
نمیدونم چرا الان چیزی یادم نمیاد.یعنی من هیچی واقعا نمیخوام؟انقدر قانع تاحالادیده بودید؟انقدر راضی؟انقدر خوشبخت؟•---•
اومممم استعداد نویسندگی هم میشه؟یا اعتماد به نفس؟یا یدونه دوست؟
چراخب‌.بچه.این هم حسابه؟آخه این زیاد فرقی با مورد قبلی نداره.بهرحال من همه ی اون لیست طوماری بچه هایی که میخوام به فرزندخوندگی بگیرمشون باکتاب و میخوام!


 8. خودتو با چند تا اتفاق یا چیز ساده توی زندگی توصیف کن. 
خنده های ازته دل
اشککککککککک
اشعه های صبحگاهی ورگه هایی از نور که توی خونه پاشیده شده...
شبنم روی گلبرگ...
لحظه ی بیرون اومدن خورشید.
گلخونه ی ساکت.

صدای هیس هیس چای توی قوری.
صدای چک چک آب.
آسمون شب وستاره ها.
سکوت.
وبازهم گریه.
تازه چیزای خیلی بیشتری هم هست ولی بنظرم همین قدر کافیه.


9.اغلب اتاق یا لباست بوی چی میده؟
اتاقم که بوی هیچی نمیده...ولباسام هم‌...نه من از اون آدمایی نیستم که بوی مخصوص خودمو داشته باشم.یا بوی عرق میدن یا بوی شوینده همین:///آره همین قدر عادی ومعمولی وخسته کننده!


 10. کدوم شخصیت تاریخیه که براش ارزش زیادی قائلی؟
اهل بیت^___^
غیر از اوناهم خیلی زیاد هستن ومن فعلا نمیدونم از کجاشروع کنم.چون از شرق وغربن.


 11. تا حالا شده توهم بزنی و یه چیزی رو یا اشتباه بشنوی یا حس کنی یا ببینی؟ ( یکیشو تعریف کن ) 
انقدر زیاد پیش اومده که...همش فکر میکنم دارم دیوونه میشم!


12.اغلب همراه با غذا چی میخوری؟
هرچی باشه آقا.ماست وترشی خیلی میچسبه.شربتم همین طور.سالاد...کلا پاسفره ای خیلی بهتر ازخود غذاست😋


 13. اگه بتونی یه جای دیگه زندگی کنی اون کجاست؟ 
اممممم همین جارو دوست دارم چون هیچی رو با اصفهان عوض نمیکنم ولی بجز اون...سرزمین قصه ها^-^


14. یه جمله به یک آدم فضایی توی یه سیارۀ دیگه بنویس! 
راستش عاشق جمله ی موچی شدم:سلام آدم فضاییD:
ولی خب غیر از اون...چون بعضی آدم فضاییا شخصیت های خودم وبعضیاشونم شخصیت های هما[دوستم]هستن...خیلی حرفا باهاشون دارم.
آهان یکیش اینه: باورت میشه پایان داستانتو یادم رفت؟چقدر خوب بود ولی چرا هیچیش یادم نیست؟قرار بود به عشقت برسونمت؟یا یه جدایی زیبا؟یا اصلا بمیره؟^--^


15. آخرین آهنگی که گوش دادی؟ 
اسمشو بلد نیستم باورتون میشه؟
ولی مگه من چیزی به جز بیلی آیلیش گوش میکنم؟


16. اولین پیامی که توی بیان برای کسی نوشتی ( خصوصی یا عمومی فرقی نمی کنه - اگه دوست داشتین اسم شخص رو هم بگین )
صد درصد اولیش برای نیلوفر بوده ولی به خدا جزئیاتش یادم نمیاد:///راجبه دونگی بود.


 17.آخرین چیزی که به خاطرش ذوق کردی؟
آهای شخصیه:/
عام نه اون موقعی که اینو نوشتم شخصی بودالان فرق کرده‌.خب آخرین چیزی که بابتش ذوق کردم این بوده که به خانمmهدیه مو دادم بالاخره^^وازش خوشش اومد وخیلیم ازش تعریف کرد.منم رفتم توهوا‌.خیلی دلم میخواست یه بار تشکرمو بهش نشون بدم‌!مووووچ!مبارکت باشه استاد اصلا هم قابل یه تارموت رونداره.


 18. اسم چند تا از وسیله هایی که خیلی ازشون استفاده میکنی؟ 
تبلت،عاااااام خودکار ودفترام وکتابام.آره به غیر از اینا وسیله ی دیگه ای نیست معتادش باشم!


19. یه اعتراف به دنبال کننده های وبت کن!
هیچ اعترافی ندارم!


 20. چقدر طول کشید تا چالش رو جواب بدی؟
چندروز!


حالا بریم سراغ چالش دوم[سوم]
این یکی کیوت تره*----*


1. خودت رو از لحاظ چهره و ظاهر توصیف کن. 
اممم خب چطوری باید بگمممم...موهام کوتاه ومواج وتابالای شونه ست...مدل وحالتشو دوست دارم ولی جنسشو نه.چشمام قهوه ایه.خوشگلن دوسشون دارم ولی متاسفانه همیشه قرمزن:////دماغم:||مدلشو دوست ندارم ولی خب بعضی وقتا حس میکنم کیوته.
لبهام*---*عضو موردعلاقه م توی بدنم.مامانم میگه خیلی زشتن منم اصلا برام اهمیتی نداره.
لبهای صورتی خوشگل ودوست داشتنیم!
صورتم هم خیلی جوش داره.اما برای من مهم نیست.
قدم کوتاهه.البته میشه گفت متوسط.ولی بازم مامانم همش میگه کوتاه(چرا مامانم انقدر علاقه داره منو تخریب شخصیتی کنه؟من محکم تر ازاین حرفامXD)
خب دیگه.درکل یه ظاهر کاملا معمولی ولی خودم راضیم بابتش فقط ای کاش دماغم از اون دماغ ایده آل هام میشد وجنس موهام نرم ولطیف تر ترجیحا قدمم یکی دوسانت بلندتر دیگه محشر میشد!😂😍

2. تا حالا کسی رو توی بیان آنفالو یا پستی رو دیس لایک کردی؟
نه!

 3. معنی اسمت چیه؟ ( کسایی که اسم اصلیشون نیست بگن چرا این اسم آلان شون رو برای خودشون انتخاب کردن )
زینب.درلغت یعنی:درخت خوشبو^-^
دراصطلاح: یعنی زینت پدر


 4. از بین مزه ها کدومی؟ ( تند یا شیرین یا تلخ یا ترش )
همه ش باهمXD
شایدم ملس به قول آرتمیس.


 5. اغلب به خاطر چی وب های دیگه رو دنبال میکنی؟ 
خب اگه خوشم بیاداز مطالبشون یا خود نویسنده ش دیگه.
اون وب هایی که از قبل اینکه بیانی بشم میشناختمشون ودوستشون داشتم رودنبال میکنم یا اونهایی که دوست دارم بیشتر باهاشون آشنابشم!


6. چند تا از عادت های روزانه ات که پیش پا افتاده ان رو بگو .
عاااامممم...نمیدونم به خدا😂


. 7. اگه معلم یا استاد می شدی ، کدوم درس رو برای تدریس انتخاب می کردی و معلمش می شدی؟ چرا؟
نمیدونم.جدا بهش فکر نکردم.نمیدونم خداوکیلی.


 8. چه رنگی روحت رو توصیف میکنه ؟ 
سبزززززززززز


9. چه چیز هایی توی بیان خوشحال و ناراحتت کرده؟ 
خیلی چیزا.
یکیشم آیامه چان*___*
ناراحت؟بازم یکی دوتا چیز بودن...


10. فرزند کدوم بخش از طبیعت هستی؟ 
خاک!خاک!خاک!از هیچ چیزی درمورد خودم تا این حد اطمینان ندارم^_____^آه خااااک!


11. دوست داری چه چیز ( ویژگی ظاهری یا باطنی ) از اعضای بی تی اس رو مال خودت کنی؟
من اصلا نمیشناسمشون😂


 12. چه کتاب یا فیلمی روی زندگیت خیلی تاثیر گذاشت؟
اینا که خیلی زیاد بودن.گزینه ی اول بدون شک انیمه ی شاهکار وایولت اورگاردنه.همه ی اونایی که منو میشناسن میدونن شدت علاقه ی من به این انیمه ودلیلش رو.
غیر از اون...عامممم...بزنین اینجا شما.


 13.چجوری با بیان آشنا شدی؟
قبل از همه ی همه ی شما من یه دوست بیانی داشتم به اسم نیلوفر ازهمون موقع هم همش به من میگفتن پاشو بیا بیان بیان بهتره😂


 14. دوست داری کجا قرار بزاری؟ ( قرار دوستانه یا عاشقانه هرکدومو که گفتین )
وای چه سوال سافتی جوابشم دارم. قطعا شهربازی یا کتاب فروشی*---*
وای وای وای وای وای.دوتا شخصیت دارم ازگوگولی هم گوگولی ترن اون وقت یکیشون که خیلی نازه همش میگه بریم شهربازی یا کتاب فروشی؟
اون یکی هم هیچ وقت محل قرار رو خودش انتخاب نکرده همش اون:/😂


 15. یه چیزی که خیلی توی دلت مونده رو بگو . 
چراااااااا چراااا چرااااااااااچرااا آدم هارو قضاوت میکنید؟
آاااااه


16. شکلک مورد علاقه ات چیه؟ ( میتونه ایموجی یا شکلکی ساختگی توسط خودتون باشه ) 
همه شکلکا😐
مخصوصا این کیوت*-----*یا این•---•وای این دومی خیلی خیلی موده!


17. نرم افزار هایی که بیشتر از همه ازشون استفاده میکنین؟
اینستا...گوگل وهمین دیگه فکر کنم!
مگه نمیدونید من منزوی ام؟هیچ جا نیستم!


 18. کار یا کارهایی که ازشون متنفرین؟ 
ای بابا الان من چطوری این همه چیزو یادم بیاد وبگم ؟
توضیح دادن.
توصیف کردن.
به یاد اوردن.
صحبت کردن با مردم.
قانع کردنشون.
مخصوصا صحبت کردن جلوی جمع.
توضیح دادن خودم واحساساتم(سخت ترین کاردنیاااااا)
عروسی رفتن(چیه خب متنفرم•---•)
نشستن توجمع های زنانه ودخترای نوجوون.حرفای خاله زنکی.چرت وپرت.غیبت کردن:////
اینکه بهم بگن چرا قاطی جمع نمی شی.
آهااااای دفعه ی دیگه اینو بهم بگن بی رودرواسی قراره بهشون بگم چون حالم بهم میخوره از حرفاتون.به تمام معنی حالم بهم میخوره تازه از اخلاق وافکارتون نیز.
هروقت درمورد یه مسائل درست حسابی وبه درد بخور ومفید که حال آدمو بهم نزنن نشستین صحبت کنین،ویکم فرهنگ حرف زدنم یاد گرفتین اون وقت اگه منو دیگه منزوی ودرونگرادیدین!
شما بیاید منو توجمع هایی که دوستشون دارم ببینید باورتون نمیشه این همون من باشم.
پس مشکل خودتونید من منزوی نیستم‌.
اه قشنگ معلومه دلم پر بود ها.


19. حست نسبت به عید و سال جدید چیه؟ 
وااااااااااااااااای عید*----*حسم نسبت بهش عالیه چون همیشه،همیشه،همیشه،همیشه،نوروز ها بهترین وفوق العاده ترین خاطرات توی زندگی من بودن وحتی یک دونه نوروز بد هم ندارم من توی دفتر خاطرات زندگیم.وامکان نداره نوروز ها برام پر از شیرینی وحس خوب نباشن،حتی نوروز پارسال(امسال؟)که همراه باکرونا بود هم بی نظیر ومحشر بود.
اصلا هر نوروز بهتر از سال قبل واقعا!
وای الانه که اشکم در بیاد از این همه قشنگی نوروز ها😭💙
الان فکر نکنید همش میرم عید دیدنی ودید وبازدید ها...نه ازاین کار متنفرم-__-
منظورم خود خود خود نوروزه واون فرقی که کل دنیا میکنه.یا لا اقل دنیای من*-----*


20. علت زندگی کردنت چیه؟
علت زندگی...
پیدا کردن خود واقعی م.وکمک کردن به آدم های دیگه.وصد درصد...نوشتنTT
من بخاطرهمه ی شگفتی هاش دارم زندگی میکنم+_____+
 


سوفیا جان❤مرسی بابت این چالش های...سوکیوت والبته سخت😂
[جدی نگیرید کلا جواب دادن به هر چیزی برای من سخته]

  • ۴
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • چوی زینب دمدمی

    قسم به ستاره های عاشق:))

    پیرمرد خوابها وقتی رسید،باهمه سلام واحوالپرسی کرد وتازه آخر ازهمه متوجه او شد.لبخند شادی زد ویک کیسه ی مشکوک توی دستش انداخت:خب کوچیک ترینِ توی جمعمون.بیا اینو نگهش دار!

    نمیدانست از کدام یکی بیشتر باید عصبانی باشد.اینکه صدایش کرده بود کوچولو یا اینکه آن کیسه ی مسخره را انگارکه اویک حمال باشد پرت کرده بود توی دستش.باصدای تهدیدآمیزی گفت:به من نگو کوچولو.
    پیر مرد که انگارهیچ غم وغصه ای در دنیا نداشت گل لبخندش بیشتر شکفت: کوچولو تر ازهمه مونی دیگه! البته همه برای من کوچولو ان .
    کیسه مثل کیسه ی آرد بود.نرم ودستش داخلش فرو میرفت.میخواست پرتش کند روی زمین.ولی نمیتوانست.احساس ناشناسی نمیگذاشت.پیرمرد بعد ازاینکه چهارساعت مفصلابا بقیه بزرگ ترها(هه!😏)صحبت کرد وحرفها ته کشید بالاخره برگشت سراغ او وگفت:واما تو.بذاربهت نشون بدم تواین کیسه که توفکر کردی آشغاله چیه.
    سرش همزمان با ابروهایش بایک حرکت عصبی بالا پرید:من فکر نکردم توش آشغاله!
    اما درواقع همین فکر راکرده بود.نه بطور واضح.اما وقتی پیرمرد بهش اشاره کرد،احساس کرد از اولش هم فکر میکرده یک کیسه پر از آشغال هست که باید بگذارندش سرکوچه.تعجبی هم نداشت. همیشه ارزشش درحد نگه داشتن آشغال ها بود.
    پیرمرد باهمان بشاشی عجیبش گفت:چرا.همین فکرو کردی.حالابازش کن تا ببینی چقدر از تصوراتت فاصله داره ومن تو رو کسی که برام آشغالامو نگه داره نمیبینم.البته الان خوابن،وقتی خوابن به خیره کنندگی وزیبایی بیداریشون نیستن ولی ...
    حرف پیرمرد بانفس بلندی که او از سر تعجب وشگفت زدگی کشیده بود قطع شد.داخل کیسه ...مرواریدبودند؟ریز تر از مروارید.اکلیل های براق سفید ودرخشانی بودندکه تابحال نظیرشان راندیده بود.پیرمرد که بهت وحیرتش رادیده بود خنده کنان گفت:حالاخوبه خواب هستن وانقدر میخکوب شدی ها.بله میدونم.واقعا خوشگلن.
    بدون اینکه نگاهش را از آن شئ های کریستالی بردارد پرسید:اینا ...چی هستن؟
    _اینا...
    پیرمرد دستش رادر کیسه فروکرد ومقداری ازآنهارابرداشت.به آن چیزها نگاه کرد که به نرمی ازلای انگشتهای پیرمرد پایین میریختند.مثل ریزش آب بودند.ازصدای به هم خوردنشان جرینگ جرینگ دلنوازی برمی خاست.مثل ساز زدن بود.مثل صدای حرکت باد در نی زارها.مثل صدای زنگوله ی پری ها.
    پیرمرد ادامه داد:ستاره هستن!
    _ستاره؟
    _بله.ستاره های آسمون.من که بهت گفتم،من پیرمرد خوابها هستم‌.کارم علاوه بر تنظیم خوابهای شما،پخش کردن ستاره ها اول شب توی آسمون،وچیدنشون ازآسمون در کله ی سحره.
    _چطور ممکنه اینا ستاره باشن؟کسی نمیتونه ستاره هارو از تو آسمون جمع کنه.
    _خودت که میبینی الان توآسمون ستاره ای نیست.
    _یعنی تو همه شونو اول صبحا جمع میکنی ودوباره شب پخششون میکنی؟
    پیرمرد تایید کرد:می پاشمشون.بله!خیلی کار لذت بخشیه.
    باناباوری پوزخند تمسخر آمیزی زد:مسخره ست.Qبه من گفته بود توی روز چون نورخورشید کل آسمونو روشن میکنه ستاره ها پیدا نیستن.وگرنه همیشه توآسمونن.
    پیرمرد به سادگی شبنم روی گلبرگها خندید:خب Qکه مزخرف زیاد میگه.
    نگاه وحشتناک آتشینی به پیرمرد کرد.گویی میخواست بانگاهش تیربارانش کند.پیر مردگفت:اینجوری نگام نکن! جدی میگم .مزخرف میگه.چطور ممکنه ستاره ها تو روز هم توآسمون باشن.پناه برخدا.ازاین عجیب تر نشنیدم‌.از این عزیزان حاضر بپرس.ببینم،تو معلم کلاس اول Qنبودی؟ نظرت درباره ش چیه؟
    معلم حالت تدافعی یی به خودگرفت:نظر ایشون.Qهیچ وقت مزخرف نمیگه.اون یه نابغه ست.
    پیرمرد گفت:که اینطور.متوجه شده بودم شمایه کم بامن مشکل دارید وگرنه میدونم نظر اصلیتون این نیست.شما مدیر مدرسه ی Qهستید درسته؟شما بامن موافقید؟
    مدیر باوقار ومتانت گفت:بنظرمنمQیه نابغه ست.اون خیلی خوبه.ولی موافقم ‌گاهی زیادمزخرف میگه.
    پیرمرد خوشحال شده بود:دیدی؟
    معلم کلاس اول که بهش برخورده بود برای پشتبانی به سمت راست اتاق نگاه کرد:توچی؟ توبهترین دوست Qهستی.ازش دفاع کن!
    بهترین دوست کنار مدیر نشسته بود.دانش آموز نورچشمی ودست راست مدیر.گفت:Qخیلی خوبه.ولی درسته.بعضی وقتا زیاد مزخرف میگه.
    معلم برایش ابروهایش رابالاداد وخط ونشان کشید ولی او باهمان قیافه ی عبوس به پیرمرد گفت:بهرحال من حرفت رو باور نمیکنم!دوست دارم هرچی کهQبهم گفته روباور کنم.
    _من که میدونم ازشون خوشت اومده‌.میخوای شب که میخوام بپاشمشون روی سینه ی آسمون،توهم بامن بیای؟تا باورت بشه حرف من درست تره؟
    _منو می برید؟
    _اگه بخوای حتما!تو از شب خوشت میاد؟
    سرش راتکان داد.
    _شب منو یادQمیندازه.
    _چطور؟
    _چون Qازشب متنفر بود!
    _این باعث نمیشه تو هم از شب متنفر بشی؟
    _میخواستم ازش متنفر باشم.شبها منویادQمینداخت وسعی میکردم ازشب متنفر بشم.از گروه سرود جیرجیرکها بانسیم وستاره ها.اما ...نمیشد.من از شب خوشم میاد.دنیا خوابه.همه جاسرشار ازسکوته وآرامش.انگارکه مردم نیستن.
    _تو ازمردم بدت میاد؟
    _بله.
    _چرا؟
    _چون اذیتم میکنن.وقتی همشون خواب هستن احساس امنیت میکنم‌.خودم وخودم.
    مدتی گذشت وپیرمرد ومدیر ومعلم وبقیه مشغول حرف های بزرگترانه شدند.او مسخ ستاره هاشده بود‌.فرو کردن انگشتهایش در خنکایشان رادوست داشت.صدای جرینگ جرینگ موسیقی وار دلنشینی که باکوچکترین حرکتی ازشان بلند میشد،شبیه لالایی بود.
    بی مقدمه پرسید:میشه یکی از اینا رو ببرم برایQ؟اگه بهش نشونشون بدم باور میکنه ستاره ها روزها ازآسمون کنده میشن!
    پیرمرد پیروزمندانه پرسید:پس حرفمو باور کردی؟
    باتردید سرش راتکان داد. باورشان کرده بود.باور کرده بود آنها ستاره هستند‌.مگرمیشد نباشند؟ولی دراصلQبهانه اش بود.میخواست یکی از آنهارا برای خودش داشته باشد.
    پیرمرد لبخندمهربانی زد:متاسفم.نمیشه.
    با امید کورشده پرسید:چرا؟
    پیرمرد به سادگی گفت:چون میمیرن!
    _میمیرن؟
    _ستارع هابدون آسمون میمیرن.تنها چیزی که میخوان اینه که از آسمون آویزون بشن وجرینگ جرینگ کنان تاب بخورن ومثل فانوس بدرخشن.اگه کسیو از عشقش جدا کنی چی میشه؟
    جوابش رابهتر از هرکسی میدانست.بالحن خشکی گفت: میمیره!
    _احسنت.میمیره وخاموش میشه.کشتن یه ستاره دردناک ترین چیز دنیاست.اون موقع اونقدر دیدنش غم انگیز وناراحت کننده ست که فقط میخوای از جلوی چشمت دورش کنی.ولی شک دارم تصویر غمگینش هیچ وقت از جلوی چشمات کنار بره.
    _اما ...مگه مردن مثل خوابیدن نیست؟توهرحالتی قشنگ هستن.
    پیرمرد دوباره خندید.خنده اش شیرین بود.به شیرینی عسل‌.به صافی هوای صبح بعد از طوفان:
    _اصلا هم شبیه خوابیدن نیست.الان عشق درخشندگی روتوی قلب شیشه ایشون نگه داشته.اونا با عشق به آسمون به خواب رفتن‌.امید به بیدارشدن،ورها شدن،آویزون شدن وتاب خوردن،بهشون این سوسوی درخشانو بخشیده.این سوسو زدن عشق وامیده.اگه بمیرن،دبگه عشقی ندارن.امید،درخشندگی وخیره کنندگی وجذابیت وهمه چیز شون روازدست میدن.تاریک میشن.خاموش.زشت میشن.زشت ونا امیدکننده وغمگین.
    احساس میکرد قلبش دارد چروک میخورد:اما .‌‌..اما من دوستشون دارم!
    پیرمرد دست روی شانه اش گذاشت:اگه دوستشون داری نباید عشقشونو ازشون بگیری.تومیتونی از دور نگاهشون کنی.شبها،توی آسمون،شبهایی که دوستشون داری،وستاره های شیطونی که باشادمانی برات دست تکون میدن،احساس میکنی که ردشدن نسیم از لابه لاشون،به رقص درشون میاره وموسیقی ملایمشون سکوت شب رو میشکنه‌.فقط کسی که بیداره میتونه این موسیقی روح نواز روبشنوه.یک بیدار عاشق!
    عشق شیرینه به من اعتماد کن.از دور عاشق بودن اونقدراهم که فکرشو میکنی تلخ وسخت نیست.

    ***

    خبببب...این تقدیم میشه به همه ی عاشق های غمگینT_T
    پ.ن:بحثهاشون طولانی بود وشخصیت های دیگه(معلمه ومدیره)هم حضور پررنگی داشتن ولی من قیچی شون کردم تاچرت وپرت نشه!
    +این از یه جاهای عجیب غریبی اومده‌.اگه مبهمه راجبش کنجکاو نشید.ذهن من خیلیییی مبهم بوده همیشه.
    +شخصیت اصلی مون عاشقQهستش^^صرفا اگه متوجه نشدید!

    +احساستون درمورد شب چیه؟

    پ.ن:دلم میخواست اینم این جا باشه هرچند که خیلی بد شده وممکنه خیلی چرت بنظر بیاد ولی دوسش دارم.کمتر نوشته ای ازخودم هست که دوستش داشته باشم.ولی مگه میشه چیزی که به پیرمرد خواب ها وعشق،وشخصیت تنهای عزیزم،مربوط میشه رو دوست نداشته باشم؟چیزی که خودم درکش میکنم؟

    وی باید یاد بگیرد💙

  • ۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • چوی زینب دمدمی

    H.B.D

    ای جان امروز تولد بچم بودهههT^Tنه ببخشید...یعنی نیمه گمشده م!

    تولدت مبارک آکوتاگاوا کوچولوی کیوت*--*


    آتسوشی هم واسش کادوشو اورده^^


    دلم میخوادبخورمشون یعنی😂


    کیووووتتت*--*

    آره همین دیگه😂چیز خاصی ندارم برای گفتن.

    وای فردا باید برم یه هدیه بدم به خانمm.دعاکنید حرفای عاشقانمون درست پیش برهTT

    پ.ن:قالب وب کارنرگسیه*---*

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • چوی زینب دمدمی
    بعضیا توکل زندگی شون نگرانیاشونو درمیون نمی ذارن.
    مثلابگن خیلی سخته...
    یازیادی دردناکه..
    هیچ وقت همچین چیزایی نمی گن وتوخودشون می ریزن.
    شاید...تاروز مرگشون..
    کلبه شون روداخل قلبشون می سازن...وتوکل زندگی شون ازکلبه شون بیرون نمی یان.
    حتی وقتی احساس تنهایی می کنن،هیچ وقت بهش اعتراف نمی کنن.درواقع،ترجیح میدن توتنهاییشون زندگی کنن.
    بیشترازخونواده شون دوستش دارن...
    ...
    آدم ها این حقیقت رافراموش کرده اند اما تونباید فراموشش کنی ...توتاوقتی زنده هستی نسبت به آنکه اهلی کرده ای مسئولی ...

    ..
    درد های بشری من رو میخکوب میکنن ولی زیبایی،اشک به چشمانم میاره..💚~