آقای کتاب فروش گفت:بعضی وقتا کارکتر های کتاب های مختلف توی این کتاب فروشی میان ومیرن.
_راست می‌گید جناب؟ یعنی جدی جدی؟ باور کنم؟
_معلومه! گاهی همین‌طوری که نشستم این جا وغرق مطالعه ام،یکی‌شون رو می‌بینم که داره بهم نگاه می‌کنه. یا یکی دیگه از پشت اون قفسه سرک میکشه و وقتی نگاهم بهش می‌افته آروم چشمک می‌زنه.آنی‌شرلی چندبار اومده بود وسوالای عجیب می‌پرسید.
_شما چی گفتید؟
_منم جواب های عجیب بهش دادم وباهم بحث مفصلی راه انداختیم. موقع رفتن گفت که خیلی بهش خوش گذشته. پشت قفسه ی ۸۶ هم هنوز خرده کلوچه هایی که آلیس از سرزمین قصه ها آورده بود ریخته.
_منم میتونم ببینمشون آقای کتاب فروش؟ معمولا چه ساعت هایی میان؟
_هیچ چیز مشخصی نیست که بتونم بهتون بگم خانم چوی. اگه زیاد اینجا بمونید ممکنه یکی‌شونو ببینید. حتی یه بار که داشتم بین قفسه ها گشت می‌زدم یکی از همون قاتل‌های سریالی مقابلم ظاهر شد.
_وای وای!! اون وقت شما چی‌کار کردید؟
_خونسردی خودمو حفظ کردم وبهش گفتم آروم باشه.
_همین؟
_اجازه بدید. گفتم اول یه قهوه باهم بخوریم وبعد من درخدمتشم تا هرکاری دلش خواست باهام بکنه.
_قبول کرد؟
_خودتون چی فکر می‌کنید؟
_خب وقتی شما بگید حتما قبول کرده دیگه. شما که یه آدم عادی نیستید.
_اولش یکم مشکوک بود. اما یکم که باهاش صحبت کردم راضی شد.
_اون وقت بعدشو چی کار کردید؟
_وقتی داشت قهوه ش رو می‌خورد-که فکر کنم اولین بارش بود-آروم از پشت سر هلش دادم توی کتاب. البته مطمئن نیستم همون کتابی بود که ازش بیرون اومده بود یا نه. ولی فکر نمی‌کنم فرقی بکنه.به هرحال از پسش بر میان. امیدوارم اونجا دوستای خوبی پیدا کنه.
_این به مصطفی می‌چسبه. امیدوارم یه وقتی که اون اینجاست یه قاتل سریالی دیگه ظاهر شه.
_عالیه. اون وقت با وجود آقا مصطفی دیگه بابت هیچ چیز نگرانی نداریم.
_خودتون که یه پا استادید^^ از همزاد موریارتی ساما کمتر از اینم انتظار نمیره😅
***
+کیا فصل چهار بانگو رو می‌بینن؟
به جرئت میتونم بگم قوی ترین فصله. الان تازه می‌فهمم فصلای قبلی چقدر ضعیف بودن(هرچند بازم دوستشون دارم همونارم.😅)
وعام.دارم داستان سیگما وگیوره وخونه ی مامان سادات و مینویسم:)))❤(احتمالا ندونید گیوره کیه😂)