نسیم سلامت ‌بر گونه هایش می‌وزید

و امواج دریا کنار پاهای برهنه اش رنگ می‌گرفتند

اما..

تلاشی بیهوده بود. اگرچه عزیز.

او برای رفتن آفریده شده بود نه ماندن.

آن‌ها همه‌شان برای رفتن بودند.

رفتن حتمی بود و چیزی تغییرش نمی‌داد.

نه آن خواهش های بی صدای طبیعت و نه التماس های جگر خراش قلب‌ِ عاشقی درمانده و نه دلتنگی و اندوه خانواده و دوستان..

تقدیر بر رفتن بود و تقدیر از پیش معین شده بود و تغییرش غیر ممکن..

خدا اراده کرده بود و آن‌ها را به نزد خود و در کنار خود میخواست.

زمین را آشیانه ی شایسته‌ ای برای آن‌ها ندیده بود..

میخواست در آسمان و نشسته بر تخت عرش ببیندشان..

چند صباحی از کرم و به قصد لطف و منت بر سر آدمیان،تحفه هایی از جنس بهشت بر زمین فرستاده بود تا ببیند آن‌ها چگونه با این نعمت رفتار می‌کنند.

و از همان آغاز بنا بود امانت باشند و باز پس بگیردشان.

چون نه زمین و نه انسان آن‌ فرزندان بهشت را قدر نمی‌دانستند و آن روح های نازک و ابریشمین و بیگانه با آلودگی های زمین،همواره در رنج و آزار بودند.

همان نازپرورده های خدا..

پس خدا زمان بازگشت‌ را جلو انداخت تا بار دیگر به جایگاه اصلی خود بر گردند..

 

من چه گویم؟ که تو را نازکیِ طبعِ لطیف

تا به حَدّیست که آهسته دعا نتوان کرد..

- حافظ

 

 

پی‌نوشت:

پی‌نوشت ۲:یه روزی یه کتاب می‌نویسم و اسمش رو می‌ذارم،ناز پرورده های خدا!

پی‌نوشت ۳: دو جمله ی آغازین متن از کتاب "همسران خوب" بخشی که مربوط به بیماری و در نهایت مرگ بت‌ هست!

پی‌نوشت‌ ۴:سلام.🩷