فکرشوهم نمیکردم،منی که شب قبل،دلم میخواست از شدت ناتوانی م توی نوشتن خودکشی کنم،واز شدت دلدرد مسخره ام هم دیوونه شده بودم،امروزو انقدر امیدوار وتلاشگر باشم که حتی حال خودمم خوب بشه.
امروزم مثل همه ی روزها فراز وفرودهایی داشت.از جنس اردیبهشت های پارسال نبود که واقعا بی نقص باشه وتمیز ودست نخورده از دنیای قصه ها در اومده باشه.نه ولی حس خوب داشت.
معلومه،روزی که بایه دل سیر نگاه کردن به لحظه ی ملکوتی طلوع خورشید شروع شده باشه،میشه انرژی نداشته باشه؟
بعدخوردن صبحانه رفتم یه توصیف از خودم نوشتم‌.اونم از دیدگاه...کی؟جسیکا!
وباورتون نمیشه!برای اولین بار توی عمرم،حس کردم خوب ودرست توصیف کردم خودم رو=)
حالا شاید یکم خودم رو میشناسم❤
همیشه خودم رو تو داستان ها پیدا کردم.همیشه...
هرچند نمیدونم چرا،اول روز کتاب نخوندم‌😂هی میخواستم برم سراغش ولی کارهای دیگه بود...
آنی شرلی قشنگم با اون جلد سبزش داشت بهم چشمک میزد-_^
هرچی سبز باشه به طرز معجزه آسایی موردعلاقه ی من میشه!والانم این جلدی که رنگش سبزه💚😍
بعد خوردن ناهار به خودم پلی لیست بیمارستان هدیه دادم^_^بعد یکمم با خواهرم حرف زدم.مامان وبابا رفتن بیرون.ولی بازم من هرکاری کردم هی یه چیزی پیش میومد که نشد برم سراغ اون کتاب لعنتی😂
عصر که مامانم برگشت،تازه میخواستم کتابمو شروع کنم.که مامانم گفت جوجه براتون اوردم.
اول فکر کردم داره میگه جوجه ی خوردنی•---•ولی بعد که فهمیدم منظورش چیه از جام پریدم ورفتم از اتاق بیرون.
دوتا جوجه رنگی بودن.یکیشون نارنجی ویکیشونم سبز💚😂
آره دیگه شانس بهم رو کرده سبز ها به سمتم سرازیر میشن😂😂😂
البته کلی به مامانم غر زدم که چرا جوجه ماشینی خریدی اینا تا فردا می میرن😐
ولی خب خیلی کیوت بودن*__*وبرعکس بیشتر جوجه ها ازهمین الانش صمیمی هستن!
منی که بعضی وقتا باخودم فکر میکنم دیگه هیچی تو دنیا نمیتونه هیجان زده م کنه(بجز یه داستان خوب)با دیدن جوجه های رنگی کلی به حماقت خودم میخندم!
امکان نداره.من هیچ وقت این دنیا رو دوست نخواهم داشت اما بعضی چیزا توش هستن که ازجنس این دنیا نیستن وهیچ وقت برام تکراری نمیشن.چون همیشه غافلگیرم میکنن.
مثل دیالوگ کیوت ترین بچه ام،که میگفت دنیا خودش چیز خوبی نیست ،ولی خیلی چیزاهستن که شیرینش میکنن...
تازه،فقط یه مدت کوتاهی مونده تا ..‌.خبرهای خوش.همین حس باعث میشه دلم بخواد..آه...به قول آنی،انتظار کشیدن یکی از لذت های دنیاست!
یکیشونم به دنیا اومدن یه نی نی کوچولو عه که از الان کلی براش نقشه کشیدم.قراره مال خودم بشه^^آه نمیدونید چه مدتیه منتظرشم وهنوزم باید یک ماه صبر کنم😭ولی بازم داریم نزدیک میشیم.
شب هم که ...خب اتفاق قابل ذکری نیفتاد.ولی،امروز پر از رویا پردازی های شیرین بود از شرق بگیر تا غرب.
من امشب منتظر پیرمرد خوابهام.خیلی وقته ستاره هارو تو آسمون نمی بینم.دیگه باید امشب بیاد.
نه نه.من نمیخوام بخوابم.اگه بخوابم این روز قشنگ تموم میشه...
هنوز خیلی حرف ها بود برای گفتن. ولی تاهمین جا کافیه.
***
امروز از صبح قرار بود بریم خونه ی مامان سادات.چون مامان سادات خودش رفته بود باخاله سوسن اینا بیرون ‌وما باید میرفتیم پیش بابا بزرگ بمونیم.
البته بدون مامان سادات ومحمد امین کوچولو که به درد نمیخوره😐😑
ولی بازم خونه ی مامان ساداته.
جوجه های کیوتمونوهم بردیم.
آفتاب انقدر داغ بود که نمیشد از بیرون رفتن لذت برد:|کی گفته درونگرا ها عاشق توخونه موندنن؟من از جمع هایی که ازشون متنفرم فراریم و هیچ وقت نمیخوام برم اونجا.ولی توخونه موندن زیادی از حد چی داره؟
آره تو خونه میشه کارای آرامش بخش وبدون دردسری مثل کتاب خوندن،نوشتن،نقاشی وآشپزی واینجور چیزا رو انجام داد ولی بهرحال یه روح آزاد به آزاد بودن نیاز داره!
به ماجراجویی.
خونه ی مامان ساداتم یه خونه ست ولی برای من مناسبترین مکان برای ماجراجوییه.
وقتی رسیدیم اونجا بابا بزرگم گفت مامان سادات از صبح رفته برای انتخابات رای بده هنوزم نیومده😂😐💔
مامان سادات برامون قرمه سبزی گذاشته بود که خوردیمش.
عصر که شد خونواده میخواستن برن.من میخواستم منتظر بمونم تا مامان سادات ومحمد امین برگردنو ببینمشون ولی... نمیدونم... بالاخره انتخاب کردم که منم برم:|
اما وقتی برگشتم خونه چنان حس بی حوصلگی وکرختی بهم واردشد که کلا هیچی:/
خوبیش اینه که تونستم بشینمو یکم آنی شرلیمو بخونم.
هرچند خوندنش رو تخت مامان سادات وزیر کولر گازی یه حس دیگه ست!
خونه ی مامان سادات جادوییه.خیلی لعنتیه.همیشه حالمو خوب میکنه.اگه آدمای سمی نباشن توش.اگرم باشن بازم حالمو خوب میکنه شاید فقط با درصد کمتر...
والانم شبه!
راستی،یکی از وبلاگای قدیمی که میخوندمشونو پیدا کردم دوباره*_*نه که گمش کرده باشم، نویسنده ش نمی نوشت.الان دوباره شروع کرده.خیلی فوق العاده ست ،وقتی لابه لای اینهمه وب،یه وبلاگ پیدا میکنم که مخصوص خودمه‌.
میتونم با نوشته هاش برم تو رویا و خودم رو ببینم. هم حس،هم رگ وریشه!!!
نویسنده هاشون انگاریه دختر درونگران که زیر آسمون شب نشسته.آسمون پر از ستاره. ویه گلدون داره.
پ.ن:عکس اول پست خودم هستم^__^نقاشش هم دخترخانوم ه عزیزه