میشه یه بار دیگه..
اسمم رو صدا بزنی؟

میشه یه بار دیگه..
پیشم بمونی؟

دوستت دارم
دوستت دارم

هروقت که چشمامو باز می کنم..
هر بار که نفس می کشم..
دلم برات تنگ میشه..
ولی نمیتونم ببینمت!

انگار که زمان متوقف شده..
روی عشق غم انگیز من!
~
لعنت بهش.این مرد باعث می شد یخ بزنه.درکش نمی کرد.نمی تونست بفهمه به چی فکر می کنه وهمین بیشتر و بیشتر عصبی اش می کرد.از اون جوری که وقتی میدیدش معذب می شد متنفر بود.از اون چهره ی سردی که به زیبایی برف بود وکلماتی که هیچ وقت صاف وساده منظورشون رو بیان نمیکردندوانگار حتی باخودشون هم سر لج داشتند.سرش رو بلند کرد.اوه.وغم بزرگی که توی چشمهای قهوه ایش موج میزد..غمی که اصلا نمی تونست بفهمتش همیشه تو خودش حلش میکرد..
~
یه نفر ازش کمک خواسته بود‌.درنهایت درموندگی والتماس بود.چی کار باید می کرد؟ اون مرد هم اونجابود وبرای نجات دختر بچه باید باهاش درگیر می شد.می تونست نادیده ش بگیره ولی..
عرق سردی از روی پیشانی ش لیز خورد.نمی تونست صدای جیغ های دختر بچه رو نادیده بگیره.نمیتونست چشمهای ترسیده وپر از اشکی رو که تنها امیدش به اون بود از جلوی چشمهاش دور کنه.کاغذ توی مشت فشرده اش مچاله شد واز جاش بلند شد..
نه.محال بود.نمی تونست بیخیال بنشینه..اینطوری تا آخر عمرش دیوونه می شد!(بچه ی قشنگممم😿😍)
در باز شد وهوا تازه وصدا ها واضح تر شدند. اون مرد درست روبه روش بود.جالب بود که برای اولین بار؛حسی مثل عصبانیت صورت مرموز وبی حالتش رو تغییر داده بود. خشمی که چشم های قهوه ایش رو نقاشی کرده بود...بهش نمیومد.
فریاد زد: داری چی کار می کنی؟ (جمله ی همیشگی😂)اون فقط یه بچه ست.
مردک بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:این به شما مربوط نیست.
این حرف اونقدر مسخره بود که نتونست جلوی پوزخند عصبی اش رو بگیره:هاه؟
چطور بقیه ی چیز ها همیشه یه جوری بهش ربط پیدا می کردن؟ مردک لعنتیِ مزاحم اعصاب خرد کن!
_همین الان بچه رو ول کن.چی ازش میخوای؟توی لعنتی.. دنبال چه کوفتی هستی که هیچی برات مهم نیست؟
قبل از اینکه خودش بفهمه،داشت سوالی که همیشه ذهنش رو در گیر کرده بود رو به زبون میاورد:
_فقط وقتی تو این حالت هستی می بینمت یا...حالت همیشگیته؟
مرد،نگاه سرد وسنگینش رو که هیچ تغییری نکرده بود روش قفل کرد.حتی وقتی مستقیم توی چشمهاش نگاه می کردی هم خوندن افکارش غیر ممکن بود:منظورتون کدوم حالته؟
و وقتی دختر بچه از جاش بلند شد وگوشه ی لباسشو متلمسانه گرفت،مرد با خشونت موهای دخترک رو کشید واز اون جدا کرد:منظورتون،همین حالتمه؟
تمام صداهای اطراف،باصدای سیلی محکمی که در فضا پیچیدخاموش شدند.
خشم بهش جذبه ای بخشیده بود که هرگز در حالت عادی وجود نداشت.باچشمهایی که براق تر وگونه هایی که گلگون تر از همیشه بودند،آهسته نزدیک صورت مرد زمزمه کرد:امیدوارم خودت هم تو این شرایط زندگی کنی.
~
+اشتباه نکنید.دونگمه واشین نیستن.بچه های خودمن!!
+اشینِ این داستان رو به حد مرگ دوست دارم. لعنتی..اولین کسیه که تونسته به جایگاه افرا برسه برام..خدای معصومیته..و..هم شبیه سه بیوکه هم جی یونگ.البته نه! جی یونگ یکی دیگه ست.این فقط سه بیوکه..چرا همش این دونفرو باهم اشتباه می گیرم؟پس کدوم یکی بود که جایگاه کیوت ترین بچه مو بعد۷سال تصاحب کرده بود؟ همزاد سه بیوک یا جی یونگ؟ فرق خاصیم ندارن البته.هردوشون یه روحن در دوبدن.
واما دونگمه ی داستانمون..با دونگمه خیلی فرق داره..یعنی نه!دقیقا شبیه دونگمه ست..ولی پرشور بودن وسرکش بودن دونگمه رو نداره.برخلاف دونگمه درونگرا وسرد وبی حالته. ودقیقا همینه که باعث میشه اشین داستان به شدت اعصابش خرد بشه.
اشین من با اشین واقعی خیلی فرق داره.وقتی دختره ازش کمک میخواد،اشین یه لحظه رو هم از دست نمیده.یه امر واضحه.فقط باید بره ونجاتش بده.ارتباط برقرار کردن با اونایی که انجام دادن کار درست بدون توجه به هیچ مورد دیگه ای براشون بدیهی ترین چیز دنیاست..برام راحت نیست.اما این..یه جورایی اصلا دوست نداره با دونگمه ی قصه ش درگیر بشه. از طرف دیگه نمیتونه کسی که ازش کمک خواسته رو نادیده بگیره.درسته،اونم احساس مشابهی به دونگمه داره.ازش می ترسه،حتی دیدنش معذبش می کنه،واصلااصلا اصلا،نمی تونه درکش کنه وبفهمه چی میخواد واین بیشتر باعث میشه بخواد ازش فاصله بگیره.اما این چیزا بخاطر طبقه شون نیست.یا توی داستان مو بریدن،وقتی داره میره موهاشو از دست دونگمه نمی کشه.درهمین حد بخشنده تر از اشینه.تفاوتاش با اشینو دوست دارم.
+ولی اینجا اشینه ک میمیره.نمیدونم چرا ولی به دلایلی،بنظرم پایان فوق العاده ایه.اینجا خبری از خورشید وستاره نیست وفقط آسمون وبرف وجود دارن. فقط روباه وگل وسرخ.و توی پرده ی آخر،روباه قصه ی ما برای اولین بار وآخرین بار میتونه گل سرخ غرق خونش رو بغل کنه..نمیدونم بعد از مرگ‌گل سرخ چه بلایی سر روباهمون میاد. مطمئنم ک اونم قطعا میمیره ولی لازم نیست به چجوریش فکر کنم.داستان درست توی صحنه یی که روباه گل سرخ رو به آرومی در آغوش میگیره وبهش میگه وسط خیابون خوابیدن در شان تو نیست..من چرا اینقدر احساس خفگی می کنم..ولی همه ی آدم ها به خواب نیاز دارن..تموم میشه وفکر کردن به بعدش دیگه لازم نیست. دومین سدی اندینگ رسمی من!!! چرا عادت دارم کارکترایی که وحشتناک عاشقشون میشم پایان تلخی داشته باشن؟ چرا حس می کنم چیزی به جز یه سدی اندینگ لایقشون نیست؟ یه داستان تاریک وعاشقانه ی نرم وغم انگییییز!! به نرمی بررررف!!
+واقعا حس می کنم شکسپیرم با این سناریو هام!😂 چرا تراژدی چیز انقدر جذابیه؟؟
+اشین:امیدوارم خودت هم تو این شرایط زندگی کنی.
دونگمه: میخواد من زندگی کنم! ولی تا چند وقت پیش آرزو داشت بمیرم!😿
قلب آدم پودر میشه💔این بچه به چی فکر میکنه وما به چی.
خفه دختر بچه ی من تو هزاربار بدتر از این شرایط زندگی کرده..

 

چشمهات برای گریه کردن بابت آدمی مثل من زیادی پاکن..
دستای تو برای گرفتن دستای من زیادی کوچیکن..
قلب معصومت برای به دوش کشیدن غم من زیادی ضعیفه..
من برای تو..زیادی سردم..
عزیزم من..
برای با تو بودن زیادی گناهکارم..
کاش قبل از اینکه اشکهات روی گونه هات بریزن از پیشت رفته بودم!..

 

میتسوری..چقدر اینو خوب گفتی..دقیقا یاد این دونفر افتادم با خوندنش‌..هرچند..اشین ماجرا هیچ وقت عاشق دونگمه نبود ولی نمیدونم چرا بازم حس می کنم خیلی توصیف این دونفره..
کارت عالی بود دختر!

+او اس تی های مستر سان شاین درست مثل خود سریال شاهکارن..مخصوصا معنی های فوق العاده شون..اما اون او اس تی مخصوص دونگمه رو حتما گوش بدین.باوجود ساده بودنش به شدت..غم انگیز ودردناک..ویه شاهکار هنریه!
~~