سلام سلام وسلام💞
اول ازهمه بگم جریان اون گزارش های روزمره هنوز سرجاشه وهنوزم به اون پست اضافه میشه اگه دوست دارید وازخوندنشون خسته نمیشید بهشون سربزنید اما دوست هم نداریدشون اصلامهم نیست ولی من برای خودم مینویسمشون تاموقعی که خسته بشم.
خب الان بایه لیست پروپیمون اومدم یه چنتاکتاب که اخیراخوندمشون بهتون معرفی کنم وتمام احساساتمو به قول غزل جان اینجا خالی کنم که تحملش دیگه سخت شده😂.همه ی این کتاباتوطاقچه موجودن.بازم کتاب هست که باید بخونم وازاونا هم بعداپست میذارم.
خب:

💙ساراکورو(شاهزاده خانم کوچک):خییییییلیییی قشنگ بود*__*اولش فکرمیکردم ازاون کتابای کلاسیک خسته کننده ست وبابی میلی شروعش کردم.امابعدکم کم جذب جریانش شدم ودیدم پرازچیزای محبوب وموردپسند منه.شاهزاده خانم کوچک قصه ی شاه پریان وزندگی کردن توی قصرهای طلایی نیست که منتظر شاهزاده ش باشه.قصه ی سختی وفقره وایستادگی.قصه ی آدم های بی رحم ومادی پرست ودرمقابلش آدمهایی باقلب بزرگ ومهرومحبتی وصف نشدنی.شخصیت ساراخیلی برام دلنشین بود.باید سعی کنم ازش یادبگیرم.کتاب داستان زندگی روی کاخ های بالای ابرهاوبی خبربودن ازبدبختی ها نبود امادرکنار تلخی هاونشون دادن حقایق دنیا،لحظات شیرین،آروم ودوست داشتنی ای داشت.قدرت خیالپردازی.نشون میدادکه میشه توسختترین شرایط هم عشق ورزید.هیچ وقت مثل بقیه ی آدمها سرد وبی رحم نشدوهمیشه میشه گرمای وجود روحفظ کرد(قابل توجه خودبنده)وچقدر زیبا نشون داد رویا پردازی و وزندگی توی دنیای شیرین خیال میتونه سختی های دنیارو قابل تحمل ترکنه وکمک کنه که همیشه قوی ومحکم باقی بمونیم.پایان شیرینی داشت امامثل پایان های قصه های پریان نبود.اصلا مثل سایر کتابای کلاسیک اغراق های مسخره نداشت قلم روون وساده باداستان زیبایی که درس های زیادی درخودش داشت وبه همه خوندنش روپیشنهاد میکنم.جملاتی داشت ک خیلی به دلم مینشست.
چنتاشومینویسم:
*آدمهای مهربان دوست دارندبدانند چقدرمردم راخوشحال کردند،این ازتشکر مردم برایشان مهمتر است...
دقیقا❤😭
یه جایه نفر به ساراگفت:ساراتوخیلی عجیبی.خیلی عجیب وخیلی خوب.
ساراهم گفت:متشکرم.میدونم که عجیبم وامیدوارم ک خوب باشم.
دیگه نیاز به توضیح بیشترنیست که من چقدر با این جمله هاهمزات پنداری میکنم؟
کتابش مزه ی کیک داغ توی زمستون سردوبرفیومیدادپشت پنجره.بابوی قهوه یی که بخارموجی شکل ازش بلنده...حتما پیشنهادمیشه.
***
پنجره مخفی:خب میدونید که اخیرا فیلمشو بخاطر عشقم جانی دپ دیده بودم وبعدش تصمیم گرفتم برم کتابشو بخونم.چون خیلی گیج کننده بود ومیخواستم دقیق متوجه بشم اصل جریان چیه.فقط میتونم بگم وااااو.دهنم بازمونده. شوکه کننده وعجیب غریب وکمی هم ترسناک کلمات خوبی برای توصیفش بنظرمیان.اما ازنظر من تایه حدی هم احمقانه ست.
اول ازهمه بگم که؛این فیلم تایه جاهایی به داستان کتاب وفادار مونده ولی بعدازیه جایی به بعد ورداشته کل داستانوتغییرداده😐خدایی نفهمیدم فازشون چی بود ولی خب داستان کتاب یه چیزدیگه ست کلا.دلم میخوادباکارگردانش بشینم صحبت کنم ببینم هدفش از تحریف این اثرادبی چی بوده(سبک حرف زدن شخصیتای کتاب رومنم اثرگذاشته😁) باخوندن کتاب یه سری چیزا برام بازشدکه فکرکنم اینکه توفیلم نتونسته بودم بفهممشون برمیگرده به سانسورهای دوبله ی فیلم واینکه کلافیلمها نمیتونن به اندازه ی کتاب به جزئیات بپردازن مخصوصا این فیلم که اصلا به کتابش وفادار هم نبوده.لا اقل فهمیدم انگیزه مورت برای این کار های احمقانه ای که ازش سرمیزدچی بودوحالا به بدبخت حق میدم ومیتونم مثل بقیه ی کارکترهای قاتل جانی(قاتلِ جانی خیلی ترکیب خنده داریه😂)با اینم بی رحم بشم وبگم ای جان محکم تررررررر...😁خخخخخ.


اماخب،شخصیتش هم توکتاب بافیلم خیلی فرق داشت.ترسو بودخیلی.زیادی بدبخت وبی عرضه ودرمونده(دلم براش می سوخت یه جورایی منویاد یکی ازشخصیتای قبلیم مینداخت که قبل ازاینکه کارآگاهaبیاد روکار اون شخصیت اصلی من بود.هنوزم خیلی دوستش دارم.البته اون ترسو نبود وبهترین ویژگیش هم باعرضه بودن وقوی بودنش بوداماخب اونم خیانت ازطرف عشقش وخیلیم تنهابود..😢).حالانمیخوام داستانو موشکافی کنم فقط اینکه هیچی دیگه.من اگه قبلش فیلمشو ندیده بودم ممکن بود اینقدرنسبت به مورت رینی احساس علاقه نمیکردم.با اینکه قلبا زیاد ازشخصیتش خوشم نمیومدولی چون جانی نقششو بازی کرده بودمنم حس میکردم جانیه و بخاطرهمین خیلی شخصیتش برام اهمیت پیداکرده بود ودلم نمیخواست بلایی سرش بیاد(همون غیرت داشتن همیشگی روی جانی)وخلاصه دوستش داشتم...مطمئنم اگه بدون دیدن فیلم کتابو میخوندم اصلا ازطرف خوشم نمیومد ولی الان خب...بخاطرهمین حس دوست داشتن ناخواسته که به این شخصیت داشتم وهمشم تقصیرجانیه،پایان کتاب برام خیلی ضدحال بود وچون پایان فیلم باوجود عجیب بودنش برای مورت رینی خوب بود،من پایان فیلمو ترجیح میدم اما اگه بخوام منطقی باشم این پایان اصلی که مال کتابه خیلی خیلی،پشم ریزون تر وشوکه کننده تربود با این وجود این الان دلیل نمیشه که عالی وخفن بود.
من نمیدونم خوندنشوپیشنهادکنم یانه آدم روانی میشه باهاش وآخرشم همه چیز یه جور معماباقی میمونه با این وجوداگرژانرموردعلاقه تون معماییه(مثل من)وازشکنجه کردن خودتون هم لذت میبریدبخونیدش اما خیلی درگیر کننده ست وچون شخصیت اصلیش یه روانی واقعیه شماهم واقعا حس میکنید دارید باهاش روانی میشید.
نقدی که بهش دارم اینه که پایان داستان یه جوریه که انگارنویسنده میخواسته از زیر بارتوضیح دادن و اووردن یه دلیل منطقی برای رفتارهای شخصیتش فرارکنه.وبرعکس داستان های جنایی خیلی خفنی که دیدم وخوندم،این یکی اونقدری ریزبینانه وهوشمندانه نیست فقط خیلی عجیبه.
تصمیم دارم برم حداقل یکی دیگه ازآثار استیون کینگ روبخونم تاببینم بقیه آثارش هم اینطور عجیب هستن یانه.بهر حال کارش تحسین برانگیزه قلمش درعین سادگی خیلی قویه که میتونه این جوری مخاطب رودرگیرکنه وروش تاثیر بذاره.ولی بازم میگم این دلیل برعالی بودن نیست.درکل این داستان ایده ی آنچنان خاصی نداره ولی روند پرداختن بهش جالبه.واینکه اگه دقت کنیم یه شاخ وبرگ هایی ازمبحث روانشناختی هم تو کتاب وجود داره.ولی اگه بخواید بین فیلم وکتابش یکیو انتخاب کنید،نظرشخصی من اینه که فیلمو انتخاب کنید.فیلم متوسطیه و اثر فوق العاده ای نیست اما بهرحال برای لذت بردن بسیار مناسبه ودیوونتون نمیکنه وخط داستانیش هم نسبت به کتاب خیلی واقعگرایانه ترو معقول تره.اگرم میخواید هردوشونوامتحان کنیداول کتابو بخونید بعد برید سراغ فیلم.
باخوندن کتاب به چندتا نکته درمورد فیلم هم پی بردم:
1_بازی استادانه،هنرمندانه،وتحسین برانگیزجانی دپ.بعدازخوندن کتابش متوجه شدم که جانی چقققققدررر(باوجودهمه ی تفاوت ها)مورت رینی بود.من با اینکه همه جوره به شگفت انگیزبودن واستعداد های این بشر ایمان دارم ولی بازم هردفعه شگفت زده وغافلگیرم میکنه.ازچی ساخته شده این موجود؟
2_انتخاب بازیگر نقش شوتـر،فوق العاده بود.به شدت به کاراکترش شباهت داشت.واونهم مثل جانی به خوبی ازپس نقشش براومده بود.ازشخصیتش خوشم میاد آدم خاص وخیلی رواعصاب وجردادنی ایه😂بدجنس بودن دیگه چقدر؟
(اینجارونخونیداسپویله البته همچین اسپویل خاصیم نیست)
ولی این مورت هم عجب آدم احمقیه!وقتی اون زنیکه ی بی لیاقت بهش خیانت کرده نباید دیگه حتی اندازه ی نخودبهش توجه کنهههه.من که اگه بودم همین کارومیکردم.یعنی این درست ترین کاره.یارو رفته بهش خیانت کرده بعدم طوری رفتارمیکنه که انگار همه چی مثل قبله!اونم همینطور!آخ،چقدر خیانت زشت وکثیفه😑بمیرم برات بچم.شریک زندگیت هرچقدرم که بد باشه،میتونی انقدر وجدان وشخصیت داشته باشی که اول با اون کات کنی کلا،بعد بری بایکی دیگه رابطه تشکیل بدی:///
یارو واقعا دیوونه ست. مدام داره باخودش فکرمیکنه به حدی که فکرمیکنم داره حرف میزنه امابعدکه حرف میزنه میبینیم یه چیزدیگه گفت کلا.
بعد تواوج مشکلات وبدبختی وبیچارگی هی به یه چیزخنده دارتوجهش جلب میشه ودلش میخواد باصدای بلندبخنده😐روانی نیست؟
هی بیخیال بابا.من هیچ سازگاری با این جوردیوونه هاندارم.فقط دیوونه های تیم برتون😍😂کی تاحالا دیوونه ای به کیوتی ومهربونی ودوست داشتنی ای کلاهدوز دیوونه دیده مثلا؟
***
۱۳دلیل برای...؟:
فکرنکنم نیاز باشه داستانشو توضیح بدم همه دیگه شنیدن احتمالا.خب من پارسال میخواستم کتاب شو بخونم ولی چون گیرنیوردم سریالشودیدم.البته به دلیل اینکه با فیلم های تینجری ومدرسه ایوکلا هرچیزی که به نوجوون هاربطی داشته باشه نمیسازم(نمیدونم چرا واقعا.ازهمسن وسال خودم و مشکلات شون وخامی نوجوونی خوشم نمیاد.رواعصابمن چون مشکلات  من یه درصدم شبیه اونانیست.ومخصوصا با بازیگرای نوجوون مشکل دارم)،سریالو هم کامل ندیدم اما انصافا خیلی خوب ساخته بودنش.ازکتابش واقعا بهتربود.
مدرسه ای خوبه اگرطبق معمول فضاش خوب باشه.نه این شکلی.بعد که دیدم توطاقچه هستش گفتم بذار اینوهم یه امتحانی بکنیم.ضرری نداره که.متن اونقدراجذابیت خاصی نداشت اما به قدری روون بودکه تورو باخودش بکشه جلو.وخب رفتم جلوی همین طور. خوشحالم که اول سریالو دیدم چون اگه سریالو ندیده کتابو میخوندم خیلی گیج میشدم با این وضع.نه شخصیتا رومیشناختم نه هیچیو اما الان یه شناختی روشخصیتا وکل ماجراداشتم لا اقل.آخه متن کتاب که هی ازهانا میپرید به کلی وازکلی به هانا واقعااااا بدون دیدن سریال خیلی سخت واذیت کننده میشدونمیتونستم بفهمم چی به چیه.به شماهم توصیه میکنم قبل ازخوندن کتاب لا اقل سه چهارقسمت ازسریالش روببینید.
درکل منظورکتاب این بود که یه حرف کوچیک ویه کارخیلی خیلی کوچیک وبی اهمیت مامیتونه چققققدر رویه یه نفر تاثیر بذاره ومنجر به چه فاجعه هایی باشه که ماتوشون به شدت مسئول هستیم.خیلی موافقم باحرفش.واقعا میتونستم حس هانا روخیلی خوب درک کنم واصلا برام چیزعجیب ودوری نبود‌.اتفاقا ی مشابهش برای من خیلی پیش اومده.
من زیاد ازاین رفتارهای مردم تاحالا آسیب دیدم بارها وبارهااااا اماهیچ وقت به فکرخودکشی نیفتادم😐😐😐هروقت اینجوری میشه سعی میکنم بهش توجه نکنم وساکت موندنو به هرچیزدیگه ای ترجیح میدم و بعد هم که تنهامیشم به خودم میگم اوناروهیچی حساب نکن وهمین باعث میشه خیلی خیلی آرامش داشته باشم بعدش.یکی ازمزیت های درونگرا بودن!اهمیتی نمیدی توی اجتماع بپذیرنت یانه چون به هرحال ازتوچشم بودن ودیده شدن متنفری.من درسته که خیلی دلم میخواد یه نفر بهم اهمیت بده وبفهمه منو اما هیچ وقت به اندازه ی هانا نیاز به دیده شدن وپذیرفته شدن احساس نکردم توخودم.همین خوبه.
واینکه من خیلی دلم میخواد برم باخانم مدیرمون مفصل صحبت کنم راجبه چندتا موضوع.که یکیش به آینده م خیلی مربوط میشه.چون اون روانشناسیه که حرفاشو به شدت قبول دارم وبنظرم کاملا منطقی.امانمیتونم.نمیتونم.نمیتونم.میگم شاید اگه یکم بزرگتر بشم(حس میکنم الان کسی تحویلم نمیگیره هرچندمیدونم دیدگاهم اشتباهه وخانم مدیرمون این طوری نیست ولی چه کنم درحقیقتش خودمم که برای خودم ارزش قایل نیستم وفکرمیکنم بزرگترشم بهترمیشه.بهر حال بیخیال این بحث ها اصلا)
تهشم که به شدت افسرده کننده واعصاب خردکن بود:||خلاصه،من این کتابوزیاد پیشنهادنمیکنم ولی خودمم ازخوندنش پشیمون نیستم.
هیچ طعم وعطر ورنگ خاصی نداشت کتابش:|
***
مادربزرگ سلام می رساند ومیگویدمتاسف است:شاید باورتون نشه ولی...اولین کتابی بودکه ازفردریک بکمن میخوندم.وباید بگم نظرموزیاد جلب نکرد.موضوعش چرا،ولی بیانش نه.بایدبرم مردی به نام اوه روبخونم.
اماچققققدر من این ایده رودوست دارم.برای فرار ازمشکلات زندگی،به دنیای خیال پناه ببر.
من ازموضوع«مرگ»متنفرم!!!نکنید بامن اینکارو.نکنیددددد😭😢
یکم عجیب بودورواعصابم میرفت.گذاشتمش برای موقعی که دیگه هیچ کتابی ندارم بشینم سرش.
***
یکی برای خانواده ی مورفی:واقعا ازخوندنش لذت بردم.قبل ازاین هم یه کتاب ازاین نویسنده خونده بودم به اسم«ماهی بالای درخت»واونم دوست داشتم.کلاموضوع کاراش مشکلات بچه هاست.بچه های مشکل دار.ودوست داشتنی،خلاقانه وبامزه بهشون میپردازه.فضای صمیمی وروایت دلچسب.اینجاهم مثل تواون یکی کتاب یه معلم خیلی باحال وجود داشت(من عاشق کاراکترهای معلم،وخاص وبامزه هستم.معلمهای متفاوت.یه جورایی شبیه معلمای خودم)وتوصیف های زیبایی ازاحساسات زیبا،مثل عشق وامیدوزندگی.خیلی سرشار بود.با اینکه تهش تلخ وشیرین بود.ولی حتماپیشنهادمیکنم.
رنگش بنفش بودوبوی تمشک وکاغذهای کاهی نو ومزه ی عاااام،یه شربت خنک میداد زیرکولر💜
***
کلاف پرگره:عالـی بود!💚چون قبلایه کتاب خیلی معمولی ازنویسنده ش خونده بودم نمیخواستم سراغ این برم ولی واقعا تصمیم خوبی گرفتم که یه فرصت بهش بدم وگرنه یه چیزخیلی جذاب وشیرینو ازدست میدادم^^طعم کیکهای مختلف وخوشمزه رومیداد.پرازشخصیتای متفاوت وجالب که همشون بطرزعجیب وشگفت انگیزی بهم متصل بودن😳شخصیت موردعلاقه من هم کدی بود.چون خیلی حس خوبی بهم میدادبا اون کیکای خوشمزه ش(منویادژولیت بینوش توفیلم شکلات مینداخت ک میتونست شکلات های موردعلاقه مردموحدس بزنه)خیلی دلم میخواست بدونم چه کیکی مخصوص من درست میکنه.
خلاصه یه داستان به شدت جالب وقشنگ باشخصیتای رنگی رنگی ومختلف.حالانه داستانش اونطورعالی بودنه شخصیت پردازی هاش به اون شدت قوی بودن درکل اثرمتوسطی بود ولی کلیییییییی حس خوب وقشنگ داشت پس حتماحتماپیشنهادمیشه.ماجرای یه آدم غمگین ویه دخترکوچولوهم توش وجود داشت(همون جریانی که من خیلی خیلی ازش خوشم میاد^^)
طعم کیک،رنگ زردوبوی گل یاس^^منویاد مخاطب خاصم مینداخت.خیلی.
***
درون ذهن من:خیلی قشنگ وخیلی خیلی دردناک وتلخ!
راجبه یه دختریه که یه بیماری نمیدونم اسمشوداره(مثل استفن هاوکینگ) یعنی هییییییچ کاری نمیتونه بکنه نه تکون بخوره ونه حرف بزنه.واین فوق العاده وحشتناکه.فکرکن،دوتا ازبزرگترین موهبتهام.حرف زدن(نوشتن)وتکون خوردن(راه رفتن ودویدن و...)اگه نداشتمشون چی میشد؟به ملودی حق میدادم که گاهی دیوونه میشد.من که انقدر سالمم هم هرازچندگاهیی همینطور میشم.چه برسه ...نویسنده خیلی عالی کارکرده بود.کاملاخودشوجای اینجورآدماگذاشته بودوهمه ی احساساتشونودرک کرده بود.اعتراف میکنم به جرئت من نمیتونستم سرخوندنش جلوی اشکاموبگیرم-___-شخصیتهای دوست داشتنی زیادی داشت.نمونه ش بابای ملودی(عالی بود+___+)خانمV،کاترین واون معلم خوباشون.اولش از رز خوشم میومد ولی بعدنه:/دختره ی مسخره ی بادی به هرجهت:||||
این کتاب باپردازش خوب وداستان روون،بهمون کمک میکنه قدرنعمت های بزرگی که خدابهمون داده ‌وکاملا ازشون غافلیم روبیشتربدونیم.ویه تجربه ی جالب وآموزنده ست که خوندنش به هیچ وجه خالی ازلطف نیست‌.
نقطه ضعف داستان روند یکم تکراری ش بود.تواین سبک کتاب شگفتی شدیدا پیشنهادمیشهه😍
طعم...تلخ،رنگ آبی.بوی خاصیم نداشت.
***
آبنبات پسته ای:این نسبت به کتاب اولی جالبترهم بود.محض سرگرمی وهواخوری میچسبه^_^اماهمچنان بایه سری چیزاش مشکل دارم وحل نشده توداستان:|||همین.
شخصیت دوست داشتنی ای که بخوادموردعلاقم بشه ندارم همه شون یه جورایی دلزده کننده ن(همون چیزی که باعث میشه از ژانر طنزمتنفرباشم)ولی ازدایی اکبرخوشم میاد چون باعث میشه بخندم😂
***
بام نشینان:خیلی ماجراجویانه،دلپذیروجسورانـه باقلمی زیباوشخصیت پردازی ماهرانه.به شدت دلنشین بودکلا.حس رهایی میدادبه آدم‌.رهایی ازهرقیدوبندی.شخصیت پردازی هاخیلی قوی وزیبابودن.سوفی،یه دخترجسور وماجراجـو.ومادرش،فکرکن شخصیتی که اصلا توی داستان نبود.ولی تومیتونستی کاملاحسش کنی ودرکش کنی.فقط تنهانقطه ضعفش پایانش بود.خیلی چیزا پرونده شون بسته نشد.البته من مشکل عمیقی با این قضیه ندارم.روحیه نویسنده همین بوده دیگه.خیلی قشنگ وجذاب‌ بود وبرای هرکس که مثل من یه روحیه ی ماجراجو وبی قید وبند داره،قلقلک دهنده ست واین روحیه رونوازش میکنه.پیشنهادمیشودفقط به مخاطبان خاصش^__^
دیالوگ:
زندگی سختترین چیزدنیاست!اینو باید همیشه یادمون باشه!
آدما وقتی بزرگ میشن بیشترشون سرسخت وخشک میشن.اونامعمولاهیچیو باورنمیکنن مگراینکه زشت یاخسته کننده باشه:|
***
پیش ازآنکه بمیرم:
اگه فیلم روز مرگت مبارکو دیده باشین،داستان این کتاب عین همونه.دختری که روزی که توش میمیره مدام براش تکرارمیشه وهربار بایه روش مختلف سعی میکنه راز مرگش روکشف کنه.توی کتاب ایده ی جالبی بنظرم نمیومدولی نویسنده خیلی خوب تونسته بودازپس نوشتنش بربیاد.اولش اصلاااااا دل ودماغ شروع کردنشو نداشتم.فکرمیکردم یه کتاب تینجری آمریکایی عاشقانه وچرت واعصاب خردکن وجلف واحساسی والکی وآبکیه:||| اما از زوربیکاری وکنجکاوی گفتم حالا یه نگاهیی بهش بندازم.اوایلش همون چیزی که فکرمیکردم بود.چندش آوربود طبق چیزی که انتظارشوهم داشتم.بی بندوباری وپوچی شخصیتاو...
امابعد کم کم ایناکمترشد.جذب قلـم جذاب ومهارت داستانگویی نویسنده شدم والان هم تحسینش میکنم چون واقعا داستان سیرسعودی داشت وهرچی جلـوترمیرفت پرکشش تروجذابتر میشد.یکی ازچیزایی که واقععععا دوست داشتم توصیف های بی نظیر وباتماااام احساس نویسنده بود.خودتون باید بخونید تامتوجه بشید.داستانش کلیت شبیه به روزمرگت مبارکه ولی ازاون خیلی معنادار تروکاملـتره روز مرگت مبارک صرفا یه سرگرمی جذاب بود برای من اما این یکی فراترازاینحرفها بود وکلی معنی داشت.نمیتونم بگم همه شونو.میدونیدکتابش واقعا یه حسی رودرمن زنده میکرد که اصلا اصلا اصلا نمیدونم اسمش چیه وچجورحسیه.الان که دارم اینومینویسم تازه خوندنشو تموم کردم وبشدت تحت تاثیرشم.عاشق شخصیت جولیت بودم.توصیف ش کارمن نیست.شخصیت بشدت عجیبیه و هیچ کلمه ای که بتونه توصیفش کنه به ذهنم نمیرسه.فقط احساس خیلی عجیبی نسبت بهش داشتم.وقتی قسمتای مربوط به اون رومیخوندم دلم میخواست بزنم زیرگریه.دلم میخواست سامانتا درآغوشش بگیره.دلم میخواست بجای سامانتا بغلش کنم.دلم میخواست یه جوری بهش کمک کنم.دلم میخواست محکم بغلش کنم وباصدای بلندبزنم زیرگریه وبه اونم بگم یکم گریه کن لعنتی..
کنت هم واقعا شخصیت عجیبی بود ویجورایی حس خوبی به آدم میداد.اما به هیچ وجه به اندازه جولیت عاشقش نبودم.کنت پسره ومن به پسرا یه حس یه جوری دارم:/نمیدونم چرا.آه جولـیت...قلبم دردمیکنه...
روی جلدکتاب یه جمله از جی اشـر(نویسنده ۱۳دلیل برای اینکه...)چاپ شده به این مضمون که:هیچ چاره ی دیگری ندارید بجزاینکه درجای جای این کتاب گریه کنید.
ولی من فقط باپایانش گریه کردم واحساسات عجیبی داشتم.
وقتی هنوز کتابو شروع نکرده بودم واکنشم به این جمله کاملا بی تفاوت بود.بنده نظرجی اشر روقبول ندارم.
اوایل کتاب وحتی وسطاشم که بودم اینو باورنداشتم وهربارکه میدیدمش یه پوزخندمسخره میزدم وردمیشدم.
امادقیقا فصل آخربودکه به معنای این جمله پی بردم وفهمیدم دست کمش گرفتم.داستانی بودکه بشدت تحت تاثیرم قرارداد.بشدت حس های مختلفی رودرمن زنده کردکه اسمی نمیتونم براشون بذارم.خیلی خاص بودبرام و واقعا فکرنمیکردم اینجوری بشه.خودتون میدونیدکه من بی خودی ازچیزی تعریف نمیکنم.مخصوصا با اون پایان باشکوه وغافلگیرکننده ش،من همیشه بی احساسم ونمیتونم اشک بریزم ولی مطمئن باشید توی دلم دارم هق هق میکنم براش.حتما بخونیدش.بخونیدش.من که واقعا خوشحالم ازخوندش و خب خیلی وقت بودکتابی انقدر منوغرق حس های مختلف نکرده بود.شاید ازهمه ی کتابهای بالابهترنباشه،ولی خاصتربود.اینایی که میگم دلیل براین نیست که خودتونو برای خوندن یه شاهکـارآمـاده کنید.نه قطعا شاهکارنیست.حتی کلمه فوق العاده هم براش بکارنمیبرم.من باچیزی که تحت تاثیرم قراربده اغراق آمیزبرخورد نمیکنم که بگم بی نظیره وعالیه و...
فقط خاص بودواین خاص بودنشوخیلی دوست داشتم.ترجیح میدم بذارمش تودسته ی خیلی خوب تافوق العاده ها.
نقطه ضعفی که میتونم بهش بگیرم،شخصیت پردازی خیلی ضعیف الی والودی بودکه من اصلا هیچ نظری راجبه این دوتا ندارم واگه بهم بگن فرقشون باهم چیه هم نمیدونم چی بگم.اصلا شخصیت هاشون بازنشده بودوخیلی ضعیف بودشخصیت پردازیشون برعکس شخصیت عالـی جولیت،وبعدازاون سامانتا،کنت ولیندزی(که باوجودی که اوایل ازش متنفررر بودم ولی بعدکم کم حسم بهش خنثی شدودیگه متنفرنبودم).حتی شخصیت آناکارتولو هم باوجودفرعی بودنش شخصیت پردازی خیلی خوبی داشت اما به این دوتاشخصیت اصلا نپرداخته بود وکلابعضی شخصیتا روانگارالکی وارد داستان کرده بود.
ومشکل بعدی هم اینه که،تو روند این داستان کلی میشه سوتی پیداکرد(که البته طبیعیه)ولی من نادیده ش میگیرم ولذت خوندن یه کتاب خوب وعمیق و ...و ...و...متفاوت رو با این چیزاازخودم نمیگیرم.
عجیبه ولی این اولین کتابیه که به شدت مشتاق دیدن فیلم ش هستم وامیدوارم فیلمش خوب باشه وگندنزنه به احساسات وتصوراتم.وگرنه خیلی عصبانی میشم.اگه بخشای خوب داستانوحذف کرده باشن،اگه بازیگرایی که برای نقشهاشون انتخاب میکنن باتصورات من تفاوت داشته باشن(علی الخصوص بازیگرنقش جولیت)واگه فیلم ضعیفی باشه واقعا اعصابم خوردمیشه.حالابهتره قبل ازدیدنش برم  یه سر نظرمنتقدا روبخونم بعدتصمیم بگیرم
***
حس خوبی دارم‌.تصورمی کنم نشستم توی کتابفروشی ساکت وآروم خودم ودارم کتاب می خونم‌.صاحب کتابفروشی هم همینطور(کارآگاه نیست چون اون فقط شبهاکتاب می خونه)هیچ صدایی نمیاد‌.به جز صدای دوست داشتنی کولـر(عاشقشم😿)وگهگاهی صدای ورق خوردن کتابها.مشتری هم زیاد نمیادتو،که مزاحممون بشه.چون،میدونید دیگه،کتابفروشی هامشتری زیادی ندارن!
وقتی کتاب روتموم کنم می تونم بعداراجبش باکتابفروش صحبت کنم.همه شونوخونده.
راجبه این شخصیت کتابخونم یکم صحبت کنم(همـون کاراگاهaهستش).وای این خیلی به من حس خوب می ده*___*کلا آدم جالبیه.خب چندشب پیش قراربود بره بیمارستان پیش یه نفربخوابه،باخودش کلی چیزبرده بودازجمله آدامس(اکشن که بیدارش نگه داره:||) وقهوه ساز ویدونه کتاب!(مگه میشه شبش بدون کتابخوندن بگذره؟)هیچی دیگه کلاخوش میگذره وقتی قرار باشه *اون* ازتومراقبت کنه.بـراش کتاب خوند وازاین حرفا.وقتی منم کتاب میخونم اگه حس کنم این کتابیه که اون خونده،وبراش رویا پردازی کنم که کی وتوچه موقعیتی خوندتش و...کتاب خوندن هم برام شیرین ترمیشه.کلا این دوتاشخصیت کتابخونمو خیلی خیلی دوستدارم.کلا کتاب خوندن تاثیرمیذاره رو رفتار آدم ومن عااااااشق طرز رفتارشم کلا شخصیت خیلی خاصیه.میدونیدشخصیتای من همه شون متفاوتن ومن دوست دارم باهاشون کلـیشه های احمقانه روبشکنم.مثل دخترای قوی،وآدمای کتابخون اجتماعی.برعکس کلیشه ای که همه فکرمیکنن(کتابخوناآدمای درونگرایی هستن که تودنیای واقعی زندگی نمیکنن وبه جزکتاب خوندن کاردیگه ای ندارن:|)به شدت اجتماعیه وهمین کتاب خوندن کمک زیادی توی ارتباط برقرارکردن با دیگران بهش میکنه.تواون تست هم که شد89%برونگرا.
با اینکه آدم زیاد سطح بالایی نیست اما...همین که خونش باکتاب هاوقصه هاپیوند خورده،دلیل کافیه برای دوست داشتنی کردنش برای من.دومین دلیل،اینکه،اخلاقیات خاصی داره.سوم،این نمادیه ازگذشته برای من.تازه کشف کردم که ایشونو من توی تابستون دوسال پیش خلقش کردم وهمون موقع هابودکه بایداون یکی شخصیت قبلیمو که یه مدت بدجوری باهاش خوگرفته بودمو ول میکردم وایشونو میاووردم روی کار(همه ی اینا ناخود آگاه اتفاق میفته)و شخصیت ایشون بتدریج شکل گرفت در زمان های خاصی.توی اون روزای خاص وهمون موقع گلش سفت شدپس دیگه از ریشه برمیگرده به اون دوران وهرچقدرم همراه من تغییر کنه ذاتش عوض نمیشه.ذات سرخوشی که من قبلاداشتم.اون دوران که باکلمات قابل توصیف نیست ومن اون زمان تحت تاثیر هرچیزی بودم وفکرم مشغول هرچیزی که بود ناخود آگاه روی این شخصیتمم تاثیرمیذاشت وهمین باعث شکل گرفتن شخصیت ش شدوحالا دوستش دارم چون اون برای من نماد پاکی گذشته هاست و ویژگی های همون شخصیت هایی روداره که من اون زمان جذبشون میشدم والانم خیلی دوستشون دارم وبهم حس خوبی میدن.پرانرژی وشاداب وشیرین وماجراجو.کسایی مثل ای سوک که همیشه میگفتم شبیهشه یا مثلاپاک هاو...
دیوونه ترازمن ندیدید نه؟
من این دیوونگیو دوست دارم.زندگی باشخصیتهامو دوست دارم.
قبلا یکی میگفت پایان برای من اهمیت اونچنانی نداره چون من توسیر داستان زندگی کردم
 وازش لذت بردم پس نمیشه گفت یه پایان آب بندی اهمیت چندانی داشته باشه.
نمیدونم.خب هرکس یه نظری داره امامن مخالفم ودلیلم؟خب من اینهمه راه داستانو دنبال میکنم که چی؟که آخرش برسم به جمعبندی.بفهمم اینکه اینهمه وقت باارزشمو گذاشتم،تهش چی شد؟واگه اب بندی والکی باشه حس میکنم به شعورم برخورده.
من داستانـو با پایانش بطورکلی قضاوت میکنم.درسته که هیچ وقت زیبایی های حین داستانو نادیده نمیگیرم ونقاط قوتشو هم میگم حتما،اما بهرحال فکرکنید مثلا یه داستان فوق جذاب وپرکشش بایه قلم روون وزیبا،شماروبدجوری شیفته ی خودش کنه ودرآخربرسید به یه پایان چرت وبی معنی...توذوقتون نمیخوره؟حس میکنید بهتون توهین شده اصلا.یا لا اقل من که اینطور فکرمیکنم.
شروع هم مهمه.اماخب اگرضعفی هم داشته باشه شاید ادامه ی داستان بتونه ضعفهای آغازش روبپوشونه اما اوج،و پایان،ازهمه چیزمهمترن.
امیدوارم بهتون کمک کرده باشم وموفق باشید^^