۶ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

اردیبهشت۰۲ *باتاخیر* +کتاب وmbti

اردیبهشت امسال برخلاف همیشه،یکنواخت و ساده بود. خاطره انگیز و درخشان نشد،از سرزمین قصه ها در نیومده بود،اما،باز هم فکر کنم بعدا از دور،منظره‌ش دوست داشتنی بشه.
+
کتاب خاطرات مونتگمری رو بالاخره خریدم و واقعا ذوق مرگم بابتشششش.

توی کتابفروشی مانگای جوجوتسو و اسپای فمیلی هم بود ومن به این نتیجه رسیدم مانگاها اگه قابلیت لمس شدن داشته باشن و به صورت فیزیکی در اختیارم باشن،خیلیم دلبر وجذابن وفقط من با الکترونیکی‌شون حال نمی‌کنم. .-. کشف عجیبی بود.

کاش مانگای بانگو هم بود اون‌وقت من قسمتای کازینو و سیگما رو میخریدمشوننن. میخوام. T~~~T گاد کبیر پول بفرست من میخوام.
++


اگه دنبال کتابی می‌گردی که شخصیت اصلی‌ش enfp باشه:
پیشنهاد من به شما "جودی دمدمی،بابا لنگ دراز و مجموعه ی آنی شرلی‌"ـه.
اگه کتابی با شخصیت اصلی intj میخوای پیشنهاد من به شما:
سه گانه ی امیلی+جنایت ومکافات :"))
اگه یه کتاب ایرانی باحال میخوای که شخصیت اصلی ش entp باشه:
چهار جلد آب نباتها(واینکه این enxp ها چقققدر تو مخ زدن افتضاح وداغونن همشون!😂)
اگه یه کتاب میخوای،با شخصیت اصلی infj که اصلا ماااچچچ به سلیقه ی خفنت داداشم:
پیش از آنکه بمیرم✨
اگه کتابی میخوای با شخصیت اصلی enfj،بهت پیشنهاد میکنم بری سراغ:
شکلات،جادو ممنوع.
اگه میخوای کتابی بخونی که داستانو یه infp بیییییی نظییییر،غیر کلیشه ای وخاص رو انگشت کوچیکه‌ش بچرخونه،👇
پیشنهاد من به شما نسیمی که بر ستاره ای وزید هست=))))
-وهمچنین یه رابطه آغشته به سس شکلات وکارامل از infp و istj-

کتاب با شخصیت اصلی isfj می‌خوای؟ بینوایان رو بخون.


پ.ن:کتابها بیشتر بر اساس شخصیت پردازی انتخاب شدن تا محتوا وداستان پردازی. البته این به معنی بد بودن داستانهاشون نیست.
پ‌پ‌.ن:این تا زمانی که همه ی تایپها پر شن آپدیت خواهد شد. از من به همه ی نویسنده های محترم:لطفا به تایپهایی غیر از اینا هم بها بدید سپاس🙏
پ‌پ‌پ.ن:از همه ی چالش‌های کتابی که تا الان شرکت کردم این یکی جذابتر بود. *__*
شما هم اگه دوست داشتید میتونید انجامش بدید. 

  • ۷
  • نظرات [ ۶۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    گریزی به سوی کتابِ پسا عیدانه و جشنواره هایی برای پسرانِ عزیز دلِ مادرانشان و غیره..

    _اون فقط یه مرد معمولیه که نا امید شده..ترسناک ترین چیز جهان هم همینه..!

    _گوش کن! آروم باش وگوش بده! ملودی غم واندهه که توی رگ‌هاش نواخته می‌شه. می‌شنوی؟؟ موسیقی‌ش به درد این میخوره که حینِ مراقبه بهش گوش داد..
    _ولی با این‌حال همیشه لبخند میزنه. یه لبخند نرم،ابریشمی و آغشته به غم..!
    _اون عاشق کوکی شکلاتیه *--*
    _برای تولدش،دوست داره چی هدیه بگیره؟ -خونه،خونواده..💔
    _مثل رمانیه که از وسط شروع شده. خدایا.
    _مدیر یه کازینو وسط آسمونه. یه جای خاص واسرار آمیز.
    _سافت وآروم ونجیب وبا ادبه. البته تا وقتی نخواهید خونه وخونواده‌ش رو ازش بگیرید..
    _راستی! شاید یه مرد جوان بنظر بیاد ولی فقط سه سالشه.
    _مطمئنی اون فقط یه پاستیلی،مارشملویی،راحت‌حلقومی چیزی نیست که خودشو به شکل انسان در آورده باشه؟
    _*خنده ی ظریف ریز ریز* : خیلیم مطمئن نیستم. باور نکن همچین چیزیو. 

    اهم اهم. *صاف کردن صدا* خب. *دست گرفتن بلندگو و کلنجار رفتن باهاش* من برنامه داشتم بعد از حضور سیگما توی انیمه،یه جشن مفصل به افتخار چنین اتفاق بزرگی بگیرم و این حرفا. اما با این گندی که دستندرکاران ورفقای نابابمون توی بونز زدن به روح وروانم وچیزی که براش حتی روزشمار درست کرده بودم،منو انگیزه هامم مثل قصربادی ای که با اونهمه عظمت یکی سوزن فرو کرده باشه توش وبادش خالی شده باشه،با غمی گین شده،اعصابی خط خطی شده و کودک درونی قهر کرده فرو ریختیم و کز کردیم ته غارم وپیش‌نویس پست سیگما هم مجبور شد همینجور خاک نوش جان کنه اینجا.
    اما حالا اومدم بالاخره راهش بندازم البته واقعا نمیدونم چی بگم چون برنامه این بود ذوق هامو جای برف شادی رو سرتون خالی کنم که دوستان چه ذوقی دیگه؟ 
    ولی خب چه باک؟ سیگما هنوزم یه اثر هنری و خاص وغیر قابل وصفه. چون غیر قابل وصفه،من فقط میتونم با چیز هایی که وایبشو میدن توصیفش کنم. که کلمات، بار همچین مسئولیتیو نمیتونن تحمل کنن.
    چیز های پر رمز وراز،عمیق وسحر آمیز منو یاد سیگما میندازن. همچنین هرچی که ترکیبِ جادویی سه عنصرِ زیبایی،غم وتنهایی رو داشته باشه.
    کتاب پیش از آنکه بمیرم،احساساتی که توی واژه نامه ی حزن های ناشناخته شرح وتوصیف شده والبته،سریال گابلین! 

    خب دوستان بریم سر بخش دوم. چون مث اینکه ذوقا تموم شدن. بیشتر انگیزه ای که هلم داد این پستو بنویسم کامل کردن ریویوی کتابایی بود که دارم میخونم. قرار بود پست سیگما رو با ریویوی کتابام مزین کنم. نمیدونم چرا همش عقبش میندازم😐😂به هلن چان گفته بودم من امسالم حتما گریزی به سوی کتاب رو مینویسم اما خب باز عید گذشت وافتاد توی اردیبهشت ..!
    چیز آخه میدونید،هی دنبال یه اثر فاخر میگردم که بهم بچسبه ولی همش سراغ هر کتابی میرم اون چیزی نیست که میخوام آخرش. که هیجان زده م کنه وبه وجدم بیاره. کتاب زیاد خوندم از عید تاحالا-وقطعا اگه گشاد نمیبودم بیشترم میشد- اما برای اونایی که دوست نداشتم ترجیح میدم ریویو ننویسم. چندتا هم هنوز نصفه نیمه دارم،که ریویوی اونا بعد کامل شدنشون اضافه میشه طبق برنامه. آخه تا صبر کنیم اونا تموم شن میدونید این پست دیگه خیلی عقب میافتاد.
    باید اعلام بدارم که اواخر سال بعد تموم شدن امتحاناتمون، خیمه زدم توی کتابفروشی شب خوب و تصمیم گرفتم کتابای شخصیتای بانگو رو بخونم. -اونایی که قبلا نخوندم-
    چند تا داستان کوتاه از آکوتاگاوا[حقیقتا دلپذیری داستانای ایشون]>>>>>>>>>
    دیگر انسان نیستی وشایوی دازای.(این بشر واقعا قلم جذابی داره وبهش ایمان اوردم هرچند که .. عام. فلسفه و طرز فکرش رو دوست ندارم اما اون بخشهایی که میتونستم درک وهمزات پنداری کنم خیلی بهم چسبید)
    یه داستان معمایی خفن از رانپو،
    یه مجموعه ی داستان کوتاه که تو مدرسه مون بود، دوتا داستان متوسط ویه رمان بلند از نیکولای گوگول :||✋ (من پدر آثار نیکولایو در اوردم😂)
    وخب در آخر داستایوفسکیِ جاااان:)))
    جان اشتاین بک هم توی لیستمه.
    بریم ادامه بیشتر صحبت کنیم.

    ​​​​​​

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • چوی زینب دمدمی

    وزش باد میان درخت بید مجنون~🍃

    بدون حرف اضافه ای،ادامه ی کتاب نوشته ها اضافه شدن.❤

    "کلمات، همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را راضی کنند زیرا انتهای خوشحالیِ زیاد یا غصّه ی زیاد، سکوت است! "
    -آنتوان چخوف-

    +عنوان پست برگرفته از قسمت اول سریال "وقتی هواخوبه پیدات میکنم"

    ​​​​​​

  • ۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • چوی زینب دمدمی

    گریزی به سوی کتاب/پسا عیدانه^^😅

    من عذر میخوام که اینو اینهمه دیر دارم میذارم ولی این چالش به انعطاف پذیری زیادش معروفه😅سرم شلوغ بود کتابامم تموم نمیشدن. ولی واقعا چرا انقدر نوشتن درمورد کتابها سخته؟

     [وراستش نمره دادن برای فیلم وانیمه ها واقعا برای من سخته چه برسه کتاب ها که فرای این حرفان. نمیدونم باید بر چه اساسی نمره بدم ولی سعی خودمو می کنم)

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • چوی زینب دمدمی

    این داستان:نویسنده های دیوانه و بداخلاق:))

    _توگفتی از کتابای جنایی خوشت میاد؟
    _بله.
    _پس این کتابو بخون.هم یه داستان جنایی جذاب داره وهم درمورد نویسنده هاست..فقط؛لطفا نترس! اگه ترسیدی هم بیا بشین پیش خودم.اگه دوست داشتی یکم باهم حرف میزنیم.
    _فکر نکنم توی یه همچین جای گرم دوست داشتنی ای که سکوتش پر از رمز ورازه، صدای نفس کشیدن گیاه ها به وضوح شنیده میشه ودور تادورمو کتاب های رنگارنگی پر کردن که ازشون موج انرژی مثبتِ میلیون ها داستان وافسانه ی ارزشمند ساطع میشه،بتونم بترسم.ولی باشه.
    _منطقی بنظر میاد.شاید اینجا نشه ترسید.ولی از معرفی کردن همچین کتاب وحشیانه ای به یه روحیه ی معصوم ولطیف تاحدودی احساسِ بدی دارم.از طرف دیگه فکر میکنم اگه بهت معرفیش نمیکردم درحقت بی انصافی کرده بودم.خانم چوی...گفتید شما کجاخوندینش؟
    _نصفه شب،توی یه اتاق مثل قیر سیاه...مرگ بود مرگ!! مخصوصا وقتی که داری مخفیانه یه کارِ غیر قانونی انجام میدی...خودتون تصور کنید! ( زیر پا گذاشتنِ "قانونِ بعد از ساعت۱۲همه باید خواب باشن وگرنه جرم بزرگی مرتکب شدن واعدامشون جایزهستِ" خونه ی ما)
    ***
    معمولا وقتی یه کتاب رو همین طوری شانسکی از بین یکی از قفسه های کتابفروشی شب خوب بر میدارم؛با بی اعتمادی کامل بهش نگاه میکنم.
    نمیدونم چرا معمولا؛نمیتونم مثبت نگاهشون کنم وبا ذوق.بجاش میگم:خب. امیدوارم که بتونی رضایتمو جلب کنی.ولی... شک دارم بتونی..هه!
    البته اکثر وقتا هم قضاوتم درست از آب در میاد...حس شیشم من مثل یه رفیقِ شفیق،همیشه بهم راست میگه.ولی یه موردای خاصی هم هست...که خب؛همه چی کاملا بر خلاف تصورم پیش میره.
    اون روز هم با یه کتاب دقیقا همین اتفاق برام افتاد.به خودم میگفتم اینو برو بذار کنار.اصلا به دردت نمیخوره.نگاهش کن،خیلی خشکه.مثل یه پیرمرد90ساله ی سنتی باعینک ته استکانی :| ولی اون یکی خودمِ همیشه عاقل گفت،بذار حالا یکم امتحانش کنیم.یه صفحه نخونده چرا چرت میگی خب؟
    به هرحال فکر نمیکردم دو دقیقه بعدش یه جوری چهارچشمی بخونمش که هرکی ببینتم فکر کنه میخوام بخورمش. البته بذارین بگم

    _هری.لعنت به تو کتابی که بهم دادی چنان منو جذب کرده بود که نمیتونستم زودتر از این بیام دیدنت.
    _آه عزیزم میدونستم خوشت میاد.
    _گفتم جذبش شدم.نگفتم خوشم اومد.این دوتا خیلی باهم فرق میکنن.
    _پس تو هم فرق بین اینا رو فهمیدی؟

    تصویر دوریان گری

    بله. منظورم از جذب شدن این نیست که عاشقش شدم واز این جور حرفا...نه.فقط یه معما داره که مثل دیوونه ها میخواستم کشفش کنم.

    من غلط کردم اگه گفتم از معما واینجور چیزا بدم میاد :|
    ولی یه داستان معمایی خفن کم ندیدم تو زندگیم.چیزی که این کتابو خاص میکرد این بود.محوریتِ نویسندگی با چاشنیِ جنایی.یه نویسنده ی خیلی باحال توش داشت.یه نویسنده ی بداخلاق ودیوونه که حرفای خیلی مودی میزنه.وای! من عاشق نویسنده های بداخلاق ودیوونه ام.کسانی مثل بانو شیم میونگ یو یا اسکار وبستر واون یارو که توی فیلم آبوت تایم بود.
    منم از همون ثانیه ی اول که در باره ی این آقا خوندم فهمیدم هم رگ وریشه ایمه ورابطه ی خیلی خوبی رو میتونیم باهم برقرار کنیم.
    یک جمله ی این نویسنده میتونه شرح کامل زندگی من باشه.واون اینه:

    (بجز بخش شخصیت های خیالی البته..که اون یکی از نقطه عطف های این زندگیه)
    همیشه همین بوده.میخواستم بگم.ولی گفتم بیخیال چون درک نمیکنن...
    چون درک نمیکنن..
    چون درک نمیکنن..
    چون درک نمیکنن..
    .
    من از این که درک نشم نفرت داشتم...بقیه همیشه همه چیزو میگفتن...ولی من..من ورفیق همیشگیم،سکوت! ذهن من ساکت نبود.طومار ها داشت از حرف...ولی در نهایت همیشه به یه انتخاب میرسیدم.سکوت! سکوت وسکوت.
    چون درک نمیکنن.چون هیچی تغییر نمیکنه. چون تو اگه خودتو له کنی تا توضیحش بدی،برای اونا هیچی عوض نمیشه. وحتی نمیفهمن یعنی چی. این همه ی زندگی من بوده‌.همش. از این متنفرم که هیچ وقت نتونسته ام اون چیزی که واقعا میخوامو به زبون بیارم.بنویسمش.هیچ وقت. اون چیزی که باید.اون چیز بزرگ وآزار دهنده ای که پشت همه چیزه.اما از طرف دیگه بابتش خوشحالم. همیشه شخصی بوده. ودوست ندارم باکسی شریکش شم. من باید وباید تنها باشم. هرچند احساس درک نشدگی افتضاحه..ولی اینکه آدم هایی که هرگز نمی تونن درکت کنن از راز هات باخبر باشن از اونم مزخرفتره. حالا دقیقا میتونم درکت کنم وقتی میگی تنهایی تلخ وشیرینه..در نهایت تنهایی رفیق ابدی ماست افراکوچولوی من!
    نمیدونم شما هم بچه ای دارید که در تک تک چیز ها خودِ شما باشه یانه.ولی افـرای من دقیقا همینه.به قول خودش:
    این همون دلیلیه که من همیشه ساکتم. کلی حرف توی سرم رژه میرن اما آخرش بازم من سکوت رو ترجیح میدم .چون کلمات،هیچ وقت نمیتونن به اندازه ی سکوت قدرتمند باشن.
    بنظر من کلمه ها توی بعضی موقعیت ها هیچ فایده ای ندارن.
    من کسیم که سکوت رو به صحبت کردن،پنهان موندن رو به توضیح دادن خودم،وتنهایی رو به بودن با آدمها ترجیح میدم.
    دلیلش این نیست که دوستشون دارم.فقط،تحملشون برام راحت تر از اون یکیه.
    راستی،اگه هر وقت دیدین من حرف نمیزنم؛ بدونید انقدر حرف دارم که کلمات از پسشون بر نمیان... وبه این نتیجه میرسم مگه گفتنشون فایده هم داره؟ مگه کسی قراره درک کنه؟
    بیخیال.من یه هی سونگم.بذار اون بعدمون همیشه مخفی بمونه.ما یه آدم بدون دغدغه جلوه کنیم..خیال خودمونم راحت تره.چون لبخندای ما..هیچ وقت فیک نیستن:))❤
    ***
    اسم کتاب: "زندگی پنهان نویسنده ها" از "گیوم موسو" هست.
    کتابِ خیلی جذابی بود.معمای داستان واقعا هوشمندانه بود.کلی داستان مختلف که هرجور فکرشو میکردم نمیتونستم به هم ربطشون بدم ولی نویسنده همه رو به هم وصل کرده بود.خلاصه ذهنمو خیلی به چالش کشیده بودD: وحشتناک،تکون دهنده،کمی منزجر کننده...ولی دوستش داشتم. دوستش داشتم چون یکی از شخصیت هاشو خیلی دوست داشتم. جنابِ نویسنده ی محترم رو. اگه از داستانای جنایی ومعمایی با چاشنی نویسندگی خوشتون میاد بهتون پیشنهادمیکنم حتما یه سر برید سراغش.
    نمیدونم چرا معما وقتی حل میشه انقدر بی اهمیت به نظر میاد=/ولی موقعی که داشتم میخوندمش یه جوری هولناک وتاریک جلوه میکرد(مخصوصا منی که نصفه شب داشتم میخوندمش)که حس می کردم بعد این دیگه دنیا نمیتونه ادامه پیدا کنه😂

    شخصیت اصلیش چقدر...عجیب بود:|| کاملا نمونه ی یه شخصیت ابزاری برای پیشبرد داستان که وقتی وظیفه ش تموم شد خیلی راحت...مرد!!
    فکرشو نمیکردم بمیره معمولا این شخصیت اصلی های هیچکاره که فقط شاهد داستانن یه جوری جون سالم به در میبرن ولی این بدبخت...اصلا حقش بود‌.این شجاعت های احمقانه چیه؟ وقتی میدونی اینجا دلِ خطره ویه مشت روانی هستن وتو هم هیچ قدرتی دربرابرشون نداری بمونی که چی بشه؟ با این حرفای وای من وسط یه داستانم اگه نمونم چطور میخوام نویسنده بشم و و و شانس برنده شدنتون بیشتر نمیشه. من بودم فرار میکردم وبرامم مهم نیست اگه اسمشو کسی ترسو بودن بذاره. ترجیح میدم ترسو باشم تا یه احمق!!
    واز اینم خوشحالم که شخصیت موردعلاقه م مثل احمق ها دستش به خون کسی آلوده نشده بود با اینکه انگیزه شو هم داشت... اینکه نویسنده بخاطر جنایی تر شدن کارش شخصیت رو خراب نکرده بود...واقعا از اینجور شخصیت های عاقل خوشم میاد.
    ولی نمیدونم اگه این عشق نبود داستانای جنایی چطوری پیش میرفتن وچه برگ برنده ای داشتن😂

    +بذار یه توصیه ای بهت بکنم.توی زندگیت سعی کن هر شغلی پیدا کنی به جز نویسندگی!
    _پدر ومادرمم همیشه همینو بهم میگن.
    +این یعنی از تو عاقل ترن.

    بعد از خوندن این کتاب،یه کتاب دیگه هم از نویسنده ش خوندم...باخوندن توضیحاتش فکرکردم یه کتاب عاشقانه ست وگفتم جالبه..کسی که داستان جنایی مینویسه داستان عاشقانه هم مینویسه...فقط چون قلمِ نویسنده بهم ثابت شده بود حاضر شدم یه داستان عاشقانه رو بخونم ولی بازم غافلگیر شدم...چون این یکی هم جنایی بود...هرچند بادوز خشونت و وحشی بازی کمتر...ولی اینم یه معمای مرموز داشت...از کتابِ قبلی پر زرق وبرق تر بود،حتی داستان قوی تری هم داشت،ولی همچنان من اونو بیشتر دوست دارم.
    نقاط قوت کار استفاده ی ماهرانه از ایده های تازه ست،وغیر قابل پیش بینی جلو بردن داستان. دوتا نکته که بنظر من خیلی مهم واز پسشون بر اومدن خیلی خیلی سخته..
    میخوام درمورد چندتا از شخصیت هاش حرف بزنم.پس قاعدتا خط های بعدی اسپویل دارن.
    البته که شخصیت هایی نداره که حس چندان قوی ای نسبت بهشون بخوای داشته باشی ...اما بازم من روشون یه سری نظرا دارم.
    اول اینکه از متیو متنفرم! مردها چطوری میتونن انقدر راحت خام بشن؟ واقعا موجودات حقیری ان(نه همشون:٬) اگه انقدر راحت درمقابل یه زن جذاب خودشو نمی باخت همچین اتفاقاتی هم براش نمی افتاد پس حقش بود ! اینجور مرد ها واقعا حالمو بهم میزنن:// ولی عجیبه که توی رمان های خارجی پر از اینجور مرد هاست.یعنی یه مرد درست حسابی اونجا پیدا نمیشه؟ بعد چطوری میتونید همچین شخصیت هایی رو دوست داشته باشید؟
    کیت...کیت از اون شخصیت های خوشگلِ اعصاب خرد کنیه که دلم میخواد،مثل عروسک های چینی بگیرم لهشون کنم واز شکنجه شدنش لذت ببرم:/ چون خوشگلن،وچون عوضین ولی حس دلسوزیموبه شدت بر می انگیزن ...واقعا احساساتم نسبت بهشون دوگانه ست..به قولی...جذبشون شدم ولی دلم میخواد زجر کش بشن.‌.هم دوستشون دارم وهم از درد کشیدنشون خوشحال میشم...انگار یه جذابیت مسموم ودر عین حال معصوم دارن~  میدونم سخته توصیفش.
    ولی عشقی که بینشون بود رو دوست داشتم‌.این عشق جنون وار ودیوانه وار...پایانشون غم انگیز بود..هم خودش وهم کنت ش...بهش حق میدادم برای هر کاری که کرد چون اون یه دخترِ بدبخت بود که یه قهرمان به تورش خورده بود..(چه توصیف مضحکی واقعا) وحق داشت که نخواد از دستش بده..درکل با وجود همه ی اینا؛شخصیت کیت رو تحسین میکنم.

    +این معرفی دوسه روز قبل از به دنیا اومدن پارساکوچولو نوشته شده ویک ماه بعد به دنیا آمدن پارسا کوچولو منتشر می شود"-" 
    یادم اومد اصلا پارسا کوچولو رو معرفی نکردم. هووی سما خانم وآخـرین نوه ی مامان سادات در حال حاضر(همچنین کیوت ترین ورویایی ترینشووون^_^سما هم واقعا مثل مارشمالو میمونه ولی پارسا یه چیز دیگه ست واقعا)دومین پسر کارکتر پر طرفدارمون عمو روح الله..برای داداشش چه کارایی کردم اما برا این بچه هیچی😂از سه سال پیش انقدر تغییر کردم؟ به هرحال.کالیستا فقط تورو میشناسم اینجا مثل خودم عاشق نی نی ای پس بیا این خوردنی منو ببینT__T


    افرا اگه اینو ببینه فکر نکنم دیگه دختر بخواد!

    اگه عاشق نی نی دیگه ای هم داریم اینجا میتونه اعلام حضور کنه.اما اگه نی نی دوست ندارید سر جای خود بشینید ولازم نیست بی سلیقگیتونو جار بزنید😒

    (در حال حاضر هم پیششم^_^داره مثل ماه میخنده😅😻نمیدونم بعضی وقتا چی میبینه اینطوری ذوق میکنه به ما که اصن محل نمیده:/)
    +کتاب فروشی خونم افتاده. بسیااااار شدید. از لحاظ روانی شدیدا نیاز به سکوت معطر وپرمغز اونجا با کلی ویتامین از جنس کلمه وافسانه وتخیل دارم!! (از پشت صحنه اشاره میکنن:کارکتر!!! ومن بهشون میگم که خفه شن!😓😂) دلمم بسیار شدید برای جلسات نقد وبررسی فیلم وکتاب توی کتابفروشی تنگ شده. دلم برای دنیای کتابم تنگ شدههه بیاید منو ببرید..
    +فصل دوم شیطان کش هم اومد😍تحمل جای خالی رنگوکو سان بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم درد آوره..ولی داداشش..چرا انقدر کیوت وکراشه؟آه قلبم. سرگرمی جدید وی شده پر کردن گالریش بافن آرت هاوعکس های رنگوکو سان. یکیشونم از رو بک گراند هر روز صبح بهم لبخند میزنه.اصلا انرژی روزم تامین میشه:)))ولی واقعا شیطان کش خیلی آرامش بخشه.نمیدونم چرا یه شیرینی وحس خوب خاصی داره✨
    +ولی سناریو هایی که از روی عکس یا یه تیکه آهنگ نوشته میشنو هیچ وقت دست کم نگیرید.شاهکار ها از همین جا خلق میشن.. وکیوت ترین بچه ی من همT_T

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • چوی زینب دمدمی

    می خوام یه کتاب باشم=)))

    این سوالو قبلا تو وبلاگ ویلی ونکای خسته دیدم...
    دلتون میخواد تو زندگی بعدیتون چی باشید؟"

    از آقای کتاب فروشم این سوالو پرسیدم،بدون هیچ تعللی پاسخ داد،امیدوارم که کتاب باشم!
    خوش بحالش، ولی من هنوز به مرحله ای نرسیدم که مثل اون مطمئن باشم از تصمیماتم وبتونم قاطعانه وبدون تردید راجع به خودم حرف بزنم.
    گفت میخواد کتاب باشه،توی قفسه ی یه کتاب فروشی مثل کتاب فروشی خودش،مهم نیست،حتی اگه محل سکونتش کنجِ یه کتابفروشی کوچیک ومعمولی ودور افتاده که سالی یکبار هم کسی از کنارش رد نمیشه باشه هم مهم نیست،فقط یه کتاب باشه،که مسیر زندگی یه آدمو عوض کنه،بایه نفر همراه بشه،دستشو بگیره ببرتش سفر،ماجراجویی،ممکنه یه روز خریده بشه.یه دختر رویا پرداز که درست مثل من موهای قهوه ای کوتاه ومواجی داره باچشمهایی به رنگ شکلات،بیاد وبرش داره.واون بشه بخشی از کتابخونه ی کوچیک دخترک.
    .،بشه دوست همیشگیش وحتی دخترک حین خوندنش، روی بعضی صفحه هاش گوشه ای از افکارشو بنویسه(بعضیا میگن کار اشتباهیه،وخود آقای کتاب فروشم ترجیح میده به جاش دختره تو برگه های کوچولو نظراتشو بنویسه وبذاره لای صفحه هاش.اما من میگم کتاب خودمه،هرکاری بخوام باهاش میکنم)واینجوری حتی تو اون زندگی هم،آقای کتاب فروش میتونه شنونده ی حرف های مردم باشه...
    میگه خوشحال میشه اگه اون دختره خود بعدیم باشم اما من میگم ممنون،نمیخوام تو زندگی بعدیم یه بار دیگه تکرار بشم!😂باید چیز جدیدی رو تجربه کنم.
    یا میتونه برای همیشه بمونه توی یه کتابخونه،وآدمهای زیادی بتونن بخوننش.وبه مرور برگه هاش چروکیده بشن،زرد وخشک بشن وتبدیل به یه کتاب قدیمی دلنشین ونوستالژی بشه:)))
    کتابهای قدیمی مثل پدر بزرگ هامیمونن.خردمندن وروح پیری دارن و خاطره های زیادی رو تودلشون نگه داشتن.
    به هرحال اون اینو انتخاب میکنه.زندگی ای که براش ایده آله.
    چیز های خیلی زیاد تری وجود دارن اما تاثیر گذار ترین چیز توی این زندگی براش،کتاب بوده.پس،میخواد که کتاب باشه.کتابی که یه نفر بادستهای خشکش لمسش کنه،بازش کنه وروحشو توش بذاره.این زندگی هم قراره یه ماجراجویی باشه.کی میدونه که قراره سرنوشت اون کتاب چی باشه؟
    وهمانا آقای کتاب فروش فقط با کتاب توصیف میشود.

    شما تو زندگی بعدیتون دوست دارید چی باشید؟
    درمورد خودم هنوز ایده ای ندارم.چون هنوز چیزی رو پیدا نکردم که بتونه کامل"من"باشه! .حتی یه کتابم نمیتونه کاملا منو توصیف کنه.من نمیتونم برای یک عمر آروم وفرزانه گوشه ی یه کتاب فروشی بشینم ورسالتم فقط اضافه کردن چیزی به یه نفر باشه!
    شاید بتونم یه قطعه ی موسیقی باشم.چون موسیقی ها اصلا دنیایی نیستن ومیتونن یه معنای کامل رو توخودشون جا بدن.شایدم نسیم،که میتونه سبکبال وآزاد هرجایی بره.چون الان تو این بدن زندانی ام حقیقتا=)))

    پ.ن:از الان به بعد،هروقت کتاب میخونم باید به این فکر کنم که ممکنه تو زندگی قبلیش یه کتاب فروش بوده باشه؟همین الان میرم سراغ کتابخونه م وبایه دید نو بهشون نگاه میکنم.برم برای هرکدومشون یه سناریو بچینم!!😂💔
    پ.ن۲:خب وقت بشه باید از آقای کتاب فروش بپرسم که میخواد چه ژانری باشه؟هرچند که مطمئنم جوابش اینه که براش فرقی نمیکنه چون ژانر های موردعلاقه ش اونقدر زیادن که نمیتونه یکیو بینشون انتخاب کنه😂
    پ.ن۳:من اونطوریم نیستم که توهر صفحه ی کتابم بشینم چرت وپرتای بی ربط بنویسم.اگه کتاب زیبا وتمیز نباشه اصلا نمیشه ازش حس گرفت.فقط منظورم این بود که؛اگه یه موقعی یه روزی یه جایی لازم شد یه نکته ی کوچیک توش یادداشت بشه،از این سختگیری ها ندارم برای خودم:/

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی
    بعضیا توکل زندگی شون نگرانیاشونو درمیون نمی ذارن.
    مثلابگن خیلی سخته...
    یازیادی دردناکه..
    هیچ وقت همچین چیزایی نمی گن وتوخودشون می ریزن.
    شاید...تاروز مرگشون..
    کلبه شون روداخل قلبشون می سازن...وتوکل زندگی شون ازکلبه شون بیرون نمی یان.
    حتی وقتی احساس تنهایی می کنن،هیچ وقت بهش اعتراف نمی کنن.درواقع،ترجیح میدن توتنهاییشون زندگی کنن.
    بیشترازخونواده شون دوستش دارن...
    ...
    آدم ها این حقیقت رافراموش کرده اند اما تونباید فراموشش کنی ...توتاوقتی زنده هستی نسبت به آنکه اهلی کرده ای مسئولی ...

    ..
    درد های بشری من رو میخکوب میکنن ولی زیبایی،اشک به چشمانم میاره..💚~