اینروزا اصلا دست ودلم به نوشتن نمیره. (البته اگه اون دفترچه ی روزانه نویسی رو حساب نکنیم) یعنی راستش به هیچکاری. ولی خب. بالاخره.
اومدم نشستم تو سالن اجتماعات مدرسه. دلم چققققققدر براش تنگ شده بود مادر چققققدررر! دارم همهجاشو مثل یه غریبِ به وطن برگشته دیدمیزنم. این طرف،کلاس خانمR برگزار میشد،اون طرف،سن،بالای سرم کتابخونه در تاریکی خفته وقسمت شمالیش از نور پشت پرده ها سایه روشنِ پرتقالی داره که بسی دلبره. فقط دونفر از سال پایینیا اینجان ونشستن دارن باهم راجبه لباس وعطر ومارک فلان بیسال حرف میزنن.(اسکلن خیلیخیلی ولی حتی اینا رو هم دوسشون دارم)
دعای عهد که تموم شد با خودم گفتم پس این فاطمه کجاست؟ برگشتم دیدم پشت سرمه:))))))^^
رفتیم کلاس یکی یکی با همه تجدید دیدار کردیم حتی لیلی هم اومد که انتظارشو نداشتیم بیاد. حانیه گفت:اینو چرا اخراجش نمیکنن؟
من:خدا نکنه بعد کیه دیگه بخندونتمون؟
حانیه:آخه دیگه کلاس خانمm. که نیست که بشه خندید.
من:خانم m. وغیر خانمm.نداره که. اون هرجا باشه میخندونتمون.
راستش یادم رفت بگم مدرسه تنها جاییه که از خندیدن توش عذاب وجدان نمیگیرم. شاید بخاطر اینکه اونجا بخشی از این دنیا نیست ودیگه خندیدن کار شرم آوری نیست.
بعد شاه کراشان اومد. خانمR. بعد از پنج ماه دوباره دیدنش چه حالی داشت..دیگه این آخرا به زور جزئیات چهره شو تو ذهنم نگه داشته بودم ک یادم نره..😂 مثل قرص خورشید،با یه آلبالویی چشم نواززز وخیره کننده وارد شد. بیشتر از همه از اون شال آلبالویی که انداخته بود روی مقنعهش خوشم اومد. قرمز بیشتر از هرکسی به خودش میاد. اونم نه هر قرمزی. از اون قرمزای طعم دار وملس..! مگه اینکه بخاطر این روزا راضیشه یکم قرمز بپوشه. خودش که نمیدونه رنگ قرمز وخانم R کنار هم چه محشری میکنن.
انتظار داشتم بخاطر اتفاقات اخیر درحال جلز و ولز کردن باشه،ولی نه مثل اینکه هم همه ی اینارو پیش بینیکرده بود وهم دیگه از شدت حرص خوردن رسیده به درجه آرومگرفتن. بیچاره انقدر حرص خورده که دیگه فکر کنم همه ی انرژیش کشیده شده. هیچی نگفت ولی مدام توی درس اشاره میکرد. هی تیکه میزد. کنایه میزد. به هیچوجه هم اشاره ی مستقیم نمیکرد انگار همه چی صلح وصفاست وما داریم درباره ی یه جهان دیگه حرف میزنیم.
من که صداشو ضبط کردم. با اینکه خودش میگه ضبط نکنید،میگه من بخاطر خودتون میگم وگرنه خودم که آب از سرم گذشته.. ولی من چیکاربه این حرفا دارم. فقط میخوام صداشو داشته باشم. هرچند ویسای چند سال پیششو هم هنوز دارم اما خب..دلم میخواد هرجای دنیا که میرم یادم باشه یه استادی هست که درس زندگی وراه وزندگی رو بهم یاد داده وتو دنیای پرشعارمون حرف واقعی میزنه واین بشر قوت قلب منه!!
(بعدا نوشت:فکر کن..چه خوشبختی از این بالاتر که بعد ۵ ماه کراشتو ببینی وبعد تازه بتونی بوسشم بکنی😂😿ولی من که خوشحال نیستم! چرا؟ چون اون لحظه اصلا نمیفهمم چه اتفاقی داره میافته وخلاصه هیچی از فوق العادگیش نمیفهمم:/// یعنی اون من بودم که خانم R رو..؟)
کلاسای ساعت بعدمونم برگزار نشد. من نمیفهمم مگه ما مسخره ایم هی مثل توپ فوتبال شوتمون میکنن این ور اون ور. نشسته بودیم تو حیاط یکی میگفت بچه ها،چیکار کنیم نه این وریا قبولمون دارن نه اون وریا.
حانیه هم گفت جهنم حالا مگه ما قبولشون داریم؟؟😑😂
والحق که راست گفت. مگه ما نیاز به تایید کسی داریم. انگار بی کس وکاریم.
ولی دیدن یه بار دیگه ی خانم.s کنار حانیه وفاطمه خیلی لذت بخشه . انقدر که این خانم .s نشاط برانگیز وجذابه وحانیه وفاطمه ام که ماهن! خانم.s از اون آدماست که با سرتقی تمام میاد بساط میکنه توی قلبت اونم یه بساطِ خییییلی بزرگ. آفتابِ دلچسب وخوشرنگِ حیاط مدرسه،گلهای صورتی درختمون،سایه روشن حیاطمون،اه لعنتی. کلاس تو حیاط رو کولرشو روشن کرده بودن،یه بوی خاک طربناکی میداد که نگو. صداشونم میومد که قشنگ معلوم بود بساط خوشگذرونی به راهه. یعنی بحث داغ داغ دارن اونم با خانم.t. دلم میخواد برم بشینم تو این کلاس قدیمی وچشمامو ببندم وگذر زمانو حس نکنم.
این طرف خانم.s داشت میگفت بهش میگم چند وقته نیستی مدرسه صفا نداره میگه آره میدونم.
حانیه:فاطمه؟ آره بابا این همیشه همینطوره. از دماغ فیل افتاده:///
حانیه میگفت چرا هیچی من وصل نمیشه منم گفتم همه نتا قطعه خب مگه خبر نداری؟
که یهو فاطمه برگشت با یه قیافه جدی گفت:کی گفته خانم من که همه چیم وصل میشه.
من:همه چی؟ برا ما حتی فیلتر شکناهم فیلتره!
فاطمه: نه برای من همه چی کار میکنه.
حانیه:بترک خب!
من:اینم یکی دیگه از معجزات حاج خانوم ما. فیلترا روشون هیچ تاثیری ندارن. خودش یه فیلتر شکن انسانیه نشسته روبروی ما.
وقتیم داشتیم برمیگشتیم خونه حانیه گفت فاطمه اونجا خیلی به یادت بودم(کربلا) گفتم یاد من نبودی بی معرفت؟ گفت نه آخه قبلش پیش فاطمه بودم فاطمه داشت میترکید من داشتم دلداریش میدادم :||😂 مشکلم اینه که این بیچاره هارو غیر اربعین نمیذارن برن اصلا. فاطمه هم گفت همون موقعم که میذارن انقدر اذیت میکنن،برو این ور،برو اون ور،پاسپورتت فلانه،نمیدونم چیچیت بهمانه..که اصلا پوستمون کنده میشه. گفتم عشقم تنها نیستی مارو هم خیلی اذیت میکنن. حانیه گفت نه به اندازه ی ما. واقعا به اندازه ی ما اذیتتون نمیکنن=)))
ولی اینو راست میگه. این بنده های خدا شهر به شهرم که بخوان برن انقدر پدرشونو در میارن که من حتی نمیتونم تصورشو کنم. بهشون گفتم زیارتتون قبولتره عوضش. پیش امام حسینم عزیز ترید. همه ی اینا رو میبینه. جوابشونم میده قطعا.
...
+مطمئنا خودتون میدونید که این نوشته مال امروز نیست دیگه..
پ.ن:در مورد وضعیت این روزا،صدبار یه چیزی نوشتم وپاکش کردم. آخرش گفتم گفتنی ها رو کسایی هستن که بگن. ماشاالله زیادم هست. پس بهتره من حرفامو برای خودم نگه دارم. چون با حرف زدن قرار نیست هیچ وقت چیزی حل بشه. ولی واقعا دارم میترکم! نمیدونم باید چیکار کنم. احساس گناه میکنم. بابت حرف زدن. نفس کشیدن. زنده بودن.
ولی..
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزی برمراد ما نگشت..
دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور..
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور..
+
تنها خبر خوشی که میتونم بدم اینه که..قلمم عاشق شده. بدجوری هم عاشق شده.(من قبلا عاشق بودم،ولی قلمم تازگیعاشق شده) وتنها دلخوشی من وآرام جان منه.مثل بچم میمونه. نمیشه تصورشو کرد همین فسقل بچه چقدر میتونه مامانشو خوشحال کنه.❤
(کاشمیتونستم واضح تر حرف بزنم ولی نمیشه!)