_اون فقط یه مرد معمولیه که نا امید شده..ترسناک ترین چیز جهان هم همینه..!

_گوش کن! آروم باش وگوش بده! ملودی غم واندهه که توی رگ‌هاش نواخته می‌شه. می‌شنوی؟؟ موسیقی‌ش به درد این میخوره که حینِ مراقبه بهش گوش داد..
_ولی با این‌حال همیشه لبخند میزنه. یه لبخند نرم،ابریشمی و آغشته به غم..!
_اون عاشق کوکی شکلاتیه *--*
_برای تولدش،دوست داره چی هدیه بگیره؟ -خونه،خونواده..💔
_مثل رمانیه که از وسط شروع شده. خدایا.
_مدیر یه کازینو وسط آسمونه. یه جای خاص واسرار آمیز.
_سافت وآروم ونجیب وبا ادبه. البته تا وقتی نخواهید خونه وخونواده‌ش رو ازش بگیرید..
_راستی! شاید یه مرد جوان بنظر بیاد ولی فقط سه سالشه.
_مطمئنی اون فقط یه پاستیلی،مارشملویی،راحت‌حلقومی چیزی نیست که خودشو به شکل انسان در آورده باشه؟
_*خنده ی ظریف ریز ریز* : خیلیم مطمئن نیستم. باور نکن همچین چیزیو. 

اهم اهم. *صاف کردن صدا* خب. *دست گرفتن بلندگو و کلنجار رفتن باهاش* من برنامه داشتم بعد از حضور سیگما توی انیمه،یه جشن مفصل به افتخار چنین اتفاق بزرگی بگیرم و این حرفا. اما با این گندی که دستندرکاران ورفقای نابابمون توی بونز زدن به روح وروانم وچیزی که براش حتی روزشمار درست کرده بودم،منو انگیزه هامم مثل قصربادی ای که با اونهمه عظمت یکی سوزن فرو کرده باشه توش وبادش خالی شده باشه،با غمی گین شده،اعصابی خط خطی شده و کودک درونی قهر کرده فرو ریختیم و کز کردیم ته غارم وپیش‌نویس پست سیگما هم مجبور شد همینجور خاک نوش جان کنه اینجا.
اما حالا اومدم بالاخره راهش بندازم البته واقعا نمیدونم چی بگم چون برنامه این بود ذوق هامو جای برف شادی رو سرتون خالی کنم که دوستان چه ذوقی دیگه؟ 
ولی خب چه باک؟ سیگما هنوزم یه اثر هنری و خاص وغیر قابل وصفه. چون غیر قابل وصفه،من فقط میتونم با چیز هایی که وایبشو میدن توصیفش کنم. که کلمات، بار همچین مسئولیتیو نمیتونن تحمل کنن.
چیز های پر رمز وراز،عمیق وسحر آمیز منو یاد سیگما میندازن. همچنین هرچی که ترکیبِ جادویی سه عنصرِ زیبایی،غم وتنهایی رو داشته باشه.
کتاب پیش از آنکه بمیرم،احساساتی که توی واژه نامه ی حزن های ناشناخته شرح وتوصیف شده والبته،سریال گابلین! 

خب دوستان بریم سر بخش دوم. چون مث اینکه ذوقا تموم شدن. بیشتر انگیزه ای که هلم داد این پستو بنویسم کامل کردن ریویوی کتابایی بود که دارم میخونم. قرار بود پست سیگما رو با ریویوی کتابام مزین کنم. نمیدونم چرا همش عقبش میندازم😐😂به هلن چان گفته بودم من امسالم حتما گریزی به سوی کتاب رو مینویسم اما خب باز عید گذشت وافتاد توی اردیبهشت ..!
چیز آخه میدونید،هی دنبال یه اثر فاخر میگردم که بهم بچسبه ولی همش سراغ هر کتابی میرم اون چیزی نیست که میخوام آخرش. که هیجان زده م کنه وبه وجدم بیاره. کتاب زیاد خوندم از عید تاحالا-وقطعا اگه گشاد نمیبودم بیشترم میشد- اما برای اونایی که دوست نداشتم ترجیح میدم ریویو ننویسم. چندتا هم هنوز نصفه نیمه دارم،که ریویوی اونا بعد کامل شدنشون اضافه میشه طبق برنامه. آخه تا صبر کنیم اونا تموم شن میدونید این پست دیگه خیلی عقب میافتاد.
باید اعلام بدارم که اواخر سال بعد تموم شدن امتحاناتمون، خیمه زدم توی کتابفروشی شب خوب و تصمیم گرفتم کتابای شخصیتای بانگو رو بخونم. -اونایی که قبلا نخوندم-
چند تا داستان کوتاه از آکوتاگاوا[حقیقتا دلپذیری داستانای ایشون]>>>>>>>>>
دیگر انسان نیستی وشایوی دازای.(این بشر واقعا قلم جذابی داره وبهش ایمان اوردم هرچند که .. عام. فلسفه و طرز فکرش رو دوست ندارم اما اون بخشهایی که میتونستم درک وهمزات پنداری کنم خیلی بهم چسبید)
یه داستان معمایی خفن از رانپو،
یه مجموعه ی داستان کوتاه که تو مدرسه مون بود، دوتا داستان متوسط ویه رمان بلند از نیکولای گوگول :||✋ (من پدر آثار نیکولایو در اوردم😂)
وخب در آخر داستایوفسکیِ جاااان:)))
جان اشتاین بک هم توی لیستمه.
بریم ادامه بیشتر صحبت کنیم.

​​​​​​

-دوست عزیزم اگه قسمت اول پستو نخوندی برو اول اونو بخون با تچکر•-•

♥اول بگم که اگه میخواید از داستانای دازای و آکوتاگاوا لذت بیشتری ببرید،حتما انیمه ی بانگو وکیمیاگر رو ببینید. این انیمه ی آندرریتد جزو جذابترین چیزهاییه که به چشم هام تقدیم کردم. نویسنده ها وداستاناشون،جذابیت کارکترا وفضای آرامبخش وجادویی. خیلی دوست داشتنیه. همه ی مواد لازم رو داره. نمک. شکر. چای. شیرعسل. بکینگ پودر و وانیل. اسمارتیز وپاستیل. کیک فنجونی. شکلات کره ای. (😂)
بی شوخی. بین داستانای آکو،پرده ی جهنم مورد علاقه ی منه اما همیشه فکر میکردم این یه چیزیش کمه. پایانش به حد کافی پررنگ ومیخکوب کننده واثر گذار نیست. و انیمه ی کیمیاگر،کاملش کرد. همون چیزی که لازم داشت و بهش اضافه کرد وصحنه ی آخرش نمادی از شکوه وپایان..
من معمولا زیاد به داستان کوتاه علاقه ندارم. البته اینکه یه نفر بتونه یه چیز با ارزش و تاثیر گذار رو با کمترین کلمات بنویسه،همیشه برام ستودنی بوده اما داستان کوتاه خوب کم می‌بینم. باید بگم آکوتاگاوا ریونوسکه یکی از داستان کوتاه نویس های موردعلاقه مه. واژه های نرم وحوله ایش،درون‌مایه ی سافتلنی وعمیق وراز آلودش،وسنجیدگی‌ در عین کوتاهی. انگار توی داستانای این بشر همه چیز سرجای خودشه.

♥درباره ی رانپو بگم،اسم داستانی که ازش خوندم طعمه وسایه بود. آقا فوق العاده بود! میخکوبم کرد و دوساعت نشوندم پای کتاب. یه داستان معمایی بود که از هر طرفی نگاهش میکردی معنی میداد. خیلی برام تازه بود اینکه آخرش معما حل نشه وپایان باز باشه اما،این حس رو هم بهم نده که سرکار بودم و اینجوری داستان تا همیشه شاید توی ذهنم بمونه.
اما خب داستان های معمایی هم جزو اون دسته این که زیاد بهشون علاقه ندارم. البته که فوق العاده جذابن وپرکشش اما بعد تموم شدنشون،برای همیشه پرونده‌شون توی ذهنت بسته می‌شه ومیره پی کارش. من شخصیت پردازی برام مهمه واین سبک داستانا،چون کل توجهشون روی حل معماست،فرصتی پیدا نمی‌کنن به شخصیت ها بپردازن واصلا شخصیت پردازی اینجا لزومی هم نداره. بخاطر همین شخصیت ها فقط یه سری ابزارن برای پیشبرد داستان.
البته هستن داستانهای جنایی معمایی ای که ابعاد دیگه ای هم داشته باشن وشخصیت های خاص وموندگاری خلق کنن،اونا دیگه از خوبان روزگارن😅
ولی آقا رانپو رو بهش بیست میدم با همین یه داستان خودشو بهم ثابت کرد.


♥دارم جنایت ومکافات از آقامون داستایوفسکی رو میخونم واین باعث شده بیشتر از قبل عاشق فیودور بشم.(فیودور انیمه) چون فیودور، یه کپی پیستِ تر وتمیز از شخصیت راسکلنیکف‌ـه. حالا کپی پیست کپی پیستم که نه. یه سری تغییراتی داره اما خمیرمایه، ماده ی اولیه شون همونه. متوجهید؟ 

اون تصویر بالا دقیقا تصور من از راسکلنیکف‌عـه.دقیقققا.(میشه صفحه ها در توصیف این چهره نوشت😭..)
راسکلنیکف(باید برای حفظ کردن اسمش بهم جایزه بدید) شخصیت فوق العاده جذابی داره که هیچ انتظارش رو نداشتم. اونقدر برام واقعیه ومیتونم حس ودرکش کنم که انگار انگشتهامون به هم قفل شده ودارم کنارش راه میرم. احتمالا دلیلش هم این باشه که داستایوفسکی عزیز، ریز ریز احساسات شخصیت رو تشریح وتحلیل میکنه. اینجور شخصیت پردازی خیلی مورد علاقه ی منه. دوست دارم کنار کارکتر راه برم. باهاش نفس بکشم وحتی باهاش فکر واحساس کنم.دوست دارم مثل اعضای خونواده م بدونمش ودلم بخواد بغلش کنم. که راسکلنیکف دقیقا همین‌طوریه.[مدل پرداخت شخصیتش دقیقا همونجوریه که دوست دارم افرا باشهTT]
ترفند های شخصیت پردازی‌ش،ناااابه ناب! فیودووووور سنسیییییی! دارم آموزش رایگان می‌بینم استاد!
چقدر دوست دارم اینجور شخصیت ها رو که میتونیم تو لحظه لحظه ی زندگیشون همراهشون باشیم وهمراهی‌شون کنیم. دیگه نیازی نیست که نویسنده بلندگو دست بگیره و از شخصیتش دفاع کنه. خودمون بهش حق میدیم و تا فیها خالدونش درکش میکنیم.
یه بنده خدا دیگه روهم پیدا کردم اونم تازه داره جنایت ومکافات میخونه واونم رو راسکلنیکف کراش سگی داره.😂 وباید باشید وما دوتا رو ببینید که می‌شینیم وباهم اینجوری قربون صدقه ی یه قاتل میریم=یادته اونجا که میخواستن برن پارفیری رو ببینن؟ اونجا که بلند بلند میخندید وچقدر کیوت شده بود؟ اونجا دلم میخواست لپاشو گاز بگیرم.😅😍
خب البته،راسکلنیکف شخصیت خاصیه. البته که یه قاتل ومجرمه اما ما اونو در مقایسه با خیلی از کارکتر های رنگارنگ داستان،آدمِ قابل احترام تری میدونیم. درسته که گند اخلاقه،مغرور و کناره گیر وسرد وحتی بی رحم وعجیب غریبه اما واقعا آدم باوجدان ودلپذیریه. اینو وقتی می‌بینیم که باوجودی که خودش به نون شبش محتاجه، بارها وبارها به مارملادوف ها کمک میکنه. خودش رو بابتش سرزنش میکنه اما باز هم انجامش میده. وقتی که به پاسبان التماس میکنه دختر مست رو به خونه ش برسونه ونذاره دست اون مرد هوس‌باز بهش برسه،وقتی اونقدر صادقانه از ویژگی های خوب دوستش رازومیخین برای خواهرش تعریف میکنه-که همین ثابت میکنه نه تنها آدم ناسپاسی نیست ،که اتفاقا خیلیم خوش انصافه-و مهمتر از همه اینکه وانمود میکنه دیگه هیچ احساسی نسبت به خواهر ومادرش نداره اما هنوزم دنبال کارهای خواهرشه ونمیتونه تحمل کنه یه مو از سرشون کم بشه،یا اون مرتیکه ی الدنگ سودریگایلف بهش دست درازی کنه، وهنوزم حاضره بخاطرشون،دست به هرکاری بزنه،همه ی اینا اولا که اون رو به یه شخصیت ایده آل،شخصیتی که نمیشه ازش متنفر شد وبالاتر از اون،نمیشه دوستش نداشت(لا اقل در مورد من) تبدیلش میکنه ودوما،این نشانه ها کاملا به ما ثابت میکنن اون به هیچ وجه آدم بد ذاتی نیست فقط واقعا از بی‌عدالتی ها خسته شده و خیلی رنج کشیده ست. از همون گونه رنج کشیده هایی که سارتر می‌گه،من روی همه ی گونه ها سیلی میخورم،من در همه ی قلب ها رنج می‌کشم،من با هر تنی می‌میرم.
فلسفه ی راسکلنیکف فوق العاده بود! وقتی برای سونیا علت کارش رو توضیح میداد من کیف میکردم.
"من از روی گرسنگی دست به این کار نزدم! البته که گرسنه بودم. حتی برای کمک به مادرم هم نبود. البته که میخواستم بهش کمک کنم. اما هیچ کدوم اینها دلیل اصلی من نبودن. من کلافه بودم. نمیدونی چقدر از اون دخمه ای که توش زندگی میکردم بیزار بودم. اما هیچ وقت ازش بیرون نمی‌اومدم. "از حرصم" بیرون نمیومدم. بله. این کلمه واقعا مناسبه. از حرصم. صبح تا شب توی تاریکی دراز می‌کشیدم وبه دیوار ها نگاه میکردم. حتی شمع هم روشن نمی‌کردم. اگر ناستازیا غذایی میاورد،میخوردم. اگر نمیاورد،من هم مطالبه نمی‌کردم. بله،از لجم نمی‌کردم.."
این پسر نمیتونه شرایطش رو قبول کنه. نمیتونه تسلیم باشه. اون باهوشه،با استعداده و از این واقعا عصبانیه که چرا بخاطر فقر،نمیتونه ادامه ی تحصیل بده وخواهرش باید خودش رو اونجوری فدا کنه ومادرش اونجوری. ذهنیت خیلی ایده آلیستی داره وخیلیم جسوره. بخاطر همین،دست به اقدام میزنه. تصمیم میگیره ایده هاش رو عملی کنه وبرای تغییر این وضع،خودش یه تلاشی بکنه و یه چیزی رو تغییر بده. من با فلسفه ش،با ذهنیتش وبا آرمان هاش کاملا موافق هستم وبهش حق میدم. درست مثل موریارتی که همیشه هم گفتم،کاملا با اون بشر لعنتی وکاری که میکرد موافقم وهیچکس نمیتونه قانعم کنه کارش اشتباه بود. اون به قول راسکلنیکف،شپش ها رو می‌کشت. موجوداتی که فقط باعث ننگ بشریتن وبجز پراکندن تعفن توی جهان کار دیگه ای ندارن. 
من که واقعا دلم خنک میشد و میگفتم آااااا قربون دستت حاجی ویلیام. بیا دستاتم ببوسم. از طرف منم دوتا میزدی😂😐
نکته ی دیگه ای که تو شخصیت راسکلنیکف دوست دارم قاطعیت و عزم راسخشه. ودیگه،فرهیخته بودن وبا مطالعه بودن و روشن‌فکر بودنش. آخه دیگه چند تا دلیل آدم میخواد برا کراش زدن رو یه کارکتر؟ 😜 وحتی یه درصدم خوشگلی وجوون بودنش واین چیزای سطحی تاثیری روی من نداره اگه همچین فکری کردید درباره ی من استغفرالله همین‌جا توبه کنید وبرید تو اتاقتون به کارای بدتون فکر کنید..😂
والا از همون اول یک کلمه میگفتم چون intj عه بس بود!!
آخر کاری دلم براش خیلی سوخت چون به عقیده ی من بچم به اندازه ی کافی مجازات شده بود،اما در نهایت نقشِ عشق توی این داستان خیلی زیبا بود. و از آقای نویسنده ی بزرگوار متشکرم که برای کراشچه ی کلاسیکم سدی اندینگ ننوشت. خودم همچین تصوری داشتم همیشه از پایان راسکلنیکف. ممنون که یه فرصت دوباره بهش داد که بعد از اینکه تو سلولش نشست وبه کارای بدش فکر کرد،بیرون براش عشق و یه زندگی جدید روی میز حاضر وآماده باشه.
جنایت ومکافات شخصیت اصلی محور بود یعنی به هیچ‌کدوم کارکترا،به اندازه ی شخصیت اصلی نپرداخته بود اما باید بگم با رازومیخین هم خیلی حال کردم،خیلی آدم بانمک وعجیب و داش مشتی ای بود. دلم میخواست بزنم رو شونه ش بگم خیلی مردی پسر خیلی.. 
درباره ی اونم صحبت دارم اما چون نمیخوام زیاد تر از این بشه،روشون لاک غلط‌گیر می‌گیرم. فقط بگم این بنده خدا هر وقت حرف میزد من نیشم رو نمی‌تونستم ببندم😂خخخخ.
ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم سر یه کتاب کلاسیک انقدر هیجان زده بشم واحساسات مختلفی رو تجربه کنم.
من وحالتای مختلفم موقع خوندن کتاب واقعا کیوت ودیدنی هستیمXD وتنها کسی که از همه ی اینا خبر داره جناب کتاب فروشه.
اینا فقط گوشه ای از عربده های من موقع مطالعه ست:
"کرههههه خررررر،ظالممممم انقدر اذیتش نکن"
"مشممشثمثحبنبدز خیلی هیجان انگیزه نمیتونم بخونمممم..!🖐"
"احسنت و درود وهزاران براو بر تو کارکتر محبوبم. سربلندم کردی"
"وااااای تو این اوضاع شیر تو شیر همینو کم داشتیم"
"لوژین تو یه عوضی فاکی به تمام عیاری بیام جرت بدم مرتیکه ی عن.."
*نعره* "وای من که میدونم،من که فهمیدم همه چی زیر سر اون عوضیه ست کیو میخواید خر کنید؟"
"هق کی اینجا پیاز خورد کرده" -لب ولوچه اش را جمع میکند ومانند صدفی در خودش فرو میرود* :تا اطلاع ثانوی با من حرف نزنید.
و در آخر وقتی کتاب رو تموم میکنم:

"آه بالاخره تموم شدید. برید گمشید که از همتون متنفرم!"😐😂

من تنها کتابهایی که تا به امروز از داستایوفسکی خونده بودم،ابله وشبهای روشن بود. حالام که جنایت ومکافات.
البته یه بار یکی از کتابای کم حجمش به اسم همزاد رو برداشتم بخونم از بسسسسسس که این شخصیت اصلی‌ش روده درازی میکرد کلافه شدم بستمش انداختم کنار😂
بچه ها ارتباط گرفتن با نثر داستایوفسکی خیلی برام سخت بود همیشه. البته فکر کنم به ترجمه هم ربط داشت اما شما تصور کنید،هم قدیمی،هم فلسفی،هم طولااااااااانننییییییی.
آدم کمرش رگ به رگ میشه.
خیلی دوست داشتم بیشتر بخونمش چون خیلی لاولی بود [وهستش] اما هربار که اراده میکردم با شکست روبرو میشدم!😂

حقیقتا تا الان سمت جنایت ومکافات نرفته بودم،چون احساس می‌کردم با متنش نتونم ارتباط بگیرم.بخاطر همین کتاب صوتی‌ش رو گوش دادم. با صدای جناب آرمان سلطانزاده  وانقدر خوب واستادانه روایت میکنه که فکر میکنم اگه خود کتاب متنی‌ش رو میخوندم شاید هیچ وقت انقدر به دلم نمی‌نشست،لذت نمیبردم ازش وحتی اواسطش خسته می‌شدم و ولش می‌کردم.
از کتاب صوتی همیشه فراری بودم چون دوست دارم کلمات رو ببینم وبو بکشم ولمسشون کنم،به علاوه با هر صدایی نمیتونم ارتباط برقرار کنم اما گاهی اوقات،مثل این لازمه.
جنایت ومکافات واقعا واقعا یکی از خوش شانس ترین کتابهاست که تونست توی بهترین شرایط خودش به دیدنم بیاد و حسابی نظرمو جلب کنه.
البته آخرای کار که دیگه حسابی با راسکلنیکف ودوستاش ارتباط گرفته بودم،رفتم خود کتاب دو کیلویی‌شو از کتابخونه گرفتم چون هیچی،هیچی خود کتاب خوندن نمی‌شه ومحال بود حداقل یه ذره از این کتابو خودم نخونم و نفهمم چه حسی داره.

حالا فهمیدم داستایوفسکی عزیز رو باید صوتی گوش داد. ومن بسیار ذوق زده ام که غیر از جیم میم، برادران کارامازوف رو هم با گویندگی آرمان سلطانزاده پیدا کردم واز خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجمممم ^-^

ولی ابله توی قلبم جایگاه خیلی خیلی خیلی خاصی داره. پرنس میشکین عزیز دلم.
ابله به جدددد یه شاهکاره. لطافت وملایمتش از جنایت ومکافات بیشتره و درسته که من موقع خوندن جیم میم،به این فکر میکردم که هیجان وجذابیتش از ابله بیشتره(آها من شبهای روشنو زیاد دوست نداشتم نمد چرا) اما فکر میکنم تا آخرش،ابله برام خاص ترین اثر داستایوفسکی بمونه.
پرنس میشکین،یکی از شیرین ترین وزلال ترین کارکترهایی که تابحال باهاشون آشنا شدم وبه شدت هم شخصیتش منو یاد جینای خودم میندازه^^ 
پرنس میشکین. لی‌یو نیکلایویچ میشکین. سادگی‌ش. بی آلایش بودنش. قلب مهربونش. بی‌گناه بودنش. فهمیده بودنش در عین صداقت وپاکی. چقدر دوست داشتنی بود چقدر. همیشه همه جا میرفتم رو سکو داد میزدم پرنس خنگ نیست،اتفاقا خیلیم می‌فهمه. از رو خنگی‌ش خوب نیست. فقط خوبه چون ذاتش خوبه. چرا بهش میگید ابله.😭 انقدر بهش نگید ابله.
حرفهای جذاب پرنس همیشه به وجد وهیجان میاوردم و روی قلبم یه روکشِ سبز مخملی می‌کشید پر از گل های رنگارنگ. تو فقط حرف بزن بشر حرف بزن. اون صافی دلت وعینکِ قلب قلبی ای که به چشمهاته و دنیا از پشت قاب های اون عینک،انگار میدرخشه‌‌.. و اون فهمیدگی‌ت که من همیشه با سماجت روش تاکید داشتم،پرنس فوق العاده فهمیده ست، همه ی اینا فکر کن اگه به کلمات تبدیل بشن چی میشن..
مخصوصا اون تیکه که راجبه خدا میگفت،گوله گوله اکلیل بود که از چشمام میچکید،آخه چقدر میتونه یه داستان با ظرافت،با احساس،عمیق وخوش‌طعم نوشته شده باشه..
وهیچ وقت یادم نمیره وقتی بین سطور به اسم حضرت محمد برخوردم چه ذوقی کرده بودم وچقدر تو دلم جیغ کشیدم😂 
ومن این دو بخشو برای خودم توی دفترچه ام یادداشت کردم انقدر که به دلم نشستن. قسمتی که پرنس از زبون یه زن روستایی درباره ی خدا میگفت وجایی که اسم حضرت محمد رو اورد.(صلواااااات!)
 " پرنس وارد یه مهمون‌خونه می‌شه ومی‌بینه بچه ی یه زن روستایی لبخند میزنه. زنه روی خودش صلیب میکشه وپرنس میپرسه علتش چی بود؟ (وتوی پرانتز اضافه میکنه اون زمانا درباره ی هرچی می‌دیدم از مردم سوال میکردم. خدایی مثل یه بچه ی کنجکاوِ خوردنی نیست؟😅) زنه میگه برای مادر حس اولین لبخندی که بچه‌ش میزنه با حسِ خدا وقتی بنده ی گنهکارش رو توبه کار و نادم می‌بینه برابری میکنه. اینجا پرنس به اون دوستش که بسیار بدم میاد ازش میگه وقتی ژرف‌ترین آموزه و باور مسیحیت، توی قلبِ یه زن ساده ی روستایی پیدا می‌شه،یعنی اعتقاد به خدا یه امر فطریه که ربطی به تحصیلات،منطق و چمیدونم این تجملات نداره "
قسمت بعدی هم این بود:
"چه بسا که در لحظه‌ای نظیر همین بوده است که از کوتاهی، آب فرصت نیافته از کوزه‌ی واژگون محمد فرو ریزد ولی همین لحظه به قدری طولانی بوده که او توانسته است تمام عظمت خدا را در نظر آورد” 
این تیکه علاوه بر اشاره به حضرت محمد،داره درباره ی پدیده ای حرف میزنه که به شدتتتتت بهش اعتقاد دارم ومی‌فهممش. جایی که زمان بی معنی می‌شه. 
چیز دیگه ای که من توی ابله،بیشتر دوستش داشتم این بود که حوادث محور تر از جیم میم بود. شخصیتا کمتر وراجی های پرمعنا می‌کردن.😐
 یه بنده خدا میگفت شخصیت های داستایوفسکی همشون هذیون میگن. ومنم بعد یه خنده ی مفصل باید باهاش موافقت کنم چون اگه واقعا شخصیتاش یکم کمتر حرف میزدن،حجم کتابهاش به اندازه ی قابل توجهی کم میشد. D: وخب قبول کنید نصف بیشتر حرفاشونم مهمل ومزخرفه😂 البته که من شکایتی ندارم وهمشونو میخونم چون ادبیات داستایوفسکی رو دوست دارم. ومیخوام ببینم هرکدوم چطوری حرف میزنن.
حالا دیگ به دیگ میگه روت سیاه منم مثل شخصیتای داس کون افتادم به روده درازی •-•

♥کتاب بعدی،مردگان زر خرید از نیکولای گوگول.
کاملا از متن کتاب،ذکاوت ونبوغِ سرشارِ نویسنده قابل دیده. ‌
نیکولای گوگول یکی از عجیب ترین ومخصوص ترین سبک نوشتن هایی رو داره که تابه حال دیدم.
چیزی که در مورد این کتاب دوست دارم،اینه که خیلی مفصل وبا جزئیات به شرح شخصیت ها،احساساتشون،عقاید،رفتار وزندگی شون میپردازه اونم توی مدت زمان کوتاهی.
اما همون طور که پشت کتاب نوشته،موضوع کتاب بیشتر بهونه ای دست نویسنده داده که در خلال داستان اوضاع جامعه ومردمِ طبقه ی بالای اون زمانِ روسیه رو برامون توصیف کنه.
این یعنی اصل داستان واقعا چیز خاصی نداره ومیشه توی دو سه خط هم خلاصه ش کرد. 
کلا نیکولای گوگول تا اینجا برام اینطوری بوده که مهارت داستان‌گوییش خیلی جالب تر از خود داستانشه. ممکنه خیلیها با این سبک ارتباط برقرار نکنن یا خوندنش براشون کسل کننده باشه نمیدونم.
از شخصیت اصلی خوشم نمیاد میشه گفت کلا از کارکتر های گوگول خوشم نمیاد. دوست داشتنی نیستن. همشون پر از نقص های اخلاقی وخودخواهی‌های بی‌شمار..
البته خودش هم به این موضوع اشاره کرده که نویسنده ای مثل من،که بخواد حقایق رو همون طور که می‌بینه بنویسه،محبوب نمی‌شه وطرد می‌شه وچه بدبختیه😂
به هرحال،بله نوشته هاش انتقادیه وداره اخلاق های زشت طبقه ی بالای جامعه رو نقد می‌کنه اما اینکه کارکتراش دوست داشتنی نیستن برای من یه نکته ی آزار دهنده ست.
حالا شما ببین دیگه چه نابغه ایه این بشر که باوجودی‌که داستانهاش دوتا مشخصه ی بسیار مهم برای منو ندارن،بازم خوندنشون برام لذت‌بخشه. توانا بودن گوگول همین‌جا کاملا اثبات می‌شه.
باید بگم شخصیت خود نویسنده (از اونجایی که مثل یه رفیق باهامون حین روایت داستان صحبت می‌کنه وکاملا حضور گرم وپررنگی داره کنارمون) خیلی شبیه نیکولای گوگول انیمه ست،خیلی خیلی بیشتر از شخصیت اصلی داستان شنل :||| (موهبت گوگول. ولی اون شخصیت حتی یه درصدم شباهت به گوگول نداشت!)
به هرحال آدم دوست داشتنی ایه. باهوش ودغدغه مند. وایبی که ازش می‌گیرم،فردیه که بخاطر فهمیدگی‌ بیش از حد تحمل دوره ی خودش،رنج می‌کشه. وهم دوره ایهاش درکش نمی‌کنن وحتی دیوونه می‌خوننش. بهرحال واقعا آدم فهیمیه وکنجکاوم بدونم اگه تو این دوره بود کی میشد.
آدم‌هایی که زیادی می‌فهمن،به عمد خودشونو میزنن به دیوونگی. چون فهمیدن درد داره. خیلی درد.. و این وانمود کردن به دیوونگی،مکانیزم دفاعی‌شونه در برابر اینهمه درد..
اطلاعات جانبی بیشتر:محبوب ترین نویسنده ی روس هستن گویا و خود نویسندگان روسی خیلی بهشون ارادت دارن هرچند که توی ایران به شدت ناشناخته ن و واقعا کمتر کسیو دیدم بشناستشون. منم به لطف سگ های ولگرد بانگو وآساگیری شناختمش.
نقل قول از ایوان تورگینف:همه ی ما از زیر شنل گوگول بیرون آمدیم.(یا زیر شنل گوگول پرورش یافتیم)
پیشنهاد می‌کنم حتما سراغ کارای این نویسنده برید بنظرم خیلی از دوستام میتونن با سبک خاصش ارتباط برقرار کنن. روایت صمیمانه وفرح بخشش در کنار پیچیدگی‌ها..
سبک نوشتنش منو بعضی وقتا یاد نوشته های غزل میندازه.(هرچند غزل یه چیز دیگه س!😅)
کامنت این کاربر توی طاقچه بهتر از همه ی وراجیهای من کتابو توصیف می‌کنه:

♥کتاب فروش خیابان ادوارد براون:
اینو بخاطر اسمش شروعش کردم. آقا من دیوونه ی داستانهایی با تم کتابفروشی هستم. اولا که چون دلم میخواد یکم با حس وحال آقای کتاب فروش خودم آشنا تر شم وبقیه همکاراش رو هم بشناسم ویا موقعیت هایی که ممکنه ایشون توش قرار بگیره وچیزهایی که ممکنه تجربه کنه.
دلیل دومم که کاملا معلومه. شیرجه رفتن توی سرزمینِ ادبیات،قصه ها وافسانه ها،نویسنده ها وهرچیزی که به این موضوعات ارتباط داشته باشه برای من عین جادو‌عه. 
اما کتاب اصلا در حد انتظاراتم ظاهر نشد. نویسنده قلمِ خیلی دوست داشتنی ای داشت. اما یه موقع هایی داستانها واقعا بچگانه ومسخره میشدن. کل کتاب،در واقع اعتراض ونقدی بود به فرهنگ پایین کتابخوانی توی ایرانی ها. اما نویسنده میتونست از پتانسیل کتاب فروشی و استعداد وقلمِ روون وخوش‌نمکِ خودش استفاده ی بهتری کنه و اثر ارزشمند تری خلق کنه. البته که اشاراتش به کتابها ونویسنده های مختلف وشوخی باهاشون برای هر عشق ادبیاتی مثل من خیلی دلچسبه اما جانم،این فقط یه اشاره ی گذرا بود وعمقی نداشت. ماجراها هیچ‌ربطی به کتاب وکتابخوانی نداشتن وحتی بی مفهوم بودن جدا. 
کتابی که پتانسیلِ یه اثر فوق العاده رو داشت،متاسفانه واقعا کار ضعیفی بود.
{مخصوصا جاهایی که از سوسکا میگفت حالم بهم میخوردا رسما😰آخه سوسک چیه مرد مومن؟ قحطی ایده بود مگه؟}
هرچند کتاب سبک ومفرحیه ومیتونه برای ریلکس کردن وخوندن کنار چای عصرانه مناسب باشه.
من اون تیکه شو خیلی دوست داشتم که میگفت سعدی وحافظ نشسته بودن با آهنگ دست میزدن😂😐
امتیاز زینب ام بی دی: 2 از 5

♥زندگی داستانی ای.جی. فیکری:
بعد اینکه از قبلیه نا امیدم کرد،به سرم زد به این کتاب یه فرصت دوباره بدم. خیلی وقت پیش یکمشو خوندم ولی به دلایل نامعلوم جذبش نشدم. حالا اینبار که شروعش کردم واقعا فاز اون موقع هامو نمی‌تونستم درک کنم که چرا از همچین آب‌نباتی خوشم نیومده بوده. :/// واقعا کتاب خوشمزه ای بود و خیلی راضیم کرد. هرچند نمی‌شه بهش گفت یه اثر درخشان اما،چیزهایی که ازش میخواستم وتوقعاتی که داشتم رو تا حد زیادی بر آورده کرد.
حس وحالِ صمیمانه وپر اشتیاق زندگی کردن توی یه کتاب‌فروشی،متحول شدن زندگیِ یه آدم افسرده با نشاط و جوونیِ یه دختربچه ی شیرین،صحبت کردن راجع به کتابها وآدمهایی که کتابخون حرفه ای بودن،اینکه فصل‌های کتاب با توضیحاتِ ای جی درباره ی یه کتاب شروع میشد قند ترین بخش قضیه بود گویا. خیلی خوب بووووود *____* ومن حسودیم شد که چرا نمیتونم به خوبی ای جی درباره ی کتابها بنویسم. TT
-موقع خوندنش چنان هوایی شدم که برداشتم یه متن قدِ هیکل مار توی چنلم درباب اگه من توی یه کتاب فروشی زندگی میکردم،نوشتم😃)
شخصیت پردازی های کتاب متوسط بودن اما چیز جالبی که درباره ش وجود داشت،داستان چهار فصل یه زندگی رو نوشته بود‌. بهار زیبایی ها،شور وهیجان های تابستونی،خزان و حساسیت های پاییزی و سرمای منجمد کننده ی زمستونی..(منظورم اینه که از روی شیرین وتلخ زندگی میگفت. یه زندگی کامل)
فقط یه چیزی این وسطه خیلی برام عجیب بود اونم اینکه از یه سری اتفاقا خیلی سرسری و وسریع تر از  میگ میگ رد میشد. اونم اتفاقای بزرگ وحیاتی. ازدواج،مرگ،عاشق شدن.. •---•
امتیاز من: 4.5 از 5

♥یه مجموعه داستان کوتاهم دارم میخونم از خانم فریبا وفی. ایشونو استادمون پیشنهاد داده بودن وکمتر از اینم توقع نمیرفت. خیلی دارم باهاش حال می‌کنم. یه جورایی همون چیزیه که میخواستم و لاویو سو مااااااچ خانم.t کیوت ^^

به عنوان حسن ختام اجازه بفرمایید شیپ موردعلاقه مو بکنم تو پاچه‌تون. 
اگه ازم بپرسن بهترین صحنه ی بانگو برای تو کدومه،بعد از تمام صحنه هایی که سیگما توش مفتخر کردن،می‌گم مومنتای فیولای😭✨


بچه ها دست فیو رو نگاه چقدر کوچولوعههههه تو دست نیک گم می‌شههههه..
فیودور نیکولایو صدا میکنه چغوک..
نیکولایم فیودورو صدا می‌کنه فنچ..
برم برا کیوتی‌شون چند کیلو اکلیل قورت بدم..

پ.ن:خب مثل اینکه نصف حرفایی که میخواستم بزنم تو این پست جا نشد پس ایشالا یه پست دیگه هم در خدمتتونم😂