۶ مطلب با موضوع «نویسندگی» ثبت شده است

به مهمونی شبانه ی ستاره ها خوش اومدید^-^


مثل همون نورگرمی که از پنجره های یه کلبه، فقط یه کلبه ی کوچیک توی یه نیمه شب برفی،تو دل جنگل کاج‌ها بیرون میزنه. وروی برف ها میفته.
جنگل شبیه یه کیک خامه ای بی نقص پودر قند پاشی شده ست. برف همیشه همینقدر همه چی رو ترد وخوشمزه وشبیه تابلوی نقاشی می‌کنه.
آه بکش! حق هم داری. بیش از حد زیباست. بیشتر از گنجایش اون صندوقچه یی که بهش میگیم قلب!
ستاره ها،چراغهایی که حریف تاریکی نمی‌شن اما با همون نور کوچولو وقوی‌شون،چشمک می‌زنن وسط سیاهی شب.
راستی این خاصیت ستاره های اصیله که توی تاریکی،بیشتر درخشندگی وشکوهشونو به رخ بکشن.
آسمون با این آذین بندی دل‌رباش،شبیه چارقد سورمه ای خال‌خالی مامان بزرگ شده. یا شبیه طرح همون پتو ها که شبای یخ‌بندان زمستونی زیرشون غرق می‌شدی ومیبردنت به شهر رویا وقصه ها..
ماه،سرده. دوست دارم یه بار بهش دست بزنم.فکر می‌کنی جنسش از چیه؟یعنی ممکنه که از نون زنجبیلی ساخته شده باشه؟
ابر ها مثل توهم وخیال،شاید هم رویاها از اینجا می‌گذرن.
شیرینی تازه از فر در اومده با نسکافه میل داری عزیزم؟
ماه اون بالای بالا با طرح لبخند. معلق وشناور
خامه وپودر قند وبرق اکلیل. یعنی منظره ی جنگل از زاویه دید ماه یا اون بچه ستاره ی کوچیک چه شکلیه؟
راستی بنظرت ستاره ها هم صبح میرن مدرسه..؟
یعنی توی جنگل کاج های خفته،چیه که داره پچ پچ می‌کنه؟
باد..؟ بادِ شب‌گرد؟ 
یعنی ستاره ها چه رازی تو سینه شون دارن که انقدر قشنگ وغمگینن؟
گوش کن! می‌شنوی؟ صدای موسیقی ملایم وجادویی ستاره هاست که روی سکوت شب جاری شده. جرینگ جرینگ. لالایی. ظریف وزیبا. انگار از سرزمین پریان میاد. انگار ناقوس های سرزمین پریانه که به صدا در اومده واز دور دست ها به گوش ما هم میرسه.
میشه این خالق رو دوست نداشت؟ خالقی که انقدر خوش‌ذوق واحساساتیه؟ حالا باز بگو زندگی بی معنیه. 
هرچی زشتی هست دست پرورده ی ما آدمهاست. خدا فقط زیبایی آفریده.
حتی شیطان هم اگه ما آدم‌ها نادیده ش بگیریم وبهش نیرو ندیم،هیچ قدرتی نداره.
ماییم که به اهریمن ها قدرت دادیم.
این رد پاهای محو رو می‌بینی روی برف ها..؟ نترس. غریبه نیست. این پیرمرد خواب‌هاست.
شاید تونستی ببینی‌ش. ولی دنبالش نگرد.
خواب‌های خوش ببینی عزیزم.گودنایت.شبت شیک ونایس.

پ.ن:سیگما جان پسرم،من بی‌صبرانه منتظر دیدارت هستم^-^ 💘همچنااااان.

پ.ن:این روزا،احساس آزادی بیشتری دارم. استرس ونگرانی وخوره های روح گویا دست از سرم برداشتن. دیگه اهمیت نمیدم. البته،اگر چشم نزنم خودمو^-^

این خودمو دوست دارم.

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    characters

    هااای!

    خب،عارضم به خدمتتون که،یه سری از فکت های مهم واساسی از کارکترها که جا مونده بودن،بالاخره اضافه شدن. اگر علاقه مند به دونستنشون هستید،با رنگ گوجه فرنگی میتونید پیداشون کنید😅

    خب جریان اینه که من تو نوت گوشیم یه قسمت دارم مربوط به فکت های رندوم از شخصیتامه،چیزایی که یهویی به ذهنم می اومدن،ایده های کوچولویی که اون چنان شاید توی داستان جایی نیست برای نوشتنشون،یا حتی نکاتی که دوست داشتم درموردشون حتما یه جا ثبت کنم،همشونم بعدا به درد می خورن یه روزی‌.اینارواون جا می نوشتم.
    بعد گفتم خوبه این جا هم باشه(این تا همیشه می تونه ویرایش بشه)چون حالا که تقریبا پر شده،شبیه یه معرفی ازشون شده.
    کسایی که علاقه مندن بچه هامو بیشتر بشناسنم می تونن باهاشون این جا آشنا تر شن^^
    می دونین شخصیت های من بهم کمک کردن دیدگاه های مختلفو بتونم ببینم. یعنی وقتی میخوای یه شخصیتو بنویسی باید بری بشینی کنارشون و دنیا رو از لنز اونا،از زاویه دید اونا ببینی،واین باعث شده من کلیییی دیدگاه مختلف رو بتونم درک کنم. قرارهم نیست همشون با هم مخالف ومتضاد باشن . فقط هر کدوم یه قسمت خاص رو می بینن‌.واین خیلی خیلی جالبه.
    منو یه خانم گزارشگر تصور کنید که بعد از کلیییییی وقت گذروندن تو دنیای قصه ها اطلاعات زیادی درمورد کارکترا براتون جمع آوری کرده اورده^^

     

    _چرا مردم می نویسن؟؟

    _چون توی داستانشون،می تونن کسایی که همیشه میخواستن ملاقات کننو ببینن:))-

    poe-bungo stry dogs

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • چوی زینب دمدمی

    انتخاب درست ترین راه،به قیمت تیکه تیکه شدن قلب خودت..

    _حاضری ولش کنی؟؟ 
    _آره. من براش آرزو می کنم که همیشه حالش خوب باشه. وامیدوارم بدونه که همیشه چقدر برام عزیز بوده.
    _گریه کن لعنتی!! جیغ بزن!! من دارم خفه میشم!! خفه کننده ست!! اصلا درکت نمی کنم. چطوری می تونی تحملش کنی؟ چطوری می تونی قبول کنی؟ 
    _خب... فکر اینکه حالش خوبه وخوشحاله کمکم میکنه بتونم ادامه بدم.می‌دونم که خوشحاله.می‌دونم این براش خیلی بهتره. می‌دونم این برای همه بهتره.
    _سخت نیست ؟واقعا سخت نیست؟
    _چرا..راستشو بخوای چرا.. داره داغونم می کنه.تو اولین کسی هستی که دارم بهش میگم! ولی،میدونی که چاره ی دیگه ای نیست.کاری از دستم بر نمیاد. پس باید لبخند بزنم.باید ادامه بدم. فکر نکن راحت باهاش کنار اومدم. من فقط دارم تظاهر به خوب بودن میکنم!! باور کن که با تمام وجودم دلم براش تنگ شده! باور کن منم همیشه به این فکر می کنم چی میشد اگه هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد تا من هیچ وقت مجبور نبودم همچین انتخابی بکنم.ولی می‌دونم اگر اون کارو می کردم قرار نبود هیچ وقت خوشحال باشه.
    _پس اینو می دونی کسی که الان دیگه زجر نمی‌کشه اونه وکسی که باید این دردو برای مدت طولانی تحمل کنه تویی. یکم ناعادلانه ست. ولی حداقلش،نگرانش نباش. مطمئنا اون دیگه قرار نیست هیچ دردیو حس کنه. هوم؟ *لبخند دردناک*

    تو با انتخاب قدرتمندانه ت نجاتش دادی. بنظر من،اون خیلی خوشبخته که تورو داره:)) ومطمئن باش یه روزی دوباره همو می بینید..

    +چقدر وایولت اورگاردن طوری شد..
    +همون داستانیه که تو پست قبلی گفتم.
    +ولی حقیقتا هققققققققققق..کسی اسم بیماری ساختن دردناک ترین سناریو ها برای آزار دادن خودت ولذت بردن ازشون افتخار بهشون رو می‌دونه؟؟ مازوخیسم؟

    +ولی اون عکس بالا داستان زندگی خیلی از آدماییه ک میشناسم..💔

  • ۶
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • چوی زینب دمدمی

    این داستان:نویسنده های دیوانه و بداخلاق:))

    _توگفتی از کتابای جنایی خوشت میاد؟
    _بله.
    _پس این کتابو بخون.هم یه داستان جنایی جذاب داره وهم درمورد نویسنده هاست..فقط؛لطفا نترس! اگه ترسیدی هم بیا بشین پیش خودم.اگه دوست داشتی یکم باهم حرف میزنیم.
    _فکر نکنم توی یه همچین جای گرم دوست داشتنی ای که سکوتش پر از رمز ورازه، صدای نفس کشیدن گیاه ها به وضوح شنیده میشه ودور تادورمو کتاب های رنگارنگی پر کردن که ازشون موج انرژی مثبتِ میلیون ها داستان وافسانه ی ارزشمند ساطع میشه،بتونم بترسم.ولی باشه.
    _منطقی بنظر میاد.شاید اینجا نشه ترسید.ولی از معرفی کردن همچین کتاب وحشیانه ای به یه روحیه ی معصوم ولطیف تاحدودی احساسِ بدی دارم.از طرف دیگه فکر میکنم اگه بهت معرفیش نمیکردم درحقت بی انصافی کرده بودم.خانم چوی...گفتید شما کجاخوندینش؟
    _نصفه شب،توی یه اتاق مثل قیر سیاه...مرگ بود مرگ!! مخصوصا وقتی که داری مخفیانه یه کارِ غیر قانونی انجام میدی...خودتون تصور کنید! ( زیر پا گذاشتنِ "قانونِ بعد از ساعت۱۲همه باید خواب باشن وگرنه جرم بزرگی مرتکب شدن واعدامشون جایزهستِ" خونه ی ما)
    ***
    معمولا وقتی یه کتاب رو همین طوری شانسکی از بین یکی از قفسه های کتابفروشی شب خوب بر میدارم؛با بی اعتمادی کامل بهش نگاه میکنم.
    نمیدونم چرا معمولا؛نمیتونم مثبت نگاهشون کنم وبا ذوق.بجاش میگم:خب. امیدوارم که بتونی رضایتمو جلب کنی.ولی... شک دارم بتونی..هه!
    البته اکثر وقتا هم قضاوتم درست از آب در میاد...حس شیشم من مثل یه رفیقِ شفیق،همیشه بهم راست میگه.ولی یه موردای خاصی هم هست...که خب؛همه چی کاملا بر خلاف تصورم پیش میره.
    اون روز هم با یه کتاب دقیقا همین اتفاق برام افتاد.به خودم میگفتم اینو برو بذار کنار.اصلا به دردت نمیخوره.نگاهش کن،خیلی خشکه.مثل یه پیرمرد90ساله ی سنتی باعینک ته استکانی :| ولی اون یکی خودمِ همیشه عاقل گفت،بذار حالا یکم امتحانش کنیم.یه صفحه نخونده چرا چرت میگی خب؟
    به هرحال فکر نمیکردم دو دقیقه بعدش یه جوری چهارچشمی بخونمش که هرکی ببینتم فکر کنه میخوام بخورمش. البته بذارین بگم

    _هری.لعنت به تو کتابی که بهم دادی چنان منو جذب کرده بود که نمیتونستم زودتر از این بیام دیدنت.
    _آه عزیزم میدونستم خوشت میاد.
    _گفتم جذبش شدم.نگفتم خوشم اومد.این دوتا خیلی باهم فرق میکنن.
    _پس تو هم فرق بین اینا رو فهمیدی؟

    تصویر دوریان گری

    بله. منظورم از جذب شدن این نیست که عاشقش شدم واز این جور حرفا...نه.فقط یه معما داره که مثل دیوونه ها میخواستم کشفش کنم.

    من غلط کردم اگه گفتم از معما واینجور چیزا بدم میاد :|
    ولی یه داستان معمایی خفن کم ندیدم تو زندگیم.چیزی که این کتابو خاص میکرد این بود.محوریتِ نویسندگی با چاشنیِ جنایی.یه نویسنده ی خیلی باحال توش داشت.یه نویسنده ی بداخلاق ودیوونه که حرفای خیلی مودی میزنه.وای! من عاشق نویسنده های بداخلاق ودیوونه ام.کسانی مثل بانو شیم میونگ یو یا اسکار وبستر واون یارو که توی فیلم آبوت تایم بود.
    منم از همون ثانیه ی اول که در باره ی این آقا خوندم فهمیدم هم رگ وریشه ایمه ورابطه ی خیلی خوبی رو میتونیم باهم برقرار کنیم.
    یک جمله ی این نویسنده میتونه شرح کامل زندگی من باشه.واون اینه:

    (بجز بخش شخصیت های خیالی البته..که اون یکی از نقطه عطف های این زندگیه)
    همیشه همین بوده.میخواستم بگم.ولی گفتم بیخیال چون درک نمیکنن...
    چون درک نمیکنن..
    چون درک نمیکنن..
    چون درک نمیکنن..
    .
    من از این که درک نشم نفرت داشتم...بقیه همیشه همه چیزو میگفتن...ولی من..من ورفیق همیشگیم،سکوت! ذهن من ساکت نبود.طومار ها داشت از حرف...ولی در نهایت همیشه به یه انتخاب میرسیدم.سکوت! سکوت وسکوت.
    چون درک نمیکنن.چون هیچی تغییر نمیکنه. چون تو اگه خودتو له کنی تا توضیحش بدی،برای اونا هیچی عوض نمیشه. وحتی نمیفهمن یعنی چی. این همه ی زندگی من بوده‌.همش. از این متنفرم که هیچ وقت نتونسته ام اون چیزی که واقعا میخوامو به زبون بیارم.بنویسمش.هیچ وقت. اون چیزی که باید.اون چیز بزرگ وآزار دهنده ای که پشت همه چیزه.اما از طرف دیگه بابتش خوشحالم. همیشه شخصی بوده. ودوست ندارم باکسی شریکش شم. من باید وباید تنها باشم. هرچند احساس درک نشدگی افتضاحه..ولی اینکه آدم هایی که هرگز نمی تونن درکت کنن از راز هات باخبر باشن از اونم مزخرفتره. حالا دقیقا میتونم درکت کنم وقتی میگی تنهایی تلخ وشیرینه..در نهایت تنهایی رفیق ابدی ماست افراکوچولوی من!
    نمیدونم شما هم بچه ای دارید که در تک تک چیز ها خودِ شما باشه یانه.ولی افـرای من دقیقا همینه.به قول خودش:
    این همون دلیلیه که من همیشه ساکتم. کلی حرف توی سرم رژه میرن اما آخرش بازم من سکوت رو ترجیح میدم .چون کلمات،هیچ وقت نمیتونن به اندازه ی سکوت قدرتمند باشن.
    بنظر من کلمه ها توی بعضی موقعیت ها هیچ فایده ای ندارن.
    من کسیم که سکوت رو به صحبت کردن،پنهان موندن رو به توضیح دادن خودم،وتنهایی رو به بودن با آدمها ترجیح میدم.
    دلیلش این نیست که دوستشون دارم.فقط،تحملشون برام راحت تر از اون یکیه.
    راستی،اگه هر وقت دیدین من حرف نمیزنم؛ بدونید انقدر حرف دارم که کلمات از پسشون بر نمیان... وبه این نتیجه میرسم مگه گفتنشون فایده هم داره؟ مگه کسی قراره درک کنه؟
    بیخیال.من یه هی سونگم.بذار اون بعدمون همیشه مخفی بمونه.ما یه آدم بدون دغدغه جلوه کنیم..خیال خودمونم راحت تره.چون لبخندای ما..هیچ وقت فیک نیستن:))❤
    ***
    اسم کتاب: "زندگی پنهان نویسنده ها" از "گیوم موسو" هست.
    کتابِ خیلی جذابی بود.معمای داستان واقعا هوشمندانه بود.کلی داستان مختلف که هرجور فکرشو میکردم نمیتونستم به هم ربطشون بدم ولی نویسنده همه رو به هم وصل کرده بود.خلاصه ذهنمو خیلی به چالش کشیده بودD: وحشتناک،تکون دهنده،کمی منزجر کننده...ولی دوستش داشتم. دوستش داشتم چون یکی از شخصیت هاشو خیلی دوست داشتم. جنابِ نویسنده ی محترم رو. اگه از داستانای جنایی ومعمایی با چاشنی نویسندگی خوشتون میاد بهتون پیشنهادمیکنم حتما یه سر برید سراغش.
    نمیدونم چرا معما وقتی حل میشه انقدر بی اهمیت به نظر میاد=/ولی موقعی که داشتم میخوندمش یه جوری هولناک وتاریک جلوه میکرد(مخصوصا منی که نصفه شب داشتم میخوندمش)که حس می کردم بعد این دیگه دنیا نمیتونه ادامه پیدا کنه😂

    شخصیت اصلیش چقدر...عجیب بود:|| کاملا نمونه ی یه شخصیت ابزاری برای پیشبرد داستان که وقتی وظیفه ش تموم شد خیلی راحت...مرد!!
    فکرشو نمیکردم بمیره معمولا این شخصیت اصلی های هیچکاره که فقط شاهد داستانن یه جوری جون سالم به در میبرن ولی این بدبخت...اصلا حقش بود‌.این شجاعت های احمقانه چیه؟ وقتی میدونی اینجا دلِ خطره ویه مشت روانی هستن وتو هم هیچ قدرتی دربرابرشون نداری بمونی که چی بشه؟ با این حرفای وای من وسط یه داستانم اگه نمونم چطور میخوام نویسنده بشم و و و شانس برنده شدنتون بیشتر نمیشه. من بودم فرار میکردم وبرامم مهم نیست اگه اسمشو کسی ترسو بودن بذاره. ترجیح میدم ترسو باشم تا یه احمق!!
    واز اینم خوشحالم که شخصیت موردعلاقه م مثل احمق ها دستش به خون کسی آلوده نشده بود با اینکه انگیزه شو هم داشت... اینکه نویسنده بخاطر جنایی تر شدن کارش شخصیت رو خراب نکرده بود...واقعا از اینجور شخصیت های عاقل خوشم میاد.
    ولی نمیدونم اگه این عشق نبود داستانای جنایی چطوری پیش میرفتن وچه برگ برنده ای داشتن😂

    +بذار یه توصیه ای بهت بکنم.توی زندگیت سعی کن هر شغلی پیدا کنی به جز نویسندگی!
    _پدر ومادرمم همیشه همینو بهم میگن.
    +این یعنی از تو عاقل ترن.

    بعد از خوندن این کتاب،یه کتاب دیگه هم از نویسنده ش خوندم...باخوندن توضیحاتش فکرکردم یه کتاب عاشقانه ست وگفتم جالبه..کسی که داستان جنایی مینویسه داستان عاشقانه هم مینویسه...فقط چون قلمِ نویسنده بهم ثابت شده بود حاضر شدم یه داستان عاشقانه رو بخونم ولی بازم غافلگیر شدم...چون این یکی هم جنایی بود...هرچند بادوز خشونت و وحشی بازی کمتر...ولی اینم یه معمای مرموز داشت...از کتابِ قبلی پر زرق وبرق تر بود،حتی داستان قوی تری هم داشت،ولی همچنان من اونو بیشتر دوست دارم.
    نقاط قوت کار استفاده ی ماهرانه از ایده های تازه ست،وغیر قابل پیش بینی جلو بردن داستان. دوتا نکته که بنظر من خیلی مهم واز پسشون بر اومدن خیلی خیلی سخته..
    میخوام درمورد چندتا از شخصیت هاش حرف بزنم.پس قاعدتا خط های بعدی اسپویل دارن.
    البته که شخصیت هایی نداره که حس چندان قوی ای نسبت بهشون بخوای داشته باشی ...اما بازم من روشون یه سری نظرا دارم.
    اول اینکه از متیو متنفرم! مردها چطوری میتونن انقدر راحت خام بشن؟ واقعا موجودات حقیری ان(نه همشون:٬) اگه انقدر راحت درمقابل یه زن جذاب خودشو نمی باخت همچین اتفاقاتی هم براش نمی افتاد پس حقش بود ! اینجور مرد ها واقعا حالمو بهم میزنن:// ولی عجیبه که توی رمان های خارجی پر از اینجور مرد هاست.یعنی یه مرد درست حسابی اونجا پیدا نمیشه؟ بعد چطوری میتونید همچین شخصیت هایی رو دوست داشته باشید؟
    کیت...کیت از اون شخصیت های خوشگلِ اعصاب خرد کنیه که دلم میخواد،مثل عروسک های چینی بگیرم لهشون کنم واز شکنجه شدنش لذت ببرم:/ چون خوشگلن،وچون عوضین ولی حس دلسوزیموبه شدت بر می انگیزن ...واقعا احساساتم نسبت بهشون دوگانه ست..به قولی...جذبشون شدم ولی دلم میخواد زجر کش بشن.‌.هم دوستشون دارم وهم از درد کشیدنشون خوشحال میشم...انگار یه جذابیت مسموم ودر عین حال معصوم دارن~  میدونم سخته توصیفش.
    ولی عشقی که بینشون بود رو دوست داشتم‌.این عشق جنون وار ودیوانه وار...پایانشون غم انگیز بود..هم خودش وهم کنت ش...بهش حق میدادم برای هر کاری که کرد چون اون یه دخترِ بدبخت بود که یه قهرمان به تورش خورده بود..(چه توصیف مضحکی واقعا) وحق داشت که نخواد از دستش بده..درکل با وجود همه ی اینا؛شخصیت کیت رو تحسین میکنم.

    +این معرفی دوسه روز قبل از به دنیا اومدن پارساکوچولو نوشته شده ویک ماه بعد به دنیا آمدن پارسا کوچولو منتشر می شود"-" 
    یادم اومد اصلا پارسا کوچولو رو معرفی نکردم. هووی سما خانم وآخـرین نوه ی مامان سادات در حال حاضر(همچنین کیوت ترین ورویایی ترینشووون^_^سما هم واقعا مثل مارشمالو میمونه ولی پارسا یه چیز دیگه ست واقعا)دومین پسر کارکتر پر طرفدارمون عمو روح الله..برای داداشش چه کارایی کردم اما برا این بچه هیچی😂از سه سال پیش انقدر تغییر کردم؟ به هرحال.کالیستا فقط تورو میشناسم اینجا مثل خودم عاشق نی نی ای پس بیا این خوردنی منو ببینT__T


    افرا اگه اینو ببینه فکر نکنم دیگه دختر بخواد!

    اگه عاشق نی نی دیگه ای هم داریم اینجا میتونه اعلام حضور کنه.اما اگه نی نی دوست ندارید سر جای خود بشینید ولازم نیست بی سلیقگیتونو جار بزنید😒

    (در حال حاضر هم پیششم^_^داره مثل ماه میخنده😅😻نمیدونم بعضی وقتا چی میبینه اینطوری ذوق میکنه به ما که اصن محل نمیده:/)
    +کتاب فروشی خونم افتاده. بسیااااار شدید. از لحاظ روانی شدیدا نیاز به سکوت معطر وپرمغز اونجا با کلی ویتامین از جنس کلمه وافسانه وتخیل دارم!! (از پشت صحنه اشاره میکنن:کارکتر!!! ومن بهشون میگم که خفه شن!😓😂) دلمم بسیار شدید برای جلسات نقد وبررسی فیلم وکتاب توی کتابفروشی تنگ شده. دلم برای دنیای کتابم تنگ شدههه بیاید منو ببرید..
    +فصل دوم شیطان کش هم اومد😍تحمل جای خالی رنگوکو سان بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم درد آوره..ولی داداشش..چرا انقدر کیوت وکراشه؟آه قلبم. سرگرمی جدید وی شده پر کردن گالریش بافن آرت هاوعکس های رنگوکو سان. یکیشونم از رو بک گراند هر روز صبح بهم لبخند میزنه.اصلا انرژی روزم تامین میشه:)))ولی واقعا شیطان کش خیلی آرامش بخشه.نمیدونم چرا یه شیرینی وحس خوب خاصی داره✨
    +ولی سناریو هایی که از روی عکس یا یه تیکه آهنگ نوشته میشنو هیچ وقت دست کم نگیرید.شاهکار ها از همین جا خلق میشن.. وکیوت ترین بچه ی من همT_T

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • چوی زینب دمدمی

    می خوام یه کتاب باشم=)))

    این سوالو قبلا تو وبلاگ ویلی ونکای خسته دیدم...
    دلتون میخواد تو زندگی بعدیتون چی باشید؟"

    از آقای کتاب فروشم این سوالو پرسیدم،بدون هیچ تعللی پاسخ داد،امیدوارم که کتاب باشم!
    خوش بحالش، ولی من هنوز به مرحله ای نرسیدم که مثل اون مطمئن باشم از تصمیماتم وبتونم قاطعانه وبدون تردید راجع به خودم حرف بزنم.
    گفت میخواد کتاب باشه،توی قفسه ی یه کتاب فروشی مثل کتاب فروشی خودش،مهم نیست،حتی اگه محل سکونتش کنجِ یه کتابفروشی کوچیک ومعمولی ودور افتاده که سالی یکبار هم کسی از کنارش رد نمیشه باشه هم مهم نیست،فقط یه کتاب باشه،که مسیر زندگی یه آدمو عوض کنه،بایه نفر همراه بشه،دستشو بگیره ببرتش سفر،ماجراجویی،ممکنه یه روز خریده بشه.یه دختر رویا پرداز که درست مثل من موهای قهوه ای کوتاه ومواجی داره باچشمهایی به رنگ شکلات،بیاد وبرش داره.واون بشه بخشی از کتابخونه ی کوچیک دخترک.
    .،بشه دوست همیشگیش وحتی دخترک حین خوندنش، روی بعضی صفحه هاش گوشه ای از افکارشو بنویسه(بعضیا میگن کار اشتباهیه،وخود آقای کتاب فروشم ترجیح میده به جاش دختره تو برگه های کوچولو نظراتشو بنویسه وبذاره لای صفحه هاش.اما من میگم کتاب خودمه،هرکاری بخوام باهاش میکنم)واینجوری حتی تو اون زندگی هم،آقای کتاب فروش میتونه شنونده ی حرف های مردم باشه...
    میگه خوشحال میشه اگه اون دختره خود بعدیم باشم اما من میگم ممنون،نمیخوام تو زندگی بعدیم یه بار دیگه تکرار بشم!😂باید چیز جدیدی رو تجربه کنم.
    یا میتونه برای همیشه بمونه توی یه کتابخونه،وآدمهای زیادی بتونن بخوننش.وبه مرور برگه هاش چروکیده بشن،زرد وخشک بشن وتبدیل به یه کتاب قدیمی دلنشین ونوستالژی بشه:)))
    کتابهای قدیمی مثل پدر بزرگ هامیمونن.خردمندن وروح پیری دارن و خاطره های زیادی رو تودلشون نگه داشتن.
    به هرحال اون اینو انتخاب میکنه.زندگی ای که براش ایده آله.
    چیز های خیلی زیاد تری وجود دارن اما تاثیر گذار ترین چیز توی این زندگی براش،کتاب بوده.پس،میخواد که کتاب باشه.کتابی که یه نفر بادستهای خشکش لمسش کنه،بازش کنه وروحشو توش بذاره.این زندگی هم قراره یه ماجراجویی باشه.کی میدونه که قراره سرنوشت اون کتاب چی باشه؟
    وهمانا آقای کتاب فروش فقط با کتاب توصیف میشود.

    شما تو زندگی بعدیتون دوست دارید چی باشید؟
    درمورد خودم هنوز ایده ای ندارم.چون هنوز چیزی رو پیدا نکردم که بتونه کامل"من"باشه! .حتی یه کتابم نمیتونه کاملا منو توصیف کنه.من نمیتونم برای یک عمر آروم وفرزانه گوشه ی یه کتاب فروشی بشینم ورسالتم فقط اضافه کردن چیزی به یه نفر باشه!
    شاید بتونم یه قطعه ی موسیقی باشم.چون موسیقی ها اصلا دنیایی نیستن ومیتونن یه معنای کامل رو توخودشون جا بدن.شایدم نسیم،که میتونه سبکبال وآزاد هرجایی بره.چون الان تو این بدن زندانی ام حقیقتا=)))

    پ.ن:از الان به بعد،هروقت کتاب میخونم باید به این فکر کنم که ممکنه تو زندگی قبلیش یه کتاب فروش بوده باشه؟همین الان میرم سراغ کتابخونه م وبایه دید نو بهشون نگاه میکنم.برم برای هرکدومشون یه سناریو بچینم!!😂💔
    پ.ن۲:خب وقت بشه باید از آقای کتاب فروش بپرسم که میخواد چه ژانری باشه؟هرچند که مطمئنم جوابش اینه که براش فرقی نمیکنه چون ژانر های موردعلاقه ش اونقدر زیادن که نمیتونه یکیو بینشون انتخاب کنه😂
    پ.ن۳:من اونطوریم نیستم که توهر صفحه ی کتابم بشینم چرت وپرتای بی ربط بنویسم.اگه کتاب زیبا وتمیز نباشه اصلا نمیشه ازش حس گرفت.فقط منظورم این بود که؛اگه یه موقعی یه روزی یه جایی لازم شد یه نکته ی کوچیک توش یادداشت بشه،از این سختگیری ها ندارم برای خودم:/

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    قسم به ستاره های عاشق:))

    پیرمرد خوابها وقتی رسید،باهمه سلام واحوالپرسی کرد وتازه آخر ازهمه متوجه او شد.لبخند شادی زد ویک کیسه ی مشکوک توی دستش انداخت:خب کوچیک ترینِ توی جمعمون.بیا اینو نگهش دار!

    نمیدانست از کدام یکی بیشتر باید عصبانی باشد.اینکه صدایش کرده بود کوچولو یا اینکه آن کیسه ی مسخره را انگارکه اویک حمال باشد پرت کرده بود توی دستش.باصدای تهدیدآمیزی گفت:به من نگو کوچولو.
    پیر مرد که انگارهیچ غم وغصه ای در دنیا نداشت گل لبخندش بیشتر شکفت: کوچولو تر ازهمه مونی دیگه! البته همه برای من کوچولو ان .
    کیسه مثل کیسه ی آرد بود.نرم ودستش داخلش فرو میرفت.میخواست پرتش کند روی زمین.ولی نمیتوانست.احساس ناشناسی نمیگذاشت.پیرمرد بعد ازاینکه چهارساعت مفصلابا بقیه بزرگ ترها(هه!😏)صحبت کرد وحرفها ته کشید بالاخره برگشت سراغ او وگفت:واما تو.بذاربهت نشون بدم تواین کیسه که توفکر کردی آشغاله چیه.
    سرش همزمان با ابروهایش بایک حرکت عصبی بالا پرید:من فکر نکردم توش آشغاله!
    اما درواقع همین فکر راکرده بود.نه بطور واضح.اما وقتی پیرمرد بهش اشاره کرد،احساس کرد از اولش هم فکر میکرده یک کیسه پر از آشغال هست که باید بگذارندش سرکوچه.تعجبی هم نداشت. همیشه ارزشش درحد نگه داشتن آشغال ها بود.
    پیرمرد باهمان بشاشی عجیبش گفت:چرا.همین فکرو کردی.حالابازش کن تا ببینی چقدر از تصوراتت فاصله داره ومن تو رو کسی که برام آشغالامو نگه داره نمیبینم.البته الان خوابن،وقتی خوابن به خیره کنندگی وزیبایی بیداریشون نیستن ولی ...
    حرف پیرمرد بانفس بلندی که او از سر تعجب وشگفت زدگی کشیده بود قطع شد.داخل کیسه ...مرواریدبودند؟ریز تر از مروارید.اکلیل های براق سفید ودرخشانی بودندکه تابحال نظیرشان راندیده بود.پیرمرد که بهت وحیرتش رادیده بود خنده کنان گفت:حالاخوبه خواب هستن وانقدر میخکوب شدی ها.بله میدونم.واقعا خوشگلن.
    بدون اینکه نگاهش را از آن شئ های کریستالی بردارد پرسید:اینا ...چی هستن؟
    _اینا...
    پیرمرد دستش رادر کیسه فروکرد ومقداری ازآنهارابرداشت.به آن چیزها نگاه کرد که به نرمی ازلای انگشتهای پیرمرد پایین میریختند.مثل ریزش آب بودند.ازصدای به هم خوردنشان جرینگ جرینگ دلنوازی برمی خاست.مثل ساز زدن بود.مثل صدای حرکت باد در نی زارها.مثل صدای زنگوله ی پری ها.
    پیرمرد ادامه داد:ستاره هستن!
    _ستاره؟
    _بله.ستاره های آسمون.من که بهت گفتم،من پیرمرد خوابها هستم‌.کارم علاوه بر تنظیم خوابهای شما،پخش کردن ستاره ها اول شب توی آسمون،وچیدنشون ازآسمون در کله ی سحره.
    _چطور ممکنه اینا ستاره باشن؟کسی نمیتونه ستاره هارو از تو آسمون جمع کنه.
    _خودت که میبینی الان توآسمون ستاره ای نیست.
    _یعنی تو همه شونو اول صبحا جمع میکنی ودوباره شب پخششون میکنی؟
    پیرمرد تایید کرد:می پاشمشون.بله!خیلی کار لذت بخشیه.
    باناباوری پوزخند تمسخر آمیزی زد:مسخره ست.Qبه من گفته بود توی روز چون نورخورشید کل آسمونو روشن میکنه ستاره ها پیدا نیستن.وگرنه همیشه توآسمونن.
    پیرمرد به سادگی شبنم روی گلبرگها خندید:خب Qکه مزخرف زیاد میگه.
    نگاه وحشتناک آتشینی به پیرمرد کرد.گویی میخواست بانگاهش تیربارانش کند.پیر مردگفت:اینجوری نگام نکن! جدی میگم .مزخرف میگه.چطور ممکنه ستاره ها تو روز هم توآسمون باشن.پناه برخدا.ازاین عجیب تر نشنیدم‌.از این عزیزان حاضر بپرس.ببینم،تو معلم کلاس اول Qنبودی؟ نظرت درباره ش چیه؟
    معلم حالت تدافعی یی به خودگرفت:نظر ایشون.Qهیچ وقت مزخرف نمیگه.اون یه نابغه ست.
    پیرمرد گفت:که اینطور.متوجه شده بودم شمایه کم بامن مشکل دارید وگرنه میدونم نظر اصلیتون این نیست.شما مدیر مدرسه ی Qهستید درسته؟شما بامن موافقید؟
    مدیر باوقار ومتانت گفت:بنظرمنمQیه نابغه ست.اون خیلی خوبه.ولی موافقم ‌گاهی زیادمزخرف میگه.
    پیرمرد خوشحال شده بود:دیدی؟
    معلم کلاس اول که بهش برخورده بود برای پشتبانی به سمت راست اتاق نگاه کرد:توچی؟ توبهترین دوست Qهستی.ازش دفاع کن!
    بهترین دوست کنار مدیر نشسته بود.دانش آموز نورچشمی ودست راست مدیر.گفت:Qخیلی خوبه.ولی درسته.بعضی وقتا زیاد مزخرف میگه.
    معلم برایش ابروهایش رابالاداد وخط ونشان کشید ولی او باهمان قیافه ی عبوس به پیرمرد گفت:بهرحال من حرفت رو باور نمیکنم!دوست دارم هرچی کهQبهم گفته روباور کنم.
    _من که میدونم ازشون خوشت اومده‌.میخوای شب که میخوام بپاشمشون روی سینه ی آسمون،توهم بامن بیای؟تا باورت بشه حرف من درست تره؟
    _منو می برید؟
    _اگه بخوای حتما!تو از شب خوشت میاد؟
    سرش راتکان داد.
    _شب منو یادQمیندازه.
    _چطور؟
    _چون Qازشب متنفر بود!
    _این باعث نمیشه تو هم از شب متنفر بشی؟
    _میخواستم ازش متنفر باشم.شبها منویادQمینداخت وسعی میکردم ازشب متنفر بشم.از گروه سرود جیرجیرکها بانسیم وستاره ها.اما ...نمیشد.من از شب خوشم میاد.دنیا خوابه.همه جاسرشار ازسکوته وآرامش.انگارکه مردم نیستن.
    _تو ازمردم بدت میاد؟
    _بله.
    _چرا؟
    _چون اذیتم میکنن.وقتی همشون خواب هستن احساس امنیت میکنم‌.خودم وخودم.
    مدتی گذشت وپیرمرد ومدیر ومعلم وبقیه مشغول حرف های بزرگترانه شدند.او مسخ ستاره هاشده بود‌.فرو کردن انگشتهایش در خنکایشان رادوست داشت.صدای جرینگ جرینگ موسیقی وار دلنشینی که باکوچکترین حرکتی ازشان بلند میشد،شبیه لالایی بود.
    بی مقدمه پرسید:میشه یکی از اینا رو ببرم برایQ؟اگه بهش نشونشون بدم باور میکنه ستاره ها روزها ازآسمون کنده میشن!
    پیرمرد پیروزمندانه پرسید:پس حرفمو باور کردی؟
    باتردید سرش راتکان داد. باورشان کرده بود.باور کرده بود آنها ستاره هستند‌.مگرمیشد نباشند؟ولی دراصلQبهانه اش بود.میخواست یکی از آنهارا برای خودش داشته باشد.
    پیرمرد لبخندمهربانی زد:متاسفم.نمیشه.
    با امید کورشده پرسید:چرا؟
    پیرمرد به سادگی گفت:چون میمیرن!
    _میمیرن؟
    _ستارع هابدون آسمون میمیرن.تنها چیزی که میخوان اینه که از آسمون آویزون بشن وجرینگ جرینگ کنان تاب بخورن ومثل فانوس بدرخشن.اگه کسیو از عشقش جدا کنی چی میشه؟
    جوابش رابهتر از هرکسی میدانست.بالحن خشکی گفت: میمیره!
    _احسنت.میمیره وخاموش میشه.کشتن یه ستاره دردناک ترین چیز دنیاست.اون موقع اونقدر دیدنش غم انگیز وناراحت کننده ست که فقط میخوای از جلوی چشمت دورش کنی.ولی شک دارم تصویر غمگینش هیچ وقت از جلوی چشمات کنار بره.
    _اما ...مگه مردن مثل خوابیدن نیست؟توهرحالتی قشنگ هستن.
    پیرمرد دوباره خندید.خنده اش شیرین بود.به شیرینی عسل‌.به صافی هوای صبح بعد از طوفان:
    _اصلا هم شبیه خوابیدن نیست.الان عشق درخشندگی روتوی قلب شیشه ایشون نگه داشته.اونا با عشق به آسمون به خواب رفتن‌.امید به بیدارشدن،ورها شدن،آویزون شدن وتاب خوردن،بهشون این سوسوی درخشانو بخشیده.این سوسو زدن عشق وامیده.اگه بمیرن،دبگه عشقی ندارن.امید،درخشندگی وخیره کنندگی وجذابیت وهمه چیز شون روازدست میدن.تاریک میشن.خاموش.زشت میشن.زشت ونا امیدکننده وغمگین.
    احساس میکرد قلبش دارد چروک میخورد:اما .‌‌..اما من دوستشون دارم!
    پیرمرد دست روی شانه اش گذاشت:اگه دوستشون داری نباید عشقشونو ازشون بگیری.تومیتونی از دور نگاهشون کنی.شبها،توی آسمون،شبهایی که دوستشون داری،وستاره های شیطونی که باشادمانی برات دست تکون میدن،احساس میکنی که ردشدن نسیم از لابه لاشون،به رقص درشون میاره وموسیقی ملایمشون سکوت شب رو میشکنه‌.فقط کسی که بیداره میتونه این موسیقی روح نواز روبشنوه.یک بیدار عاشق!
    عشق شیرینه به من اعتماد کن.از دور عاشق بودن اونقدراهم که فکرشو میکنی تلخ وسخت نیست.

    ***

    خبببب...این تقدیم میشه به همه ی عاشق های غمگینT_T
    پ.ن:بحثهاشون طولانی بود وشخصیت های دیگه(معلمه ومدیره)هم حضور پررنگی داشتن ولی من قیچی شون کردم تاچرت وپرت نشه!
    +این از یه جاهای عجیب غریبی اومده‌.اگه مبهمه راجبش کنجکاو نشید.ذهن من خیلیییی مبهم بوده همیشه.
    +شخصیت اصلی مون عاشقQهستش^^صرفا اگه متوجه نشدید!

    +احساستون درمورد شب چیه؟

    پ.ن:دلم میخواست اینم این جا باشه هرچند که خیلی بد شده وممکنه خیلی چرت بنظر بیاد ولی دوسش دارم.کمتر نوشته ای ازخودم هست که دوستش داشته باشم.ولی مگه میشه چیزی که به پیرمرد خواب ها وعشق،وشخصیت تنهای عزیزم،مربوط میشه رو دوست نداشته باشم؟چیزی که خودم درکش میکنم؟

    وی باید یاد بگیرد💙

  • ۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • چوی زینب دمدمی
    بعضیا توکل زندگی شون نگرانیاشونو درمیون نمی ذارن.
    مثلابگن خیلی سخته...
    یازیادی دردناکه..
    هیچ وقت همچین چیزایی نمی گن وتوخودشون می ریزن.
    شاید...تاروز مرگشون..
    کلبه شون روداخل قلبشون می سازن...وتوکل زندگی شون ازکلبه شون بیرون نمی یان.
    حتی وقتی احساس تنهایی می کنن،هیچ وقت بهش اعتراف نمی کنن.درواقع،ترجیح میدن توتنهاییشون زندگی کنن.
    بیشترازخونواده شون دوستش دارن...
    ...
    آدم ها این حقیقت رافراموش کرده اند اما تونباید فراموشش کنی ...توتاوقتی زنده هستی نسبت به آنکه اهلی کرده ای مسئولی ...

    ..
    درد های بشری من رو میخکوب میکنن ولی زیبایی،اشک به چشمانم میاره..💚~