characters

هااای!

خب،عارضم به خدمتتون که،یه سری از فکت های مهم واساسی از کارکترها که جا مونده بودن،بالاخره اضافه شدن. اگر علاقه مند به دونستنشون هستید،با رنگ گوجه فرنگی میتونید پیداشون کنید😅

خب جریان اینه که من تو نوت گوشیم یه قسمت دارم مربوط به فکت های رندوم از شخصیتامه،چیزایی که یهویی به ذهنم می اومدن،ایده های کوچولویی که اون چنان شاید توی داستان جایی نیست برای نوشتنشون،یا حتی نکاتی که دوست داشتم درموردشون حتما یه جا ثبت کنم،همشونم بعدا به درد می خورن یه روزی‌.اینارواون جا می نوشتم.
بعد گفتم خوبه این جا هم باشه(این تا همیشه می تونه ویرایش بشه)چون حالا که تقریبا پر شده،شبیه یه معرفی ازشون شده.
کسایی که علاقه مندن بچه هامو بیشتر بشناسنم می تونن باهاشون این جا آشنا تر شن^^
می دونین شخصیت های من بهم کمک کردن دیدگاه های مختلفو بتونم ببینم. یعنی وقتی میخوای یه شخصیتو بنویسی باید بری بشینی کنارشون و دنیا رو از لنز اونا،از زاویه دید اونا ببینی،واین باعث شده من کلیییی دیدگاه مختلف رو بتونم درک کنم. قرارهم نیست همشون با هم مخالف ومتضاد باشن . فقط هر کدوم یه قسمت خاص رو می بینن‌.واین خیلی خیلی جالبه.
منو یه خانم گزارشگر تصور کنید که بعد از کلیییییی وقت گذروندن تو دنیای قصه ها اطلاعات زیادی درمورد کارکترا براتون جمع آوری کرده اورده^^

 

_چرا مردم می نویسن؟؟

_چون توی داستانشون،می تونن کسایی که همیشه میخواستن ملاقات کننو ببینن:))-

poe-bungo stry dogs

 

 

  • ۹
  • نظرات [ ۴۶ ]
    • چوی زینب دمدمی

    اردیبهشت۰۲ *باتاخیر* +کتاب وmbti

    اردیبهشت امسال برخلاف همیشه،یکنواخت و ساده بود. خاطره انگیز و درخشان نشد،از سرزمین قصه ها در نیومده بود،اما،باز هم فکر کنم بعدا از دور،منظره‌ش دوست داشتنی بشه.
    +
    کتاب خاطرات مونتگمری رو بالاخره خریدم و واقعا ذوق مرگم بابتشششش.

    توی کتابفروشی مانگای جوجوتسو و اسپای فمیلی هم بود ومن به این نتیجه رسیدم مانگاها اگه قابلیت لمس شدن داشته باشن و به صورت فیزیکی در اختیارم باشن،خیلیم دلبر وجذابن وفقط من با الکترونیکی‌شون حال نمی‌کنم. .-. کشف عجیبی بود.

    کاش مانگای بانگو هم بود اون‌وقت من قسمتای کازینو و سیگما رو میخریدمشوننن. میخوام. T~~~T گاد کبیر پول بفرست من میخوام.
    ++


    اگه دنبال کتابی می‌گردی که شخصیت اصلی‌ش enfp باشه:
    پیشنهاد من به شما "جودی دمدمی،بابا لنگ دراز و مجموعه ی آنی شرلی‌"ـه.
    اگه کتابی با شخصیت اصلی intj میخوای پیشنهاد من به شما:
    سه گانه ی امیلی+جنایت ومکافات :"))
    اگه یه کتاب ایرانی باحال میخوای که شخصیت اصلی ش entp باشه:
    چهار جلد آب نباتها(واینکه این enxp ها چقققدر تو مخ زدن افتضاح وداغونن همشون!😂)
    اگه یه کتاب میخوای،با شخصیت اصلی infj که اصلا ماااچچچ به سلیقه ی خفنت داداشم:
    پیش از آنکه بمیرم✨
    اگه کتابی میخوای با شخصیت اصلی enfj،بهت پیشنهاد میکنم بری سراغ:
    شکلات،جادو ممنوع.
    اگه میخوای کتابی بخونی که داستانو یه infp بیییییی نظییییر،غیر کلیشه ای وخاص رو انگشت کوچیکه‌ش بچرخونه،👇
    پیشنهاد من به شما نسیمی که بر ستاره ای وزید هست=))))
    -وهمچنین یه رابطه آغشته به سس شکلات وکارامل از infp و istj-

    کتاب با شخصیت اصلی isfj می‌خوای؟ بینوایان رو بخون.


    پ.ن:کتابها بیشتر بر اساس شخصیت پردازی انتخاب شدن تا محتوا وداستان پردازی. البته این به معنی بد بودن داستانهاشون نیست.
    پ‌پ‌.ن:این تا زمانی که همه ی تایپها پر شن آپدیت خواهد شد. از من به همه ی نویسنده های محترم:لطفا به تایپهایی غیر از اینا هم بها بدید سپاس🙏
    پ‌پ‌پ.ن:از همه ی چالش‌های کتابی که تا الان شرکت کردم این یکی جذابتر بود. *__*
    شما هم اگه دوست داشتید میتونید انجامش بدید. 

  • ۷
  • نظرات [ ۶۵ ]
    • چوی زینب دمدمی

    گریزی به سوی کتابِ پسا عیدانه و جشنواره هایی برای پسرانِ عزیز دلِ مادرانشان و غیره..

    _اون فقط یه مرد معمولیه که نا امید شده..ترسناک ترین چیز جهان هم همینه..!

    _گوش کن! آروم باش وگوش بده! ملودی غم واندهه که توی رگ‌هاش نواخته می‌شه. می‌شنوی؟؟ موسیقی‌ش به درد این میخوره که حینِ مراقبه بهش گوش داد..
    _ولی با این‌حال همیشه لبخند میزنه. یه لبخند نرم،ابریشمی و آغشته به غم..!
    _اون عاشق کوکی شکلاتیه *--*
    _برای تولدش،دوست داره چی هدیه بگیره؟ -خونه،خونواده..💔
    _مثل رمانیه که از وسط شروع شده. خدایا.
    _مدیر یه کازینو وسط آسمونه. یه جای خاص واسرار آمیز.
    _سافت وآروم ونجیب وبا ادبه. البته تا وقتی نخواهید خونه وخونواده‌ش رو ازش بگیرید..
    _راستی! شاید یه مرد جوان بنظر بیاد ولی فقط سه سالشه.
    _مطمئنی اون فقط یه پاستیلی،مارشملویی،راحت‌حلقومی چیزی نیست که خودشو به شکل انسان در آورده باشه؟
    _*خنده ی ظریف ریز ریز* : خیلیم مطمئن نیستم. باور نکن همچین چیزیو. 

    اهم اهم. *صاف کردن صدا* خب. *دست گرفتن بلندگو و کلنجار رفتن باهاش* من برنامه داشتم بعد از حضور سیگما توی انیمه،یه جشن مفصل به افتخار چنین اتفاق بزرگی بگیرم و این حرفا. اما با این گندی که دستندرکاران ورفقای نابابمون توی بونز زدن به روح وروانم وچیزی که براش حتی روزشمار درست کرده بودم،منو انگیزه هامم مثل قصربادی ای که با اونهمه عظمت یکی سوزن فرو کرده باشه توش وبادش خالی شده باشه،با غمی گین شده،اعصابی خط خطی شده و کودک درونی قهر کرده فرو ریختیم و کز کردیم ته غارم وپیش‌نویس پست سیگما هم مجبور شد همینجور خاک نوش جان کنه اینجا.
    اما حالا اومدم بالاخره راهش بندازم البته واقعا نمیدونم چی بگم چون برنامه این بود ذوق هامو جای برف شادی رو سرتون خالی کنم که دوستان چه ذوقی دیگه؟ 
    ولی خب چه باک؟ سیگما هنوزم یه اثر هنری و خاص وغیر قابل وصفه. چون غیر قابل وصفه،من فقط میتونم با چیز هایی که وایبشو میدن توصیفش کنم. که کلمات، بار همچین مسئولیتیو نمیتونن تحمل کنن.
    چیز های پر رمز وراز،عمیق وسحر آمیز منو یاد سیگما میندازن. همچنین هرچی که ترکیبِ جادویی سه عنصرِ زیبایی،غم وتنهایی رو داشته باشه.
    کتاب پیش از آنکه بمیرم،احساساتی که توی واژه نامه ی حزن های ناشناخته شرح وتوصیف شده والبته،سریال گابلین! 

    خب دوستان بریم سر بخش دوم. چون مث اینکه ذوقا تموم شدن. بیشتر انگیزه ای که هلم داد این پستو بنویسم کامل کردن ریویوی کتابایی بود که دارم میخونم. قرار بود پست سیگما رو با ریویوی کتابام مزین کنم. نمیدونم چرا همش عقبش میندازم😐😂به هلن چان گفته بودم من امسالم حتما گریزی به سوی کتاب رو مینویسم اما خب باز عید گذشت وافتاد توی اردیبهشت ..!
    چیز آخه میدونید،هی دنبال یه اثر فاخر میگردم که بهم بچسبه ولی همش سراغ هر کتابی میرم اون چیزی نیست که میخوام آخرش. که هیجان زده م کنه وبه وجدم بیاره. کتاب زیاد خوندم از عید تاحالا-وقطعا اگه گشاد نمیبودم بیشترم میشد- اما برای اونایی که دوست نداشتم ترجیح میدم ریویو ننویسم. چندتا هم هنوز نصفه نیمه دارم،که ریویوی اونا بعد کامل شدنشون اضافه میشه طبق برنامه. آخه تا صبر کنیم اونا تموم شن میدونید این پست دیگه خیلی عقب میافتاد.
    باید اعلام بدارم که اواخر سال بعد تموم شدن امتحاناتمون، خیمه زدم توی کتابفروشی شب خوب و تصمیم گرفتم کتابای شخصیتای بانگو رو بخونم. -اونایی که قبلا نخوندم-
    چند تا داستان کوتاه از آکوتاگاوا[حقیقتا دلپذیری داستانای ایشون]>>>>>>>>>
    دیگر انسان نیستی وشایوی دازای.(این بشر واقعا قلم جذابی داره وبهش ایمان اوردم هرچند که .. عام. فلسفه و طرز فکرش رو دوست ندارم اما اون بخشهایی که میتونستم درک وهمزات پنداری کنم خیلی بهم چسبید)
    یه داستان معمایی خفن از رانپو،
    یه مجموعه ی داستان کوتاه که تو مدرسه مون بود، دوتا داستان متوسط ویه رمان بلند از نیکولای گوگول :||✋ (من پدر آثار نیکولایو در اوردم😂)
    وخب در آخر داستایوفسکیِ جاااان:)))
    جان اشتاین بک هم توی لیستمه.
    بریم ادامه بیشتر صحبت کنیم.

    ​​​​​​

  • ۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • چوی زینب دمدمی

    فروردین۰۲

    +بعدا میام درمورد همه ی ماجراها مفصل می‌گم^^ ♡

    فروردین سبز وپرماجرایی بود.

    مراقب خودتون باشید التماس دعا.

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    به مهمونی شبانه ی ستاره ها خوش اومدید^-^


    مثل همون نورگرمی که از پنجره های یه کلبه، فقط یه کلبه ی کوچیک توی یه نیمه شب برفی،تو دل جنگل کاج‌ها بیرون میزنه. وروی برف ها میفته.
    جنگل شبیه یه کیک خامه ای بی نقص پودر قند پاشی شده ست. برف همیشه همینقدر همه چی رو ترد وخوشمزه وشبیه تابلوی نقاشی می‌کنه.
    آه بکش! حق هم داری. بیش از حد زیباست. بیشتر از گنجایش اون صندوقچه یی که بهش میگیم قلب!
    ستاره ها،چراغهایی که حریف تاریکی نمی‌شن اما با همون نور کوچولو وقوی‌شون،چشمک می‌زنن وسط سیاهی شب.
    راستی این خاصیت ستاره های اصیله که توی تاریکی،بیشتر درخشندگی وشکوهشونو به رخ بکشن.
    آسمون با این آذین بندی دل‌رباش،شبیه چارقد سورمه ای خال‌خالی مامان بزرگ شده. یا شبیه طرح همون پتو ها که شبای یخ‌بندان زمستونی زیرشون غرق می‌شدی ومیبردنت به شهر رویا وقصه ها..
    ماه،سرده. دوست دارم یه بار بهش دست بزنم.فکر می‌کنی جنسش از چیه؟یعنی ممکنه که از نون زنجبیلی ساخته شده باشه؟
    ابر ها مثل توهم وخیال،شاید هم رویاها از اینجا می‌گذرن.
    شیرینی تازه از فر در اومده با نسکافه میل داری عزیزم؟
    ماه اون بالای بالا با طرح لبخند. معلق وشناور
    خامه وپودر قند وبرق اکلیل. یعنی منظره ی جنگل از زاویه دید ماه یا اون بچه ستاره ی کوچیک چه شکلیه؟
    راستی بنظرت ستاره ها هم صبح میرن مدرسه..؟
    یعنی توی جنگل کاج های خفته،چیه که داره پچ پچ می‌کنه؟
    باد..؟ بادِ شب‌گرد؟ 
    یعنی ستاره ها چه رازی تو سینه شون دارن که انقدر قشنگ وغمگینن؟
    گوش کن! می‌شنوی؟ صدای موسیقی ملایم وجادویی ستاره هاست که روی سکوت شب جاری شده. جرینگ جرینگ. لالایی. ظریف وزیبا. انگار از سرزمین پریان میاد. انگار ناقوس های سرزمین پریانه که به صدا در اومده واز دور دست ها به گوش ما هم میرسه.
    میشه این خالق رو دوست نداشت؟ خالقی که انقدر خوش‌ذوق واحساساتیه؟ حالا باز بگو زندگی بی معنیه. 
    هرچی زشتی هست دست پرورده ی ما آدمهاست. خدا فقط زیبایی آفریده.
    حتی شیطان هم اگه ما آدم‌ها نادیده ش بگیریم وبهش نیرو ندیم،هیچ قدرتی نداره.
    ماییم که به اهریمن ها قدرت دادیم.
    این رد پاهای محو رو می‌بینی روی برف ها..؟ نترس. غریبه نیست. این پیرمرد خواب‌هاست.
    شاید تونستی ببینی‌ش. ولی دنبالش نگرد.
    خواب‌های خوش ببینی عزیزم.گودنایت.شبت شیک ونایس.

    پ.ن:سیگما جان پسرم،من بی‌صبرانه منتظر دیدارت هستم^-^ 💘همچنااااان.

    پ.ن:این روزا،احساس آزادی بیشتری دارم. استرس ونگرانی وخوره های روح گویا دست از سرم برداشتن. دیگه اهمیت نمیدم. البته،اگر چشم نزنم خودمو^-^

    این خودمو دوست دارم.

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    قدم زدن لابلای قفسه های کتاب‌فروشی..

    آقای کتاب فروش گفت:بعضی وقتا کارکتر های کتاب های مختلف توی این کتاب فروشی میان ومیرن.
    _راست می‌گید جناب؟ یعنی جدی جدی؟ باور کنم؟
    _معلومه! گاهی همین‌طوری که نشستم این جا وغرق مطالعه ام،یکی‌شون رو می‌بینم که داره بهم نگاه می‌کنه. یا یکی دیگه از پشت اون قفسه سرک میکشه و وقتی نگاهم بهش می‌افته آروم چشمک می‌زنه.آنی‌شرلی چندبار اومده بود وسوالای عجیب می‌پرسید.
    _شما چی گفتید؟
    _منم جواب های عجیب بهش دادم وباهم بحث مفصلی راه انداختیم. موقع رفتن گفت که خیلی بهش خوش گذشته. پشت قفسه ی ۸۶ هم هنوز خرده کلوچه هایی که آلیس از سرزمین قصه ها آورده بود ریخته.
    _منم میتونم ببینمشون آقای کتاب فروش؟ معمولا چه ساعت هایی میان؟
    _هیچ چیز مشخصی نیست که بتونم بهتون بگم خانم چوی. اگه زیاد اینجا بمونید ممکنه یکی‌شونو ببینید. حتی یه بار که داشتم بین قفسه ها گشت می‌زدم یکی از همون قاتل‌های سریالی مقابلم ظاهر شد.
    _وای وای!! اون وقت شما چی‌کار کردید؟
    _خونسردی خودمو حفظ کردم وبهش گفتم آروم باشه.
    _همین؟
    _اجازه بدید. گفتم اول یه قهوه باهم بخوریم وبعد من درخدمتشم تا هرکاری دلش خواست باهام بکنه.
    _قبول کرد؟
    _خودتون چی فکر می‌کنید؟
    _خب وقتی شما بگید حتما قبول کرده دیگه. شما که یه آدم عادی نیستید.
    _اولش یکم مشکوک بود. اما یکم که باهاش صحبت کردم راضی شد.
    _اون وقت بعدشو چی کار کردید؟
    _وقتی داشت قهوه ش رو می‌خورد-که فکر کنم اولین بارش بود-آروم از پشت سر هلش دادم توی کتاب. البته مطمئن نیستم همون کتابی بود که ازش بیرون اومده بود یا نه. ولی فکر نمی‌کنم فرقی بکنه.به هرحال از پسش بر میان. امیدوارم اونجا دوستای خوبی پیدا کنه.
    _این به مصطفی می‌چسبه. امیدوارم یه وقتی که اون اینجاست یه قاتل سریالی دیگه ظاهر شه.
    _عالیه. اون وقت با وجود آقا مصطفی دیگه بابت هیچ چیز نگرانی نداریم.
    _خودتون که یه پا استادید^^ از همزاد موریارتی ساما کمتر از اینم انتظار نمیره😅
    ***
    +کیا فصل چهار بانگو رو می‌بینن؟
    به جرئت میتونم بگم قوی ترین فصله. الان تازه می‌فهمم فصلای قبلی چقدر ضعیف بودن(هرچند بازم دوستشون دارم همونارم.😅)
    وعام.دارم داستان سیگما وگیوره وخونه ی مامان سادات و مینویسم:)))❤(احتمالا ندونید گیوره کیه😂)

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • چوی زینب دمدمی

    تو به جادو باور داری؟؟

    سلام به اهالی این سرزمین.
    خیلی وقت بود ننوشته بودم نه؟؟
    خسته ام. حوصله ی توضیح ندارم. ولی واقعا نیاز داشتم از اینجا فاصله بگیرم.
    اما به هرحال برای نوشتن طومار های طویلم بالآخره باید یه وقتی به اینجا پناه بیارم.
    خونه ی سبز من💚 الانم باز،اومدم برای نوشتن از دنیای قصه ها. یه سبد ستاره براتون چیدم از اونجا^^
    صدای جادو یه سریال شیش قسمتی پر از جادو وزیبایی بود و از اون دست سریالایی که واقعععااا برای خودم ساخته شدن. چرا؟ هم تمام عناصر محبوب ومورد علاقه ی منو داشت،هم داستان وکارکترایی که میتونستم باعمق وجود،درکشون کنم. خلاصه که خیلی من بود.

    ومن الان،اصلا انرژی وحالِ تحلیل وبررسی ندارم. فقط میخوام شیشه ی احساساتمو خالی کنم اینجا همین.
    از همین اول بگم،داستان فوق العاده،خاص،ترکوندنی و وای این رو دست نداره واینا نداره. فقط زیباست. زیبا وشیرین،خوشمزه وسحر آمیز. یعنی فقط باید دوستش داشته باشید تا بتونید دوستش داشته باشید-__- وگرنه که میگم،اصلا بترکون نیست وچیز خاصی نداره.
    ولی همیشه سریالا وفیلما وکتابا خودشون به موقع منو پیدا می‌کنن. داشتم به این فکر می‌کردم چند وقتی میشه که در دروازه ی دنیای قصه ها انگاری به روم بسته شده.که اینو پیدا کردم. یه پل انداخت روی اون دره ی ترسناک،دستمو گرفت ودوباره گذاشتم تا دم در دنیای نور.
    اگه یه مختصر وخلاصه ای بخوام از داستان بگم،این داستان سروکله زدن بچه ها،با آدم بزرگای بی منطق وغیر قابل درک وزورگوعه. داستانِ لبخند زدن،متفاوت بودن،تخیل رو انتخاب کردن ودر کل از همون داستانای تیم برتونی ولی ورژن کره ایش. باید یه اعترافی کنم که ریول خیلی منو یاد ویلی ونکا می‌انداخت. ولی خب هرکدومشون دوست داشتنی بودن منحصر به فرد خودشونو دارن. ویلی ونکا اصلا فرست کراش وکسی به پای جذابیتش نمیرسه ولی من فعلا ریول رو بیشتر دوست دارم.هاها😌


    در مورد کارکترا،ری یول که اصلا خوشگل مامانT---------T نمیدونم بیشتر از این درباره ش چی بگم. خیلی خوشگله. این خوشگلی که میگم صرفا به ظاهر محدود نمیشه. البته که ظاهرش هم عاااه.. اما منظورم شخصیت،روح وکلا وجودشه.
    کلا جی چانگ ووک همیشه قیافه ش استایلم بوده. از اون قیافه هایی که من می‌پسندم یعنی خب اولین دفعه ای که تو ملکه کی دیدمش اینجوری بودم که دختر اینو ببین چقدر خوشگله😍😛
    ولی اینجا با این تیپ وقیافه دیگه آخر آخر آخرکراش بودن بوووووود!
    موهای بلند،قیافه ی عجیب غریب ونامتعارف واز دنیای قصه ها بیرون اومده.خیلی دوست داشتنی بود.

    آدم دیگه چی میخواد بیشتر از یه کارکتر جادویی،خوشگل،اسرار آمیز،غیرمتعارف ودیوونه؟😂

    ریول بیمار روانی بود؟ اگه بیمارای روانی انقدر نازن وقشنگ وخوب پس کاش آدمای نرمال جامعه کمتر وکمتر شن وبیمارای روانی روز به روز بیشتر..

    یه شعبده باز این مدلی به لیست آرزو هام اضافه شد.TT
    درمورد تایپش جای هیچ شکی نیست. ENFP. 
    واما یون آیی. بیایین که با یه قهرمان واقعی آشناتون کنم. یه دختر معصوم،شیرینی زنجبیلی وبی‌نهایت قوی وقشنگ. چقدر در عین سادگی دل‌نشین بود. چقدر صبور وپخته وبالغ وناز بود. چقدر بی شیله پیله وبی غل وغش بود. چقدر باهوش بود. چقدر عاقل بود. چقدر نرم وخالص بود آخه!! 
    یه دختر کوچولو که تنهایی با کوه های غم مبارزه می‌کرد وتسلیم نمی‌شد،اگه اسمش قهرمان نیست پس معنی قهرمان چی میتونه باشه؟
    تایپش رو زدن infp ولی من بیشتر نظرم روی isfj عه. هرچند نمیتونم دلایل محکمی بیارم چون سریال اونقدر مفصل نبود که بشه کامل کارکترا رو شناخت،ولی خب،شواهد بیشتر سمت isfj هستن😅اول اینکه زیاد راحت با حرف ها وتخیلات وجادوهای ریول همراهی نمی‌کرد و خیلی سخت ودیر باورشون می‌کرد و همش با واقع بینی توجیهشون می‌کرد،بیشتر شبیه فانکشن si اوله نه کسی که ne دوم داشته باشه.
    بعدم دقتش،سختکوشی‌اش،صبوری‌ ومسئولیت پذیری‌ش،نمیگم توی یه infp نیستن،ولی توی یه isfj بیشترن.
    منم که عاااااااشق شیپ enfp/isfj😍😭
    سریال پیشنهاد می‌شه؟ البته. یه جعبه ی کوچولو وروبان بندی شده،پر از شیرینی وشکلات. چرا نباید پیشنهاد بشه؟؟


    ‌🏵🏵🏵
    یه کتاب دیگه رو هم تموم کردم.از این بابت سپاس‌گذارم.
    نسیمی که بر ستاره ای وزید. یه داستان کره‌ای/ژاپنی باحال وهوای جنگ.
    کتاب خیلی غمناکی بود راستش. چهره به چهره شدن با فرو پاشی. نابودی. تباهی. اما میوونش جوونه های امید هم روییده بود. 
    یه کارکتر داشت به اسم دونگ جو.این کارکتر منو به شدت یاد هی سونگ می‌انداخت. شاعر بودنش،مثبت اندیش بودنش،لبخند زدنش حتی وسط جهنم،علاقه ش به شعر وستاره وماه وزیبایی،اصلا فکر می‌کنم شاید خانم کیم اون سوک شخصیت هی سونگ رو از ایشون الهام گرفته باشه چون ایشون،یه شخصیت واقعی هستن.
    چه سرگذشت غم انگیزی هم‌ داشت اما،چقدر شخصیتِ پرخروش وپویایی بود. همه رو متحول می‌کرد. روی همه تاثیر میذاشت ولی نه به شکل اغراق آمیز.آخرش این کارکتر پاک وناب ما به قدرت وشرارت جنگ وزشتی‌دنیا باخت! پیروز نشد. قهرمان هم نبود.
    ولی با همه ی اینا،وجودش اثر گذار بود. مثل یه نسیمِ گذرا ولی شیرین ونوازش‌گر توی زندگی یه مشتی بدبخت. از اون آدم‌هایی بود که تازمانی که زنده‌ن،دست از باقی گذاشتن اثرانگشت‌شون روی دنیا بر نمیدارن. یه آدم مفید وپرفایده. رفیقِ فابِ کتابها.
    چندسال پیش،این جمله رو نوشته بودم؛باورم نمیشه بعضیا،توی این جهنم هنوز رویای نویسنده شدن دارن.
    و شخصیت دونگ جو،یه نمونه ی شفاف از این جمله بود:))) وسط جهنم،شعر می‌گفت،رویا میبافت،قوی میموند وامیدوار. هرچند آخرش شکست ونابودش کردن. اما باز هم،بالاخره باقی موند.
    من که عمرا نمی‌تونم شبیهش باشم. من اگه اونجا می‌بودم،یک افسرده ی بدبخت میشدم وخودمو میکشتم:||||~
    شخصیتش واقعی بود. یکی از معر‌‌وف ترین شاعر های کره ایه وشعراش هنوز توی مدارس کره آموزش داده میشه^-^
    این کتاب،سرد بود. بی رحم بود. وتراژدی بود. به سردی ویخ‌زدگی میله های زندان توی دل یه شب زمستونی. با هوایی سرد وپر از دلتنگی. همزمان،زیبایی داشت. درخشش داشت. شعر وموسیقی داشت. مثل اینکه از پشت همون میله ها به سوسوی ستاره ها نگاه کنی. این ها باهم بافته شده بودن. زیبایی به درون یخزدگی ها وزشتی ها خزیده بود،وسرما ونا امیدی وغم،درون زیبایی وامید رسوخ کرده بود. اما در آخر،به من که نا امیدی تزریق شد. بعد خوندنش برام لرز باقی مونده بود. این زشتی وزیبایی اینجا یکسان نبودن. زشتی غالب بود وفقط زیبایی گاهی لجوجانه،از لای سنگلاخ میرویید وجوونه میزد. یه زیبایی کوچولو وسبز🌱
    گاهی وقتا آدما برای خوب بودن وخوب موندن،چاره ای بجز متوسل شدن به بی رحمی ندارن. این کتاب اینو میگفت.
    کی باور میکرد سوگی‌یامایی که همه به عنوان یه هیولای وحشتناک می‌شناختنش،کسی بود که بخاطر خوب بودنش کشته شد!!؟؟
    پیشنهاد؟ آره. میکنم. البته با در نظر گرفتن این نکته که کتاب حاوی مقدار زیادی جنگ وخشونت وافسردگیه. به‌هرحال اگه دنبال بارقه های نور،حتی تو دل یه زندانِ تاریک می‌رید،کتابو بهتون پیشنهاد میکنم.
    ***
    خواهش می‌کنم دوباره منو به اون روزا برگردون..
    صبح کریسمس پا می‌شم وفنجون چای‌ام رو بارضایت برمیدارم. 
    پشتِ پنجره همه چی یخ‌زده اما روی میز من یه کتاب پر زرق وبرقه وتوی قلبم،پر مواد مذاب ومنفجره‌ست^-^
    چه روزهای بی نظیری. سفید وبی نقص وخاک قندی.
    این قلب باعث پدید اومدن شگفتی ها وزیبایی های بی‌شماری تو زندگیم شد. روی همه چیز اکلیل پاشید وکاری کرد برق بزنن.هایلایت هفت رنگ کشید روی دنیای من.
    اما خب باعث شد درد هایی وحشتناک رو هم تامغز استخونم حس کنم. دقیقا خودش.
    درد هایی که جیغ می‌طلبید. جیغ هایی از درون که هیچ وقت به بیرون منعکس نشد.
    هق هق های هیستریک..

    به هرحال. نمیدونم ازش باید تشکر کنم یا نه.
    پ.ن:می‌شه لطفا برای بابای خانم.R دعا کنید؟💔🙏

  • ۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • چوی زینب دمدمی

    .

    خوشحال می‌شم اگه دوست داشتین،عضو چنل تلگرامم بشین:))

    اینجا^^
    البته معنی‌ش این نیست که قراره این‌ جارو ول کنم چون خب،نمیتونم. ولی حرفایی که نمیتونم اینجا بزنمو اونجا می‌زنم. راستش با اینجا خیلی حس غریبگی دارم. حالا ببینیم اون ور چجوریه.
    ولی به امید خدا اینجا هم همچنان زنده وپابرجاست😅فقط اگه خدا یه لطفی کنه وحس غریبگی‌م رو محو کنه✨
    بهرحال اگه خواستین اون ور بخونینم در خدمتم.
    ***
    +‌لوسی مونتگمری میگه من درباره ی روز هام نمینویسم مگر دست کم آب وهوای اون روز ارزش توصیف کردن رو داشته باشه.
    وچه بسا من روز هایی داشتم که فقط آب وهواش؛لیاقت صفحه ها توصیف شدن رو داشتن وتنها شاهدشون نویسنده ی مسخره ای بود که حتی بلد نیست چطور قلم رو دستش بگیره..!
    واگر برحسب اتفاق کسی نوشته هایی از منو که ازقضا کمی خوب از آب در اومدن بخونه وخیال کنه مثل اون نویسنده هاییم که خود کم بینی دارن وفقط نمیتونن خوبی کارشونو بدونن،قسم میخورم که از شدت عصبانیت ودرماندگی گریه سر خواهم داد..!
    +ولی وقتی اینطوری مینویسم حس نمی کنم خودمم😔😂حس میکنم یه پیرمرد با ریش وموهای بلند وبرفی رنگ وعینک ته استکانی،فرزانه وخردمند،با صورتی پر چین وچروکم که به قول کاپیتان جیم،انقدر شعر خونده حرف زدن عادی یادش رفته..

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • چوی زینب دمدمی

    وزش باد میان درخت بید مجنون~🍃

    بدون حرف اضافه ای،ادامه ی کتاب نوشته ها اضافه شدن.❤

    "کلمات، همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را راضی کنند زیرا انتهای خوشحالیِ زیاد یا غصّه ی زیاد، سکوت است! "
    -آنتوان چخوف-

    +عنوان پست برگرفته از قسمت اول سریال "وقتی هواخوبه پیدات میکنم"

    ​​​​​​

  • ۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • چوی زینب دمدمی

    شیرجه بزن!

    یکی از چیزایی که برام سواله اینه که،زندگی واقعی کره ایا،مثل سریال های اسلایس او لایفشون،قشنگ،با آدمهای دوست داشتنی وفهمیده،ودوستانه وصمیمانه هست یا نه.
    بنظرم نیست. و این به شدت غم انگیزه. تصور اینکه پلی لیست بیمارستانیا یا چمیدونم،بقیه،جزو افسانه هان.
    اما بهرحال،حال خوب کنن. بسیار. کیدراما های اسلایس او لایف عشق منن=))) همیشه برای پاکیزه شدن ذهنم،فراموش کردن استرسا ودرگیریا ومشکلات وبدبختیام،یکی از انتخابام شیرجه زدن توی دنیای کیدراما بود.
    دنیایی لطیف وپر از خلاقیت وجزئیات زیبا.
    جدا جدا اگه داستان پردازیاشون درست وخوب باشه بقیه ش دیگه حله واقعا. واقعا. حتی شخصیت پردازیاشونم خیلی میپسندم.
    عام،دوتا سریال دیدم این چند وقت. و واقعا هم بهم خوش گذشت. یکی غم های ما بود ودومی سلول های یومی. غم های ما یه سریال به شدت واقع گرا وساده بود. و واقعا به دلم نشست. سلول های یومی هم خیلی کیوت وجالب بود. بذارین اول از سلول های یومی شروع کنیم.
    اگر غم های ما یه جذابیت خاکستری و واقعی داشت،سلول های یومی منو فرو میبرد توی یه دنیای کیوت که بوی آدامس بادکنکی صورتی میداد ودریاچه های شیرتوت فرنگی داشت که میشد روشون بالا پایین بپری. اگر زودتر میفهمیدم یه سریال با ترکیب ژانر های اسلایس او لایف،فانتزی وروانشناختی وجود داره حتما زودتر از اینا میدیدمش❤ خیلی جالب بود وخیلی ازش خوشم اومد. اگر انیمیشن درون وبیرون رو دیده باشید،این سریال تقریبا موضوعش همونه،فقط گسترده تر وعمیق تر بهش پرداخته. خلاقیت توی سریال موج میزد ومنو سر ذوق میاورد،ترکیب انیمشین وفیلم(که انیمیشن هم کیفیت بسیار خوبی داشت^^) وتحلیل رفتار های آدمها. این سریال کمک میکنه بهتر آدما رو بشناسیم. ودیدن اینکه چه فعل وانفعالاتی پشت هر حرکت آدم رخ میده،تا اون فقط،یه قدم کوتاه برداره. واقعا خیلی تمیز وخوب کار شده بود. لازمه باز هم به خلاقیت کار اشاره کنم؟؟
    نکته ی مهم دیگه شخصیت اصلی سریال بود که خیلی شبیه خودم بود وخیلی باهاش همزات پنداری میکردم. یومی. نمیدونم دقیقا شباهت من ویومی از کجا شروع میشه. شاید بارز ترین مثالش این باشه که نمیدونی دقیقا احساست بهش چیه. یه لحظه میخوای سرشو بکنی ویه لحظه دیگه چنان بهش افتخار میکنی که خودتو روی آسمون دهم میبینی •-• رفتارهاش توی موقعیت های خاص که عجیب خودمو جلوی چشمام میاورد،وکیوتی کیم گو اون هم برام باور پذیر تر وقابل پذیرش ترش کرده بود😂(من هرکسیو به راحتی به خودم ربط نمیدمXD) اما با اینحال باز هم نمیتونم به یومی بگم همزاد. چون هنوزم خیلی تفاوت ها داریم. وخوشبختانه، من شخصیت خودم رو بیشتر میپسندم.
    میشه گفت اولین INFP ایه که انقدر شبیهمه وبابتش خوشحالم ^~^ (همزادای من معمولا ENFP هستن. جودی ابوت وهی سونگ.البته تازگیا دارم همتایپ هایی پیدا می کنم که خیلی شبیهمن وعاشقشونم^^) 
    لیست بعضی شباهت های من با کیم یومی:
    _برای بعضیا عجیب بنظر میرسیم. افکارمونو نمیشه خوند. 
    _اورثنیک میکنیم ویه کار که میخوایم بکنیم به هزار جهت فکر میکنیم"-"
    _سوتی میدیم مخصوصا موقع حرف زدن با کراش. وکلا گند میزنیم:|||
    _نویسنده بودن.
    _مدل مو.
    _اعتماد به نفس پایین. نویسنده ست ولی وقتی میفهمه بابی نوشته هاشو میخونه میگه نخوووونش!! نخونش!!😅
    _رویا پردازی.
    _قوانین سفت وسخت خودمونو داشتن.
    _جدی ومحتاط دیده شدن(در ظاهر)
    لامصب حتی علامتایی که تو چت کردن استفاده میکردم شبیه من بود. مثلا ^^ و-_-
    وشباهتهای دیگه که خیلی جزئی وریز هستن.
    نظر خودمو بخوام بگم،یومی برای من کاملا حد وسط بود. نه از خط خیلی دوست داشتن بالا میزد،نه اونقدر به اون سمت مایل بود که بخوام تو دسته ی کارکترایی که نسبت بهشون بی تفاوت وبی حسم قرارش بدم. دوست داشتنی بود. بعضیا میگفتن اصلاااا درکش نمی‌کردن،که خب من خودم با این که یه جاهایی انقدر حرصم میداد که دلم میخواست برم گیساشو بکنم،یا یه وقتایی کاملا باهاش مخالف بودم،اما هیچ وقت نشد اونقدر برام غیرقابل درک،عجیب ودور از ذهن باشه. حتی یه وقتایی که از رفتارش بدم میومد،فکر که میکردم میدیدم خودمم واقعا همینطورم(مثلا جایی که انقدر تو سرش کنترل زی رو فحش میداد ولی تو واقعیت هیچی بهش نمیگفت.)و میشه گفت یومی خیلی بهم کمک کرد خودمو بهتر بشناسم. فکرمو درگیر کرد که خودم تو این موقعیت بودم چیکار میکردم و70 درصد موارد هم به این نتیجه میرسیدم عکس العمل خود یومی رو نشون میدادم. خیلی بهم کمک کرد بدونم کدوم رفتارهام عواقب وحشتناکی دارن وسعی کنم ریشه شونو بخشکونم!!
    داستان کلی سریال،درمورد روابطه. وبایدگفت سریال اگرچه نه چندان قوی،اما از نظر واقع گرا بودنش قابل تحسینه. اینجا خبری از اون عشق های بانخ سرنوشت بهم گره خورده وتو آسمون ها عقد بسته شده نیست. اگرچه شخصیت ها اونقدر پر اشتباه بودن که اعصابمو خورد میکردن وبنظر من اگر آدما به اون بلوغ رسیده باشن(مثل پلی لیست بیمارستانیا) با وجود همه ی مشکلات،رابطه شونو نگه میدارن. بلدن مشکلاتشونو چطوری حل کنن واحساساتشون ثبات بیشتری داره. اما به هرحال،آدما اشتباه میکنن. وما تو این سریال با یه مشت جوون نابالغ سر وکارداشتیم😅
    اما شخصیت ها با وجود اشتباهات بی شمارشون واقعا دوست داشتنین. سه تا شخصیت اصلی داریم. یومی،وونگ و بابی.
    درمورد یومی،دختریه که بیش از اندازه احساساتیه،شدیدا مودیه و زود براساس هیجاناتش تصمیم میگیره وخلاصه به اون بلوغ کافی نرسیده واقعا واز این نظر خیلی رو مخم بود. واینکه به شدت دنبال عشق بود. راستش دلیل درست حسابیم برای این ویژگیش پیدا نکردم. درسته یه بار بهش خیانت شده بود ولی..توی خونواده ایم نبود که بهش کم توجهی بشه وخلاصه از نظر عاطفی کمبود داشته باشه. این که همش عشقو التماس میکرد برام دلزده کننده بود. میگفتن یومی دختر مستقلیه ولی بنظرم اگر مستقل بود،میتونست راحتتر با تنهاییش کنار بیاد وانقدر به هر طریقی دنبال یه رابطه ی نباشه. ولی خب ویژگی های مثبتی هم داشت،کیوت بود ودوستش داشتم.
    وونگ،وونگ پسر خیلی خوبی بود دوستش داشتم اما به قول خودش واقعا بچه بود.😂اون غرور آزار دهنده ش،بی توجهی هاش، و واقعا جوری که بخاطر چیزهای به اون کوچیکی وجزئی جدا شدن،بدجوری تو ذوقم زد!! یعنی واقعا این شکلی بودم ://// این که یومی تو رابطه حرف نمی‌زد یکی از مشکلات بزرگش بود. مخصوصا اینکه شخصیتش جوری بود که همش دچار سو تفاهم میشد. همونطور که دیدیم انقدر ناراحتی هاش رو تو دل نگه داشت که یهو همشون ترکیدن وریختن بیرون!! حقیقتا وونگ هم حرف نمیزد.
    واما بابی،این پسر واقعا فوق العاده بود! اما اون هم پر از اشتباه. یکی از اشتباهاتش این بود که برای روابطش حد ومرز قائل نبود. نیت بدی نداشت. من شخصا معتقدم بابی هیچ وقت،هیچ نیت بدی نداشت. اما رفتارهای اشتباهی داشت. زیادی نزدیک میشد به آدما،یا اجازه میداد بهش نزدیک بشن. بقیه میگفتن اون وقتی که یومی با وونگ تو رابطه بود بابی بهش چشم داشت اما من واقعا قبول ندارم ودلیلم؟ اینکه اگر اون واقعا منظور ونیت بدی داشت،هیچ وقت انقدر خر نبود که جلوی وونگ اینکارو بکنه نه؟ کت دادنش به یومی،صرفا یه حرکت دوستانه بود. بی هیچ قصد ومنظوری. بقیه ی کارهاش هم.
    ونکته ای که من لازم میبینم بگم اینه که،یومی هم این وسط واقعا اشتباه کرد. اون قبل از اینکه با بابی وارد رابطه بشه،رفتارشو دیده بود. اگر مشکلی با این رفتار داشت باید همون اول بهش میگفت ومیدونم بابیم آدمی نبود که بخواد بیخودی لجبازی کنه. اگر یومی میگفت من به این رفتار حساسیت دارم،بابی کنارش میذاشت ولی یومی هیچ وقت چیزی نگفت.‌ 
    من خودم مخالفِ این نیستم که یه دخترو یه پسر میتونن صرفا دوست باشن اما حقیقت رو هم نمیشه هیچ جوری پوشوند واین قضیه اجتناب ناپذیره. وقتی دوتا جنس مخالف خیلی بهم نزدیک بشن ناخودآگاه علاقه ایجاد میشه. هرچقدرم میخوای بگو مثل خواهرمه یا هرچی. نمیگم همه ی روابط مطلقا این جوری میشه ولی توکه نمیتونی تضمین کنی که این رابطه قرار نیست هرگز،به اون جاها کشیده بشه. بازم فکر می‌کنم آدما اگه بالغ باشن همه چی راحت تر میشه. مثل پلی لیست بیمارستانیا😁😁
    مشکل بعدیِ بابی این بود که خیلی مردد بود واین حرصمو در میوورد رسما. این که حرف نمیزد وسرِ قضیه ی بیمارستان مثلا چقدررررر من عصبانی شدم. اینا توی رابطه بودن ولی همش پنهان کاری می‌کردن. حرف دلشونو نمی‌زدن واین واقعا بد بود.
    خودم واقعا دوست داشتم رابطه ی یومی وبابی به سر انجام برسه. بابی اگر یه فکری برای این مشکلات شخصیتیش میکرد وحلشون میکرد واقعا مرد بی نظیری میشد.
    بنظرمن بابی از وونگ عاشق تر بود،وخیلی به رشد یومی کمک کرد. من با کار آخرِ یومی موافق بودم‌. خودمم بودم با کسی که عاشقش نیستم هیچ وقت ازدواج نمیکردم اما مشکلم اینجاست که لعنتی چرا بابی نه؟ چرا نباید عاشق بابی بود؟ آخه تو از یه مرد چی بیشتر میخوای؟ درسته که اون چنان ثروتمند نبود،اما شخصیتش عالی بود. حامی بود. بادرک وبا ملاحظه بود. سرتق وخودخواه نبود حتی اگه اشتباه میکرد همیشه آماده ی پذیرش اشتباهش بود. مودب ومتشخص بود. حتی از نظر قیافه هم حرف نداشت آخه😅من شخصا عاشق چشماش بودم. خیلی گرد وبانمک بودن. ^^ خیلی کیوت بود این پسر. سلول هاشم همینطور. آرامشش هم همینطور(منو خیلی یاد آقای کتاب فروش خودم مینداخت)


    نمیدونم. ایده آل هرکس فرق میکنه اما مردایی شبیه بابی ایده آل منن. مردای مسئولیت پذیر،حمایت کننده،فهمیده،روشن فکر وبا شخصیت. 
    بابی مدام،این جمله رو به یادم میاورد:
    " تو نمیتونی از روی حرفهای یک فرد تشخیص بدی که اون یک انسان خوبه، حتی از روی ظاهر هم نمیشه اینو فهمید. اما می تونی از فضایی که در حضور اون به وجود میاد، اون رو بشناسی؛ چرا که هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کنه که با روحش سازگاری نداشته باشه "
    ‌نوربرت‌لش‌لایتنر

    واون حس خوب وخنکی که بابی به من میداد>>>>>>>>>>


    بین سلول های یومی من به شدت عاشق سلول منطق بودم. بعدشم سلول کارآگاه. شخصیت پردازیِ سلول منطق خیلی جالب بود. برخلاف انتظار کلیشه ای که ازش داریم،اون نه تنها خشک وسنگدل وربات طور نبود بلکه از همه ی سلول های یومی (حتی سلول عشق) مهربون تر وبا ملاحظه تر بود وحواسش به همه بود.حتی توقع خاصیم از کسی نداشت.از سلول احساس هم بیشتر همدلی کردن بلد بود!! شخصیت خیلی دوست داشتنی وجالبی داشت این سلول. برعکسش سلول احساس،که هیچ مهربون نبود. فقط به فکر خودش بود،وتصمیم هاش فقط از روی هیجان بودن واز سرعت نور هم زودتر تغییر فاز میداد :||| همه ی احساسات این طور نیستن قطعا!! احساسات چیزهای خیلی فوق العاده این اما مشخص بود احساسات یومی نابالغن وروشون کنترل نداره. اما خب چیزی که من خیلی دوست داشتم این بود که خیلی قشنگ نشون دادن،منطق لزوما به معنی نامهربون بودن وبی احساس بودن نیست،احساس هم لزومااا به معنی مهربون وشیرین بودن نیست. جالبه نه تنها سلول منطق یومی(که مثلا سلول منطق یه infp عه😁) سلول منطق وونگ هم،حتی با اینکه یکمی خل وگیج ومنگ میزد،وخب به اندازه ی سلول منطق یومی مهربون نبود،اما اون هم هیچ وقت شبیه اون تعریف کلیشه ای منطق نبود.
    آخه قدرش هم نمیدونستن. بدبخت معنی واقعی لشکر تک نفره بود. یه تنه باید با همه ی سلول ها وتصمیمای احمقانه شون مقابله میکرد،جلوی گند زدنشونو میگرفت یا بعدا گندکاریاشونو جمع میکرد،آخر سرم هیچکس قدردانش نبود:/// خداروشکر تو دنیای من سلول منطق انقدر بدبخت نیست :||||
     منطق وونگ رو هم خیلی دوست داشتم. ^^ بانمک بود واقعا. فقط نمیدونم چرا توی وونگ اصلا سلول احساس وجود نداشت وعجبببب سلول شهوتی داشت لامصب -__- بابی بیچاره اونوقت حتی سلول شهوتم نداشت😅 یعنی همه ی این بشر عشق بود؟؟ یعنی حتی توی بوسه ها واینجور کاراشم فقط عشق خالصِ بدون شهوت موج میزد؟ میدونم حقیقت نداره اما اینجوری نگاه کردن بهش خیلی جذابه:))))
    (وعام بنظر من چیزی که مقابل منطقه میتونه شهوت باشه نه احساس)
    سلول نویسنده هم اوایلش خیلی کیوت بود اما وقتی پادشاه شد عجب نظام دیکتاتوری ایجاد کرد😂
    خلاصه که سریال خیلی خیلی جالب ودوست داشتنی وبانمک بود. وحتی آموزنده. پس پیشنهاد می‌کنم اگه از این سبک خوشتون میاد حتما حتما امتحانش کنید.

    برای غم های ما برید ادامه ی مطلب

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • چوی زینب دمدمی

    بلاگستان فارسی~

    یه حسی هُلم داد که منم این چالشو امتحان کنم. حتی با اینکه بی حوصلگی نمیذاره سخنرانی های مفید وتحلیلگرانه ارائه بدم.😂 وخب اصلا چه نیازی هست؟ بقیه انقدر جوابای قشنگ دادن که لازم نیست من تکرارشون کنم.همتون خیلی خوب گفتینT^T 

    وبلاگ‌نویسی را چه زمانی ، چگونه آغاز کرده‌اید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوای‌تان بنویسید؟
    مسبب این آشنایی،جودی بود.
    پس فکر میکنید بیخودی قالب های وبامو همیشه با جودی منور میکنم؟؟ الکی که نیست. بهش مدیونم!
    همش بر میگرده به جودی جان. بیشترِ..اتفاقای خوب زندگیم. آشناییم با کلی دوستای خوب وجدید،همرو مدیون ایشون هستم.حالا اینکه بخوام توضیح بدم چرا وچگونه،خودش چندتا رمان چند جلدی میطلبه اما دوست داشتم اینو یه روزی بگم که حتی آشناییم با جانی دپ وتیم برتون رو هم مدیون جودی ومگی هستم*-*
    نمیدونم اگه اون روز توی خنزر پنزرای خونه ی دایی پیداش نمی‌کردم چی میشد"-"


     آیا وبلاگ‌نویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ آیا باید به قواعدی پایبند بود؟
    فکر نمیکنم. خب بجز همون قوانین نانوشته ای که هممون میدونیم لازمه رعایتشون،قوانینِ عجیب غریب وخاصی نداره بنظرم. چیزی که لازم بودو بقیه گفتن.
    بله بنظرم اینکه فضای وبلاگ رو سمی نکنیم،ونکشونیمش به لجن خیلی مهمه "-"
    ولی این قوانین کلافه کننده ودست وپاگیری که خودم برای خودم وضع کردم،واقعا غیر قابل تحملن!


    برای چه کسی یا چه کسانی می‌نویسید‌؟
    خودم. وهرکس که نظر لطفی به نوشته های من داره واز خوندنشون لذت میبره~
    همیشه هدفم از نوشتن این بوده. چند نفر حس خوب بگیرن. برای دقایقی دنیاشون رو به اون زاویه که چند لحظه نور بهش بتابه بچرخونن،وبرای چند لحظه،درد هاو سیاهی های دنیا رو فراموش کنن.


    وضعیت فعلی وبلاگستان و وبلاگ‌های فارسی را چگونه می‌بینید؟
    نسبتا خوبه. کاملا راضی نیستم ازش. اما فاجعه هم نیستXD


     گمان می‌کنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راه‌حلی را انجام داده‌اید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟
    آه حقیقتش بنظرم نوشته های من انقدر منن،وامضای شخصی خودم رو دارن،که کسیم بخواد کپی شون کنه امضای چوی زینب دمدمی با یه قلم نامرئی دنبال خودش میکشونه. بخواد یا نخواد! از این بابت نگرانی ندارم. ولی خب. فکر نمیکنم نوشته هام کلا ارزشی داشته باشن که کسی،هرچقدرم مغز خر خورده باشه،به فکر کپی کردنشون بیفته😂😂


    آیا شبکه‌های اجتماعی را دشمن وبلاگ‌نویسی می دانید؟ به نظرتان چه تاثیری گذاشتند ؟ خوب بوده یا بد؟
    نه! چون بنظر من هرکس که ذره ای خونِ وبلاگ نویسی تو رگهاش باشه،با شبکه های اجتماعی جذاب تر به وبلاگ خیانت نمیکنه. واین باعث میشه که فقط آدمای اصیل اینجا باشن:)))
    محیطِ دوستانه ویه جورایی خصوصی وامنش،انگار که همه اینجا از خودمونن وهم جنس خودمون خیلی آرامش بخش وزیباست~


    وبلاگ‌نوشتن چه تاثیری روی زندگی شخصی شما گذاشته؟
    تاثیر های بیشمار. یه جورایی انگار توی مسیر زندگی من یه جاده ی جدید باز کرد. راستش نمیدونم،واقعا نمیدونم توی اون دنیای موازی ای که من هیچ وقت با وبلاگ نویسی آشنا نشدم،همین الان کی هستم وچجوری دارم زندگی میکنم.
    اینهمه آدمای با ارزش رو نمیشناسم. با اینهمه موضوعات فوق العاده آشنا نشدم. پیشرفت های الانمو نکردم. پس احتمالا از الانمم افسرده ترم -__-


     نقطه اوج وبلاگ‌نویسی تون چه زمانی بوده؟ آیا هنوز هم در نقطه اوج هستید؟ اصلا با چه خط‌کشی این را اندازه می‌گیرید و نقطه اوج را حساب می‌کنید
    به قول نرگس،من هیچ وقت توی اوج نبودم. البته نمیدونم منظور از نقطه اوج دقیقا یعنی چی.اما اگه نقطه ی اوج توی زندگی خودم رو بخوام بگم،همون روزهای پر از تباهیت بلاگفا،اون روزا هرچقدرم تباه بودن،بهرحال نقطه ی اوج بودن و واقعا فوق العاده!
    خط کش من شور واشتیاقه!!


    چقدر نظرات ، مخاطب و آمار وبلاگتون مهمه براتون؟ آیا برای آمار می‌نویسید؟
    میتونم بگم حدود 40%
    نه! من دوست دارم خواننده های مشتاق داشته باشم. حتی دوتا از این خواننده ها، اونایی که نوشته هام رو‌صادقانه دوست دارن،با این دوست داشتنشون بهشون ارزش میدن واین کلماتِ بینوا رو بیشتر از خودشون درک میکنن،به پنجاه تا خواننده ی سطحی وسرسری وگذرا ترجیح میدم.جدی جدی.
    دوست ندارم ایگنور بشم(کی دوست داره!؟) اما همیشه وهرجایی که باشم،از اینکه مرکز توجه باشم متنفر بودم. پس همین که وبلاگم یه کلبه ی دور افتاده وسطِ جنگله وچند تا مهمون همیشگی و واقعی داره برام خیلی با ارزشه.
    ولی میدونید موضوع چیه؟ دلم میخواد نوشته هام ارزش توجه رو داشته باشن. اینکه به نوشته های من به اندازه ی ارزششون توجه نشه مهم نیست. اینکه نوشته هام ارزش نداشته باشن که بهشون توجه بشه،اینه که دیوونم میکنه.
    -چرا یه آدمِ بی ارزش وبی خاصیت باید اصلا زنده بمونه وفقط اکسیژن حروم کنه؟
    +نکته ی دیگه ای که باید اضافه کنم اینه که،نظر دادن زوری نیست. بدم میاد وقتی کسی نظر نداره خودشو مجبور به نظر دادن کنه. توقعیم ندارم. اما،وقتی هم از پست خوشتون اومده وهم حرفی برای گفتن دارید ومن رو از شنیدن ودونستنش محروم میکنید،جا داره بهتون بگم بترکید-_- والا!!
    از ارواح وبم بدم میاد=))))))


    وبلاگ‌نویسی به شما چه داد و چه گرفت؟
    بیشتر از اینکه بگیره داده،پس راضیم درکل.🍃


    شده وبلاگ‌نویسی باهاتون بدرفتاری کنه و یا توی این فضا اذیت بشید؟
    بله.بله.


    مشکلاتی که سر راه وبلاگ‌نویسی هست چیه به نظرتون؟
    مشکل،همون مقایسه کردنه بنظر من. برای خودم همین بوده همیشه. که به خودم بگم،بقیه در سطح نویسنده های جهانی ان(😂) یه مشت استعدادِ کشف نشده،تو دیگه بشین سر جات. لازم نکرده با این چرت وپرتات این وسط بزنی تو ذوق:////
    اینکه حالا این مزخرفات تو به درد کی میخوره و..
    این مشکل من هیچ وقت قرار نیست حل بشه.


    جذابیت وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویسی رو توی چه چیزی می‌بینید؟
    اینکه کلی آدم،با شخصیت های تازه وجذاب،پشت همه ی این وبلاگ ها هست. میتونی باهاشون دوست بشی.کشفشون کنی. واز داشتنشون احساس غرور کنی✨


    دوست خوبی از دنیای وبلاگ پیدا کردین؟ چقدر باهاش صمیمی شدین؟
    خیلی زیاد. ودر حد دوستای دنیای بیرون باهاشون صمیمی شدم^-^ حتی با دوتاشون داریم به مرحله ی ملاقات از نزدیک هم میرسیم.(وبذارید از این موضوع بگذریم که من اکثر مشکلات رو ایجاد میکنم وهنوز آمادگیشو ندارم هرچند به شدت هیجان زده م وبراش مدام رویا پردازی میکنم^-^)


    آرزو و ایده‌آلتون رو از وبلاگ و وبلاگ‌نویسی تون بنویسید
    روزی که دیگه استرس نداشته باشم. به نوشته هام شک نداشته باشم. نوشته هام انقدر بی ارزش نباشن. وبطور کل،با اینجا کاملا راحت باشم. درست مثل خونه.


    تاحالا به وبلاگی حسودی کردین؟ بنویسید.
    وای لعنتی این دیگه چه سوالیههههه!! اون روز به غزل میگفتم مردم میرن اینستا زندگیای لاکچریو میبینن افسردگی میگیرن،منو هم دنیای وبلاگ نویسی ودیدن نویسنده های محشرش افسرده میکنه😿


    تاحالا از وبلاگی متنفر بودین؟ بنویسید.
    در اون حد یادم نمیاد. ممکنه وبی رو دوست نداشته باشم یا بهم حس بدی بده ولی تنفر نه.


    تاحالا وبلاگی شما را به وجد آورده؟
    البته!!


    چند‌تا از وبلاگ‌هایی که خیلی دوست داشتید رو به ما معرفی کنید.
    واقعا خیلی سخته هشت تا. به خدا انصاف نیست.

    روناهی.
    آقای عینک.
    وایولت.
    ویلی ونکا.
    هلن.
    نرگس.
    غزل.

    مونی

    (دلم میخواست یه بار مثل آدم وب های مورد علاقمو معرفی کنم. این اصلا خوب نیست.درباره شون هیچی نگفتممم!)

    واینکه ببخشید اگه بعضیا جا افتادن. اجازه نمیده! :((

     

    یه سوال خودتون از خودتون بپرسید که فکر می‌کنید توی این لیست خالیه و پاسخ بدین.
    خواهشا ولم کنین. اون قسمت خلاقیت مغزم خیلی ادا اطوار در میاره تازگیا.


    سوال از سوال شماره ۲۰ بقیه شرکت کنندگان پیدا کنید و پاسخ بدین
    _


    احساس خوشحالی در کل در دنیای وبلاگ‌ها می‌کنید؟ بیشتر توضیح بدید.
    اوه معلومه.
    وقتی خسته م،از دنیای واقعی وآدماش،یادم میاد یه گوشه از این دنیا آدمایی هستن که هنوز ارزش دوست داشتن دارن،که میتونم براشون از رویا،فانتزی،افکار وحتی روزمرگیام بگم،مثل دوستای صمیمی. وباهاشون راحت باشم.
    یجورایی انگیزه بخشه~


    جمله آخر.
    نمیدونم منظورش دقیقا چیه ولی خواستم بگم نوشتن اینجل باعث شد چوی زینب دمدمی رو بهتر بشناسم. وباوجود همه ی نفرتم ازش دوستش دارم. دوستش دارم. توی همه ی اتاق های این خونه صدای خنده هاش مونده،گوشه کنار هارو که بگردم اون شور واشتیاق همیشه چرخ میزنه،وبازم منو شارژ میکنه. خودمم که به خودم نیرو وانرژی میدم. واین عالیه. میدونم گفت یه جمله ولی من انشا نوشتم. اما من از هیچ قانونی پیروی نمی‌کنم ^--^


    کلمه آخر.
    والا چی بگم؟

    چای زعفرون^^(چون بوش داره میاد:)))

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • چوی زینب دمدمی
    بعضیا توکل زندگی شون نگرانیاشونو درمیون نمی ذارن.
    مثلابگن خیلی سخته...
    یازیادی دردناکه..
    هیچ وقت همچین چیزایی نمی گن وتوخودشون می ریزن.
    شاید...تاروز مرگشون..
    کلبه شون روداخل قلبشون می سازن...وتوکل زندگی شون ازکلبه شون بیرون نمی یان.
    حتی وقتی احساس تنهایی می کنن،هیچ وقت بهش اعتراف نمی کنن.درواقع،ترجیح میدن توتنهاییشون زندگی کنن.
    بیشترازخونواده شون دوستش دارن...
    ...
    آدم ها این حقیقت رافراموش کرده اند اما تونباید فراموشش کنی ...توتاوقتی زنده هستی نسبت به آنکه اهلی کرده ای مسئولی ...

    ..
    درد های بشری من رو میخکوب میکنن ولی زیبایی،اشک به چشمانم میاره..💚~