این سوالو قبلا تو وبلاگ ویلی ونکای خسته دیدم...
دلتون میخواد تو زندگی بعدیتون چی باشید؟"

از آقای کتاب فروشم این سوالو پرسیدم،بدون هیچ تعللی پاسخ داد،امیدوارم که کتاب باشم!
خوش بحالش، ولی من هنوز به مرحله ای نرسیدم که مثل اون مطمئن باشم از تصمیماتم وبتونم قاطعانه وبدون تردید راجع به خودم حرف بزنم.
گفت میخواد کتاب باشه،توی قفسه ی یه کتاب فروشی مثل کتاب فروشی خودش،مهم نیست،حتی اگه محل سکونتش کنجِ یه کتابفروشی کوچیک ومعمولی ودور افتاده که سالی یکبار هم کسی از کنارش رد نمیشه باشه هم مهم نیست،فقط یه کتاب باشه،که مسیر زندگی یه آدمو عوض کنه،بایه نفر همراه بشه،دستشو بگیره ببرتش سفر،ماجراجویی،ممکنه یه روز خریده بشه.یه دختر رویا پرداز که درست مثل من موهای قهوه ای کوتاه ومواجی داره باچشمهایی به رنگ شکلات،بیاد وبرش داره.واون بشه بخشی از کتابخونه ی کوچیک دخترک.
.،بشه دوست همیشگیش وحتی دخترک حین خوندنش، روی بعضی صفحه هاش گوشه ای از افکارشو بنویسه(بعضیا میگن کار اشتباهیه،وخود آقای کتاب فروشم ترجیح میده به جاش دختره تو برگه های کوچولو نظراتشو بنویسه وبذاره لای صفحه هاش.اما من میگم کتاب خودمه،هرکاری بخوام باهاش میکنم)واینجوری حتی تو اون زندگی هم،آقای کتاب فروش میتونه شنونده ی حرف های مردم باشه...
میگه خوشحال میشه اگه اون دختره خود بعدیم باشم اما من میگم ممنون،نمیخوام تو زندگی بعدیم یه بار دیگه تکرار بشم!😂باید چیز جدیدی رو تجربه کنم.
یا میتونه برای همیشه بمونه توی یه کتابخونه،وآدمهای زیادی بتونن بخوننش.وبه مرور برگه هاش چروکیده بشن،زرد وخشک بشن وتبدیل به یه کتاب قدیمی دلنشین ونوستالژی بشه:)))
کتابهای قدیمی مثل پدر بزرگ هامیمونن.خردمندن وروح پیری دارن و خاطره های زیادی رو تودلشون نگه داشتن.
به هرحال اون اینو انتخاب میکنه.زندگی ای که براش ایده آله.
چیز های خیلی زیاد تری وجود دارن اما تاثیر گذار ترین چیز توی این زندگی براش،کتاب بوده.پس،میخواد که کتاب باشه.کتابی که یه نفر بادستهای خشکش لمسش کنه،بازش کنه وروحشو توش بذاره.این زندگی هم قراره یه ماجراجویی باشه.کی میدونه که قراره سرنوشت اون کتاب چی باشه؟
وهمانا آقای کتاب فروش فقط با کتاب توصیف میشود.

شما تو زندگی بعدیتون دوست دارید چی باشید؟
درمورد خودم هنوز ایده ای ندارم.چون هنوز چیزی رو پیدا نکردم که بتونه کامل"من"باشه! .حتی یه کتابم نمیتونه کاملا منو توصیف کنه.من نمیتونم برای یک عمر آروم وفرزانه گوشه ی یه کتاب فروشی بشینم ورسالتم فقط اضافه کردن چیزی به یه نفر باشه!
شاید بتونم یه قطعه ی موسیقی باشم.چون موسیقی ها اصلا دنیایی نیستن ومیتونن یه معنای کامل رو توخودشون جا بدن.شایدم نسیم،که میتونه سبکبال وآزاد هرجایی بره.چون الان تو این بدن زندانی ام حقیقتا=)))

پ.ن:از الان به بعد،هروقت کتاب میخونم باید به این فکر کنم که ممکنه تو زندگی قبلیش یه کتاب فروش بوده باشه؟همین الان میرم سراغ کتابخونه م وبایه دید نو بهشون نگاه میکنم.برم برای هرکدومشون یه سناریو بچینم!!😂💔
پ.ن۲:خب وقت بشه باید از آقای کتاب فروش بپرسم که میخواد چه ژانری باشه؟هرچند که مطمئنم جوابش اینه که براش فرقی نمیکنه چون ژانر های موردعلاقه ش اونقدر زیادن که نمیتونه یکیو بینشون انتخاب کنه😂
پ.ن۳:من اونطوریم نیستم که توهر صفحه ی کتابم بشینم چرت وپرتای بی ربط بنویسم.اگه کتاب زیبا وتمیز نباشه اصلا نمیشه ازش حس گرفت.فقط منظورم این بود که؛اگه یه موقعی یه روزی یه جایی لازم شد یه نکته ی کوچیک توش یادداشت بشه،از این سختگیری ها ندارم برای خودم:/