امروز داشتم یه داستان کوتاه میخوندم،که در واقع داستانم نبود سناریو بود بیشتر.
بعد باخودم میگفتم آقا این چیه واقعا؟چرا انقدر خشونت؟چرا انقدر وحشی بازی؟ چرا انقدر آهنگ نا امیدی؟قشنگگگگ نا امیدی تزریق شده بود توسلولهام به حدی که وقتی داشت طنز میشد میگفتم به چی میخندین لعنتیا!؟
اصلا چرا من نمیتونم ذهن اینجور نویسنده هارو درک کنم؟
بعد رسیدم به پایانش،شبیه ترین پایان به پایان بندی های خودم بوووووووودTT
انقدررررررر ذوق زده شدم سرش*___*قشنگ یکی از اون پایان بندی های خودم.تاحالا پایانی تو سبک پایانای خودم ندیده بودم اگرمممم دیده باشم فعلا یادم نمیاد.
دیگه چشمام ستاره ای واشکی شده بود اصلا من این صفحه ی آخرو نگه میدارم برای همیشه انقدر که خوب بودTT
آخه نویسنده شم اصلا یه درصد شبیه من نیست وهیچ وقت ازش انتظار نمیره بخشی از داستانهاش به داستان های من شباهت داشته باشه!!!!
من هرچققققدرم که افتضاح باشم تو یه مورد از خودم راضیم اونم پایان بندی هامه که خیلی دوستشون دارم یه جورایی نه هپی اندینگن نه سدی اندینگ.فقط یه سدی اندینگ توعمرم نوشتم که از هزار تا هپی اندینگ بیشتر دوستش دارم انقدر که شیرین بودTT

غزلم که داره منو میکشه با نوشته هاش!